بازگرداندن روسیه به جایگاه امپراتور شیطان
آمریکا از ۱۹۴۷ تا ۱۹۹۰ و فروپاشی شوروی، دکترینهای زیادی را برای تحت فشار قرار دادن این رقیب کمونیست خود پیاده کرد، تا سرانجام تضادهای درونی اتحاد جماهیر اجازه تداوم به رهبرانش را نداد و فروپاشید. لحظهای تمدنی که به نظر میرسید پایانی بر تضادهای ابرقدرتها و رسیدن به جهانی تک-چندقطبی باشد. اما حالا سی سال پس از فروپاشی شوروی، آمریکا این بار از دو جهت (چین به لحاظ اقتصادی و روسیه به شکل نظامی-امنیتی) احساس تهدید میکند. باید دید این بار اتاقهای فکر ایالات متحده چطور با این چالش مواجه میشوند. واشنگتن پست در این زمینه گزارشی نوشته که منبع اصلی گزارش پیشرو به حساب میآید. راکی بالبوآ ساخته سیلوستر استالونه در سال ۱۹۸۵ در «راکی چهارم» با ایوان دراگو از ایالات متحده آمریکا به کارگردانی دولف لاندگرن روبرو میشود.
اقتصادآنلاین - موسی حسن وند؛ تهاجم ولادیمیر پوتین به اوکراین یک روایت را زنده کرده و آن بازگشت روسیه به عنوان یک شرور است. بازگشت به زمانی که آمریکاییها آدمهای خوب داستان و روسها بدمن فیلم بودند. روایتی دو قطبی، سیاه و سفید و پیشبینی پذیر.
حالا همه چیز ناگهان به همان دوران بازگشته و هر چیزی که مهر یا اصالت روسی دارد، مورد تردید قرار میگیرد. سرهنگ الکساندر ویندمن، مقام سابق امنیت ملی کاخ سفید هفته گذشته گفت: «این فقط یک جنگ بین اوکراین و روسیه نیست. این مبارزهای میان خیر و شر و دموکراسی و اقتدارگرایی است.»
یک مبارزه آشنا
این فضا برای نسلی که با رژیمهای ثابت ضد روسی بزرگ شدهاند، بسیار آشناست.کودکانی که در صورت حمله اتمی روسیه یاد میگرفتند که مواظب خود باشند و هر رسانه فرهنگی (کتاب، فیلم و برنامه تلویزیونی) این کلیشه را تقویت میکرد. شخصیتهای کارتونی با شرورهایی که شبیه کمونیستها بودند مبارزه میکردند و جیمز باند مغزهای متفکری که برای اتحاد جماهیر شوروی کار میکردند را ناکام میگذاشت. همچنین راکی بالبوآ بر خشنترین بوکسور شوروی پیروز شد و دیگر کلیشههایی که همواره پیروز میدان بودند.
سپس دیوار برلین سقوط کرد و اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید. قهرمانان و تبهکاران دیگر به شکل سابق پذیرفتنی نبودند و حالا فرهنگ آن دوران، خیلی یکطرفه و صریح توی ذوق میزند.
مثلا فیلم "راکی ۴" با بازی سیلوستر استالون ۳۰۰ میلیون دلار در ۱۹۸۵ در سراسر جهان به دست آورد. این فیلم یکی از مشخصترین کارها علیه شوروی بود. در پایان راکی نه تنها رقیب روس را شکست داد، بلکه احترام مردم این کشور را نیز به دست آورد. تصویری که در ۱۹۸۵ مردم روس را از رهبرانشان به خوبی متمایز میکرد. امروز اما در فیلمهایی که بعد از فروپاشی ساخته شد، روسها آدمهای بد مطلق نیستند و تا حدی حق هم دارند. مثلا اگر به دو فیلم مهم کریستوفر نولان نگاه کنید به خوبی این ادعا قابل ارزیابی است. بدمنها روس (یا شبیه روسها) هستند، هر چند بد مطلق نیستند و بار درام به تساوی بین همه تقسیم شده است.
همچنین این تغییر به خوبی در سری فیلمهای جاسوسی "جیمز باند" قابل مشاهده است. آقای باند دیگر آن قهرمان و پیروز مطلق نیست که هر لحظه اراده کند، قدرتمندانه بر رقیب روس خود فائق بیاید. اگر در نهایت پیروز میشود، با عبور از مشکلات بسیار است.
