x
۲۴ / مرداد / ۱۴۰۰ ۱۰:۱۷

پنج ضلعی فروپاشی افغانستان

پنج ضلعی فروپاشی افغانستان

چگونگی پیشروی سریع طالبان و فروپاشی ناگهانی ارتش افغانستان این روزها ذهن بیشتر تحلیلگران را به خود جلب کرده است.

کد خبر: ۵۵۳۷۱۴
آرین موتور
 به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از دنیای اقتصاد؛ به نظر می‌رسد ۵عامل ساختار دولت، فساد، اراده طالبان تحت لوای مقاومت در برابر اشغالگران، ناروشن بودن استراتژی آمریکا و همین‌طور ناکامی این کشور در نهادسازی و سرانجام حمایت پاکستان مهم‌ترین نقش را در این پیشروی سریع ایفا کرده است.

 پیشروی‌های سریع طالبان در افغانستان طی هفته‌ها و روزهای اخیر (به‌ویژه از جمعه ۱۵مرداد تا جمعه ۲۲مردادماه که موجب تسخیر ۱۸ ولایت به دست طالبان شد) پرسش‌های بسیاری را برانگیخته که دلیل این پیشروی سریع چیست؟ برخی ریشه بحران را در داخل افغانستان می‌جویند و برخی انگشت اتهام را به خارج نشانه می‌روند. اما برای دستیابی به یک تحلیل روشن باید مجموع عوامل را در یک «بسته» و در کنار هم دید تا بتوان تحلیلی نزدیک به واقعیت ارائه داد. در زیر به مجموعه‌ای از دلایل اشاره می‌شود که سبب‌ساز پیشروی سریع طالبان و فروپاشی سریع ارتش و آچمز شدن دولت مستقر در کابل شده است.

   ریشه بحران‌های افغانستان در کجاست؟

حامیان این نگرش بر این باورند که مسائل و مشکلات امروز افغانستان «داخلی» است. آنها به بحران قانون، بحران مشروعیت، بحران کارآمدی و غیره اشاره می‌کنند. برخی نظریه‌پردازان توسعه از جمله «لوسین پای» معتقدند توسعه سیاسی در کشورهای در حال گذار با چندین بحران مواجه است: بحران هویت، بحران مشروعیت، بحران مشارکت، بحران نفوذ و بحران توزیع. اگر بخواهیم تحولات افغانستان را بر اساس این مدل ارزیابی کنیم راه به جایی نخواهیم برد؛ چراکه افغانستان اساسا جامعه‌ای «در حال گذار» نیست. از دید نظریه‌پردازان مکتب کلاسیک مدرنیزاسیون، جامعه در حال گذار جامعه‌ای است که در حال انتقال از چارچوب «سنت» به «مدرنیته» است. این گروه که به‌شدت تحت تاثیر اندیشه «تکامل گرایی» قرن نوزدهم قرار دارند، جامعه سنتی را نقطه مقابل جامعه مدرن توصیف می‌کنند و حرکت از سنت به مدرنیته را امری اجتناب‌ناپذیر می‌دانند. از جمله ویژگی‌های یک جامعه سنتی می‌توان به اندک بودن شهرها، زیاد بودن روستاها، تمایز کامل طبقات اجتماعی، پیوند نزدیک حکومت و دین، عدم وابستگی اقتصادی روستاها به حکومت اشاره کرد. این ویژگی‌ها در جامعه مدرن برعکس می‌شوند. یعنی میزان شهرنشینی و مصرف‌گرایی بالا می‌رود، نوعی انفکاک ساختاری صورت می‌گیرد و علاقه به تحرک اجتماعی و آمادگی برای کسب تجربیات تازه افزایش می‌یابد. اما آیا می‌توان مفهوم «در حال گذار» را برای افغانستان به کار برد؟ بر اساس یک تعریف، این کشور در وضعیت «پیشاسنتی» قرار دارد. به گمانم تحلیل «عجم‌اوغلو - رابینسون»، در کتاب «جاده باریک آزادی» برای تحلیل اوضاع افغانستان بیشتر به‌کار می‌آید. این محققان به تاسی از توماس هابز به چهار نوع «دولت» یا «لویاتان» اشاره می‌کنند: لویاتان غایب، لویاتان در غل‌وزنجیر، لویاتان مستبد و لویاتان کاغذی.

