روایت یک خانم از رفتار حجاببانهای مترو تهران: برخلاف ادعای رسانهها نگاه و لحنشان مهربانانه نبود / با خشونت به سمتم آمدند؛ مدرک شناسایی هم خواستند
: در پی گزارش روایت میدانی خبرنگار جماران از تذکر حجاب در مترو در اول آذرماه (اینجا) یکی از مخاطبان جماران مشاهده شخصی خود از تذکر حجاب در مترو تهران طی روزهای اخیر را به این رسانه ارسال کرد که در پی می آید:
به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از جماران؛ اولین چیزی که قبل از همهمه جمعیت به گوش می رسد صدای دختریست که به نظر می رسد با عصبانیت تلاش می کند تا چیزی را توضیح دهد، طرف مقابل انگار از او عصبانی تر است. چهره های خسته ساعت ۱۸ عصر و شلوغی مردمی که می خواهند زودتر به خانه برسند و بدن هایی که مدام در شلوغی بهم برخورد می کنند مرا با موج جمعیت به جلو می راند. سمت چپ درب ورودی، دو خانم ایستاده اند. اینجا ایستگاه «تئاتر شهر» متروست.
یکی درشت است، شاید ۱۷۵ یا بیشتر باشد، هیکل درشتی دارد و به خانمی که کنارش ایستاده است درباره این که به چه کسی، چه بگوید امر و نهی می کند. دیگری ماسک بر چهره دارد، با وجود هوای سرد تمام پیشانی اش را عرق پوشانده است. تلاش می کند بلند صحبت کند یا به چشم دخترانی بیاید که تا شانه شان هم نمی رسد. ماسک را تا زیر بینی اش پایین می کشد و این بار تلاش می کند تا با لمس شانه دخترها نظر آن ها را به خود جلب کند. من دور تر در حالی که تلاش می کنم تا جلوی مانتوام را با یک دست و پلاستیک و کوله ام را با دست دیگر کنترل کنم بی آنکه شالم بیفتد، به آن ها نگاه می کنم.
با حرص به سمت درب ورودی می روم و تلاش می کنم از دورترین نقطه به آن ها بگذرم، آقایی با لحنی که تلاش می کند حرصش را پنهان کند زیرلب فحش می دهد، تا می خواهم منم غری در همراهی با او بزنم، زن قد بلند می گوید: بکش جلو خانم
نمی دانم دقیقا حرص بود یا نفرت، اما هر چه که بود نگاهش با آن نگاه مهربانانه ای که رسانه ها ادعا داشتند و لحنش با آن لحن محبت آمیز که می گفتند یکسان نبود. انگار به موجودی کریه نگاه می کرد. هنوز دو قدم جلوتر نرفته بودم که در ۲ متری ام دوربینی را رو به رویم دیدم. گلو و چشم هایم از هوای آلوده مرکز شهر می سوخت، موج گرمایی که به صورتم زد معده ام را بهم زد، چهره ام را بهم کشیدم، این بار دوربین به من نگاه کرد و دوباره صدای کلیک آرامی شنیدم. مردی که پشت دوربین ایستاده بود بالاخره دیده شد، به طور قطع از من کوتاه تر بود، نهایتا ۱۶۵ سانت بود، چاق بود و بین ریش های مشکی بلندش موهای سفیدی دیده می شد. اخم کرده بود، انگار کار مهمی انجام می داد که اگر تمرکز نمی کرد، امورات مملکت بهم می ریخت.
کوله ام از روی پشتم افتاد و به ظرف غذایی که داخل پلاستیک بود برخورد کرد، تلاش کردم خودم را جمع و جور کنم، سیم هندزفری ام بین شالم گره خورده بود و زمزمه آهنگم وسط همهمه مترو به گوشم می خورد در حالی که با دستم جلوی مانتو، گوشی و شالم را گرفته بودم، با مرد چشم در چشم شدم.
-عکس می گیری؟ با اجازه کی عکس می گیری؟
با خشونت به سمتم آمد، معده ام همچنان بهم ریخته بود. تلاش کرده نادیده بگیرم و به مسیرم ادامه بدهم.
-وایستا ببینم گوشیت رو باز کن ببینم.
دقیقا نمی دانستم من بیشتر ترسیده ام یا او، با اخم نگاهش کردم، خستگی جراتم را بیشتر کرده بود و حوصله ام را کمتر...
-چی میگی آقا؟ مگه من بیکارم؟
بی آنکه حتی نگاهم کند دوبار پشت سر هم تکرار کرد: کارت ملی سریع...
انگار می دانست بار اول تنها وقت کرده ام به مسخرگی درخواستش فکر کنم. تلاش کردم به مسیرم ادامه بدهم، صدا زد، حقیقتا نشنیدم چه اسم یا فامیلی را بکار برد فقط در ثانیه خانمی قد بلند از پله ها خود را از بین جمعیت به ما رساند.
با اخمی که پیش تر هم دیده بودم: عکس گرفته، گوشیش و بگیر
دوباره سراغ دوربین رفت و زن با تنفر نگاهم کرد: گوشی رو باز کن ببینم... سریع باش کار داریم
زیرلب زمزمه کردم: این کاره؟
شنید و نشنید به خود نیاورد، گالری گوشی را باز کردم و رو به رویش گرفتم: من عکس نگرفتم اما شما گرفتید!
به تمسخر جمله ام توجهی نکرد گفت: گفتم کل گوشیت و ببینم نه فقط گالری! کارت ملی چی شد؟
-کارت ملی ندارم. گفتید عکس گرفتم دیدید که نگرفتم. کار دارم دیرم شده...
-یعنی چی که نداری؟ مدرک چی داری؟
-شناسنامه دارم
-بیار بیرون سریع کار داریم
این بار به طور واضح پوزخند زدم، فقط می خواستم بروم، لحظه ای هم نمی خواستم آن جا بمانم. شناسنامه را به زور از وسط کوله سنگینم بیرون کشیدم، گوشی اش را باز کرد و از صفحه اول شناسنامه ام عکس گرفت: برو صفحه بعد...
از صفحه دوم شناسنامه هم عکس گرفت: شالم بکش جلو
شناسنامه را داخل جیب پشتی شلوارم جا کردم و با بی حوصلگی پلاستیک و کوله را با خود می کشیدم، انگار سنگین تر شده بودند.