در فیلم "از روسیه با عشق"، شوروی نقشه میکشد تا "جیمز باند" را در یک رسوایی جنسی سیاسی به دام بیاندازند تا او و غرب را بدنام کنند. باند ماهرانه و بدون درگیری آشکار برنامههای شوروی را خنثی میکند. در واقع باند به جای اینکه روسها را از بین ببرد، از آنها پیشی میگیرد و به طور مؤثری طرحهای شوروی درباره بیثباتسازی غرب را از بین میبرد.
مجمعالجزایر گولاگ و کیفرخواست روسیه
بسیاری به کتاب "مجمع الجزایر گولاگ" اثر الکساندر سولژنیتسین، برنده جایزه نوبل اشاره می کنند که اهانت آمیزترین کیفرخواستی است که تاکنون در مورد نظام شوروی نوشته شده است. این کتاب که در سال ۱۹۷۴ و به زبان انگلیسی منتشر شد، بر نسلی از محققان غربی تأثیر گذاشت. سولژنیتسین یک قهرمان جهانی و البته برخلاف تبلیغات بسیار همچنان عاشق روسیه بود. او در سال ۱۹۹۴ بازگشت و تا زمان مرگش در سال ۲۰۰۸ در آنجا ماند.
معجزه روی یخ
اما جنگ سرد جدای از جهان رسانه و ادبیات در یک لحظه واقعی هم اوج گرفت و آن بازی هاکی بود که به "معجزه روی یخ" معروف شد. در سال ۱۹۸۰ و در زمانی که حضور ورزشکاران حرفهای در المپیک ممنوع بود، تیم ملی هاکی روی یخ آمریکا با تکیه بر بازیکنان آماتور و دانشگاهی در حالی موفق به شکست تیم اتحاد جماهیر شوروی و کسب مدال طلا شد که چند ماه قبل تیمی منتخب از ستارگان لیگ حرفهای امریکای شمالی NHL مقابل همین تیم شوروی ۶-۰ شکست خورده بود. کمیته بینالمللی المپیک نیز این رویداد را بزرگترین شگفتی تاریخ المپیک قلمداد کرد.
ساختن یک امپراتوری جدید از شیطان ممکن است؟
رسانه هیچگاه از سیاست دور نبوده و همواره یک برهمکنش میان این دو مشاهده میشود. در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی، "جیمز برنهام" معتقد بود که دکترینهای محدودسازی شوروی تحت عنوان "تحدید نفوذ" آنطور که باید به اجرا درنیامده و از سیاستگذاران آمریکایى خواست تا راهبردی تهاجمىترى اتخاذ کنند. وى این راهبرد را آزادسازى نامید و معتقد بود که هدف سیاست خارجى ایالات متحده آمریکا باید تضعیف نقش اتحاد جماهیر شوروى در اروپاى شرقى، مرکزى و در نهایت در روسیه باشد. این هدف ابتدا از سوی دولت آیزنهاور اتخاذ شد و در سالهاى اولیه ریاست جمهورى، به جاى سیاست تحدید نفوذ، سعى در تضعیف و بىاعتبار ساختن کمونیسم داشت.
دیوید بالداچی، وکیل و رماننویس آمریکایی در این رابطه میگوید: «من با این فکر بزرگ شدم که اتحاد جماهیر شوروی میخواهد ما را نابود کند. من این را از طریق تلویزیون و کتابها و فیلمها دیدم.» در آن زمان این یک تصمیم روشن بود: "خیر در مقابل شر، چیزی مانند متفقین در برابر هیتلر"
او با حمله روسیه به اوکراین میگوید به دوران کودکیاش بازنگشتهایم و دیگر بعید است آن دوران تکرار شود: «من درک میکنم که او در اوکراین چه میکند و این چیز بدی است، اما هرگز روی ما تأثیر نخواهد گذاشت. ممکن است قیمت بنزین ما را کمی بالاتر ببرد، اما اینطور نیست که پوتین هرگز به آمریکا حمله کند. بنابراین به نظر نمیرسد که این تهدید واقعی باشد.»
به نظر میرسد که اکنون مرزبندی بسیار متمایزی بین دولت و مردم روسیه وجود دارد. بسیاری از روسها در تظاهرات نشان دادهاند با پوتین همراه نیستند، هر چند محبوبیت او مطابق نظرسنجیها تغییر زیادی در روسیه نکرده باشد. اما مشخص نیست آمریکا این بار با چه چیز طرف است، "امپراتوری شیطان" یا "شیطانی به نام پوتین"، تاریخ پاسخ این پرسش را مشخص خواهد کرد.