در لویاتان غایب، چیزی به نام «دولت» وجود ندارد. ابتدایی‌ترین خدمات هم ارائه نمی‌شود. در این لویاتان، فقط گروه‌های نظامی، چریکی و جنگ‌سالاران بر مناطق مختلف کشور حکمرانی می‌کنند و هیچ‌کس از یک‌لحظه دیگرِ خود خبر ندارد. مرگ پیش چشم است؛ چه هر لحظه امکان رویارویی با گروه‌های شبه‌نظامی وجود دارد. در غیاب لویاتان «امنیت» هیچ جایی ندارد. لویاتان غایب، موجب ایجاد جامعه بی‌هویت و درهم‌ریخته می‌شود؛ مانند لاگوس در نیجریه که در آن گروه‌های شبه‌نظامی بر هست‌ونیست کشور حاکم‌ هستند. در این جامعه نه دولت قوی وجود دارد و نه جامعه قوی؛ تمام آنچه هست یک جامعه فروپاشیده و متشکل از گروه‌های قدرت‌طلبی است که در هر بخشی از کشور علم قدرت برافراشته‌اند.

در لویاتان کاغذی، رنگ و لعابی از دولت وجود دارد؛ اما اقتدار آن به‌سختی از پایتخت یا برخی مناطق خاص فراتر می‌رود. در اینجا هم نه جامعه قوی است و نه دولت. وجه تمایز لویاتان کاغذی با لویاتان غایب این است که در لویاتان کاغذی، حداقل نشانه‌هایی از «دولت» در پایتخت یا برخی مناطق خاص دیگر به چشم می‌خورد.وجه اشتراکشان هم این است که در هر دو، گروه‌های شبه‌نظامی و گروه‌های فروملی و گریزازمرکز هستند که بر کل یا بخش‌های زیادی از کشور حاکمند. مثال آن افغانستان است که تصور می‌کنم همواره میان لویاتان غایب (بی‌دولتی) و لویاتان کاغذی در نوسان است. در لویاتانِ در غل‌وزنجیر، هم جامعه و هم دولت قوی است و هم ‌پای هم به‌ پیش می‌روند (مانند دموکراسی‌های غربی)، امکان پیشی‌گرفتن یکی بر دیگری وجود ندارد و همواره ابزارهایی برای کنترل یکدیگر دارند. در لویاتان مستبد، دولت قوی است؛ اما جامعه ضعیف است. در این جامعه اقتصاد و امنیت داده می‌شود؛ اما در عوض سیاست و مشارکت مدنی از مردم گرفته می‌شود؛ مثل چین. در این الگو، دولت همه‌کاره است و تمام یا بیشتر روزنه‌های تنفس اجتماعی مسدود می‌شود.

اما بازگردیم به سوال ابتدایی: دلیل سقوط پیاپی مناطق افغانستان چیست؟

الف) در این رابطه برخی ناظران به «ریشه‌های درونی» بحران توجه دارند و علت را در «قانون اساسی» می‌جویند. با عنایت به اینکه افغانستان برای نخستین‌بار در سال ۲۰۰۴ صاحب قانون اساسی شد، اما این گروه معتقدند که از قضا ریشه مشکلات فعلی در این کشور در همین قانون اساسی است. استدلال این گروه چیست؟ اینان معتقدند که نخستین مشکل در شکل‌گیری یک «دولت واحد» در یک سرزمین متکثر با اقوام فراوان است؛ سرزمینی که در آن رهبران محلی، اجتماعات محلی و قبایل به شکلی «خودمدار» حکومت می‌کنند. در این کشور بر اساس نظرسنجی سال ۲۰۲۰، پشتون‌ها ۵/ ۳۸درصد جمعیت، هزاره‌ها ۵/ ۲۴درصد، تاجیک‌ها ۳/ ۲۱درصد، ازبک‌ها ۶درصد و ۲/ ۳ درصد از جمعیت را «ایماق»ها تشکیل می‌دهند. افزون بر این، گروه‌های بی‌شمار دیگری هم هستند. حامیان این دیدگاه به سوئیس اشاره کرده و می‌گویند همان‌طور که این کشور متشکل از «کانتون»های خودمختار است، افغانستان هم به جای یک دولت مرکزی واحد و یک‌دست همچون ژاپن باید همچون سوئیس دارای کانتون‌های خودمختار می‌شد. دلیل آن هم وجود تنوع قومی-قبیله‌ای در افغانستان است که هر یک داهیه خودمختاری دارند. همچنین باید به تعداد زیاد جنگسالاران اشاره کرد که تاب تحمل اطاعت از دولت مرکزی را ندارند.

در «لویاتان افغان» («لویاتان غایب - کاغذی» یا «لویاتان افغانی - طالبانی») همواره جنگ‌سالاران نقش مهمی دارند. اینها گروه‌های گریزازمرکز و گروه‌های فرو ملی هستند که حاضر به گردن‌نهادن در برابر قدرتی مافوق (دولت) نیستند، بلکه خواهان این هستند که خودشان سوار بر اسب مراد باشند. افغانستان همواره جولانگاه جنگ‌سالاران قبیله‌ای بوده است. افزون بر این، در فضایی که اقتدار دولت افغانستان به‌سختی از پایتخت و برخی مناطق خاص فراتر می‌رود و این دولت طالبان است که بخش زیادی از کشور را تحت اقتدار خود در آورده است، گروه‌ها و اقوام مختلف در این کشور از ترس جان خود مبادرت به تشکیل ارتش‌های مردمی کرده‌اند تا در برابر لویاتان طالبانی مقاومت کنند. بی‌دلیل نیست که به این کشور «سرزمین جنگ‌سالاران» لقب داده‌اند. بر همین مبنا، گام اول «لویاتان طالبانی» تضعیف روحیه مردم (با تلقین پیشروی‌های مکرر و شکل‌گیری ارتش‌های مردمی) و تضعیف روحیه قوای دولتی (با سقوط پیاپی ولایت‌ها یا ولسوالی‌ها) و دستیابی به موقعیت برتر در «میدان» است تا در برابر دولت آمریکا و افغانستان در مذاکرات آتی دست برتر داشته باشد. هدف نهایی طالبان تهی‌کردن لویاتان افغان از اقتدار و در نهایت فروپاشی آن و پرکردن خلأ قدرت پدیدآمده با اقتدار طالبانی است.

در هر حال، «آخیلش پیلاماراری» معتقد است که قانون اساسی سال ۲۰۰۴ ساختاری را به وجود آورد که بر اساس آن استانداران [والیان]، مقام‌های پلیس و «حتی معلمان مدارس» از سوی رییس‌جمهور مستقر در کابل انتخاب می‌شوند. در ساختار قدرت در افغانستان، قدرت بسیاری در دست رییس‌جمهور [قدرت اجرایی] قرار دارد. در زمان نگارش قانون اساسی، بسیاری از افغان‌ها بر این باور بودند که یک دولت مرکزی قدرتمند برای جلوگیری از واگرایی ملی، جلوگیری از مداخلات همسایگان و ممانعت از تداوم فعالیت جنگ‌سالاران ضروری است. مخالفت با فدرالیسم و دولت منطقه‌ای در میان پشتون‌ها در شرق و جنوب قوی بود؛ درحالی‌که تاجیک‌ها، هزاره‌ها و ازبک‌ها بیشتر متمایل به خودمختاری محلی بودند. مخالفان فدرالیسم معتقد بودند که این نظام سیاسی می‌تواند موجب تقویت جنگ‌سالاران شود.

با این حال، همه گروه‌ها کنترل محلی بر امور محلی در سطح روستاها و قبایل را تایید کردند و نمی‌خواستند دولت در آداب و رسوم سنتی دخالت کند. ماده ۶ قانون اساسی بیش از حد بلندپروازانه بود؛ زیرا دولت را ملزم به «ایجاد جامعه‌ای مرفه و مترقی بر اساس عدالت اجتماعی، حفظ کرامت انسانی، حمایت از حقوق بشر...[و] تحقق دموکراسی کرد.» اما حقیقت این است که در این قانون اساسی تناقضات زیادی نهفته بود: در نظام سیاسی جدید در سال ۲۰۰۴، جنگ‌سالاران مایل نبودند زیر یوغ دولت درآیند و آنها بخشی از نیروهایی بودند که چه بخواهیم و چه نخواهیم در اداره کشور صاحب نقش بودند. از سوی دیگر، تمرکز قدرت در دست قوه اجرایی موجب عدم توازن با قوه مقننه شد. برخی اندیشمندان بر این باورند که نظام پارلمانی بیشتر به کار افغانستان می‌آید تا نظام ریاستی. دلیل اقامه‌شده این است که در جامعه افغانستان که دارای تکثر قومی است، پارلمان می‌توانست نماینده گروه‌های متکثر باشد.

ب) برخی دیگر علت بحران را در «فساد»ی می‌دانند که ساختار سیاسی افغانستان را در خود فرو برده است. این فساد هم ابعاد اقتصادی دارد و هم سیاسی. حامیان این دیدگاه بر این باورند که آمریکا طی بیست سال اخیر حدود ۲تریلیون دلار در این کشور خرج کرده است. اما هیچ بازخورد مثبتی در تحولات این کشور نداشته است. پلیس، سربازان و به‌طور کلی نیروهای امنیتی در چنین وضعیتی حاضر نیستند جان خود را برای دولتی به خطر بیندازند که غرق در فساد است و شهروندان را نادیده می‌گیرد. این دولت نه تنها پرداخت‌های مالی مناسبی به سربازان و نیروهای امنیتی ندارد، بلکه در مواقع بحرانی، قادر به ارائه پشتیبانی و ارائه تسلیحات و خدمات درمانی هم نیست. به همین دلیل، نیروهای امنیتی وقتی در میدان جنگ می‌بینند که دشمن دست برتر دارد یا اسلحه بر زمین می‌گذارند و به او ملحق می‌شوند یا فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند.

ج) اراده و انگیزه طالبان: طالبان خود را «تجسم» و «نماینده» اسلام می‌داند و با توجه به این سابقه خواستار «مقاومت در برابر اشغالگران» شده است. این نگاه برای بیشتر مردم افغانستان ملموس‌تر و قابل پذیرش‌تر است. دولت کابل در ائتلاف با دولت آمریکا، دولتی نامشروع تلقی می‌شود؛ چراکه اجازه استیلای «غرب کافر» بر یک «سرزمین اسلامی» را داده است. طالبان مقاومت در برابر دشمن را وظیفه دینی – اسلامی خود می‌داند و پیروان خود را متقاعد می‌سازد که پیروزی با آنهاست و حق یارشان است. عبدالرزاق، رییس پلیس سابق قندهار می‌گفت: «روحیه طالبان بهتر از روحیه نیروهای دولتی است. روحیه آنها بسیار بالاست. به عملیاتشان نگاه کنید. آنها به مردم برای انجام کارهای نشدنی انگیزه می‌دهند.» در قاموس طالبان (و گروه‌های مشابه)، جهاد علیه اشغالگر یک وظیفه مذهبی است و برای «دفاع از ارزش‌ها» ‌انجام می‌شود. در سال ۲۰۱۲ یک نظرسنجی از مردم افغانستان درباره طالبان صورت گرفت. افغان‌ها «قویا» اعلام کردند که با طالبان همدردی می‌کنند. به عبارت دیگر، این نظرسنجی نشان داد که ۷۷درصد از مردم مدافع طالبان هستند؛ زیرا طالبان «افغان هستند، مسلمانند و جهاد می‌کنند.» در هر حال، چنین اراده‌ای در سوی نیروهای دولتی وجود دارد. به گفته برخی ناظران، یکی دیگر از مشکلات افغانستان این است که در این کشور به‌ویژه در میان نیروهای مسلح نشانی از «ملی‌گرایی» وجود ندارد. آن چسب وحدت‌بخش در این کشور حضور آمریکا بود. با خروج این کشور از افغانستان، عملا آن چسب وحدت‌بخش «وا رفت» و از هم گسست. فقدان روحیه ملی و فقدان آن چسب وحدت‌بخش باعث شد به محض خروج نیروهای آمریکایی، طالبان دست به پیشروی‌های گسترده بزند و در مقابل، نیروهای دولتی به راحتی از مقابل این گروه بگریزند.

د) دلیل دیگر را برخی مقام‌های نظامی آمریکا اعلام کرده‌اند. آنها بر این باورند که مشاوره و آموزش دادن به نیروهای افغان خوب پیش می‌رفت؛ اما فرار آنها از مقابل طالبان یک ضعف را نمایان ساخت. این گروه معتقدند که آمریکا یک استراتژی روشن در مقابله با طالبان و تقویت نیروهای ارتش افغانستان نداشت. «مایک جیسون» که سرهنگ بازنشسته ارتش آمریکاست و قبل از بازنشستگی در سال ۲۰۱۹ فرماندهی واحدهایی را در افغانستان و عراق بر عهده داشت، می‌گوید: «ما تیم‌های کوچکی از سربازان، تفنگداران دریایی، ملوانان و نیروی هوایی را به هم وصله پینه کردیم؛ برخی مهارت‌های اولیه زنده ماندن را به آنها آموختیم و قبل از قرار دادن آنها در واحدهای خارجی، درس‌های طولانی به زبان محلی به آنها می‌آموختیم. ما آنها را به صورت‌های مختلف به‌عنوان MiTTs، BiTTs، SPTTs، AfPak Hands، OMLT، PRTs، VSO، AAB، SFAB، IAG، MNSTC-I، SFAAT توصیف کردیم.» این سرهنگ بازنشسته معتقد است که آمریکا نتوانست دست به نهادسازی در افغانستان بزند: «ما نتوانستیم زیرساخت‌های لازم را که به‌طور موثر با آموزش نظامی، سیستم‌های پرداختی و دستمزد، پیشرفت شغلی، پرسنل، مسوولیت‌پذیری - و همه مواردی که یک نیروی امنیتی حرفه‌ای را دربرمی‌گیرد – ارتباط دارد، ایجاد کنیم. ما نتوانستیم مشکلاتی را که ارتش و پلیس افغانستان با آن روبه‌رو هستند، حل کنیم: فساد همه‌گیر، از میان رفتن روحیه، استفاده بی‌رویه از مواد مخدر و...» او می‌افزاید: «بهترین نیروهای در افغانستان کماندوهای نیروهای ویژه هستند؛ تیم‌های کوچکی که شجاعانه عمل می‌کنند؛ اما عملکرد آنها با وجود یک نهاد حمایتی است که خوب می‌شود.» این سرهنگ بازنشسته می‌افزاید یکی از اشتباهات نظامیان آمریکا این بود که به تقویت پلیس روی نیاوردند و پلیس در عمل به دست ارتش افتاد. او می‌گوید: وقتی همتایان نظامی افغانمان به ما شلیک کردند، ما در پی این برنیامدیم که انگیزه آنها را بشناسیم و به «چرایی» آن نپرداختیم و «کسی هم نبود ما را پاسخگو سازد». او کلام خود را این‌گونه خلاصه می‌سازد: «یک استراتژی منسجم برای پرداختن به ریشه این مشکلات وجود نداشت؛ چراکه اگر بود، کار ما را آسان‌تر می‌کرد.»

و) اما مهم‌ترین عامل خارجی که برخی آن را «علت‌العلل» پیشروی سریع طالبان می‌دانند حمایت‌های پاکستان است. سیستم اطلاعاتی پاکستان به دنبال تعریف حوزه نفوذ در افغانستان است. به همین دلیل، طالبان مهم‌ترین حربه در این زمینه است. افزون بر این، گمانه‌زنی‌ها حاکی است که طالبان با چراغ سبز پاکستان دست به پیشروی زده است. نگاه افغان‌ها این است که طالبان محصول پاکستان است و پاکستان مهم‌ترین تهدید بر امنیت و وحدت ملی افغانستان است. یک «احتمال» این است که پاکستان اجازه تسخیر کابل را نمی‌دهد؛ چراکه عبور از خطوط قرمز تلقی می‌شود.  ظواهر چنین نشان می‌دهد که طالبان در نزدیکی کابل متوقف شوند و با استعفای احتمالی اشرف غنی (که یکی از مطالبات طالبان است) راه برای مذاکره مجدد گشوده خواهد شد. نکته پایانی اینکه، معضل اصلی در افغانستان وفاداری براساس قومیت و ریش‌سفیدی است نه بر مبنای ملی. این کشور مصداق تقسیم‌بندی وبر است که نشان می‌دهد افغانستان هنوز در دوره «سنت» مانده و در آن دست‌وپا می‌زند. این کشور در ذات خود «وامانده در سنت» است و به تعبیر عجم‌اوغلو - رابینسون و فوکویاما مبنای وفاداری «بزرگ‌مردی» و «ریش‌سفیدی» است. بر همین اساس، پست‌های سیاسی و امنیتی هم نه برمبنای تخصص و شایسته‌سالاری که مبنایی مدرن دارد، بلکه براساس سلیقه فردی (حاکمان) و میزان سرسپردگی و وفاداری به این دو قطب قدرت (غنی- عبدالله) تقسیم می‌شود. در آخر به همان پیشنهاد گذشته‌ام بازمی‌گردم. طالبان را نمی‌توان انکار کرد. این گروه با کسب پیروزی‌های نظامی می‌خواهد نشان دهد که نمی‌توان از او در آینده افغانستان چشم‌پوشی کرد. به رسمیت شناختن حضور این گروه در افغانستان شاید بتواند میزانی از دامنه بحران‌ها بکاهد. پیش از این در مقاله «عقرب و قورباغه» پیشنهادهایی ارائه شده بود. یکی از این پیشنهادها شکل‌گیری «اقلیم طالبان» است. این گزینه الگو‌هایی مانند «اقلیم کردستان» و موارد مشابه دیگر را در نظر دارد. بر اساس این الگو، مناطق هم‌مرز با پاکستان به‌ویژه مناطق قبایلی سرحد و وزیرستان می‌تواند به‌مثابه منطقه‌ای محسوب شود که طالبان می‌تواند در آنجا حکومتی خودمختار به سیاق اقلیم کردستان، کاتالونیا (در اسپانیا)، داغستان و چچن (در روسیه)، وزیرستان و مناطق قبایلی سرحد (در پاکستان و مناطق پشتون نشین این کشور) و مناطق خودمختار هند تشکیل دهد. بی‌تردید طالبان در میان جمعیت افغانستان و پاکستان حامیان و مشتاقانی دارد. وجود «اقلیم خودمختار طالبان» می‌تواند از بار مشکلات افغانستان تا حدود زیادی بکاهد. ضمن اینکه باعث می‌شود طالبان تا حد زیادی تحت کنترل دولت مرکزی باشد. در این الگو، احتمال می‌رود از عملیات ایذایی طالبان (بر اساس نگاه ابوبکر ناجی یعنی حملات پرتکرار و بی‌شمار) کاسته شود و دولت مرکزی فرصت یابد در راستای تقویت اقتدار خود و نوسازی شهرها با فراغ بال بیشتری اقدام کند.

نوبیتکس
ارسال نظرات
x