میخائیل گورباچف آخرین رهبر و معمار انحلال شوروی
دو قهرمان بزرگ در پانتئون میخائیل گورباچف متفکران سوسیالیست قرن نوزدهم، الکساندر هرزن و ویساریون بلینسکی بودند که دغدغه اصلی آنها عزت فردی بود و کتاب هایشان را تقریبا با قلب می شناخت. وقتی آنها روی صحنه روسیه ظاهر شدند، در سه گانه تام استوپارد «ساحل اتوپیا» او به دیدن آنها رفت. در پایان اجرا او را به روی صحنه فراخواندند و تماشاگرانی که در اکثر موارد زمانی که در سال ۱۹۸۵ آخرین دبیرکل اتحاد جماهیر شوروی شد، بعضا حتی متولد هم نشده بودند، او را مورد تشویق قرار دادند.
اقتصادآنلاین – اکرم شعبانی؛ پرسترویکا («تجدید ساختار» یا «اصلاح طلبی») که او آغاز کرد، هرگز به مقصدی که میخواست، یعنی یک سوسیالیسم دموکراتیک و انسانی نرسید – شاید به این دلیل که آن مقصد به جای یک مکان واقعی، اتوپیا بود. برای نخبگان روسیه مدرن، او اگر نگوییم یک خائن، عجیب به نظر میرسد: احمقی که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را به ارمغان آورد و از آن پولی به دست نیاورد. او قدرت، زندگی راحت و سرنوشت صدها میلیون نفر را در دستان خود داشت – و همه چیز را با استعفای خود از ریاست جمهوری اتحاد جماهیر شوروی در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ رها کرد.
گورباچف هشت ساعت را در دیدار با بوریس یلتسین، رییس جمهوری روسیه و رقیب سرسخت خود، در مورد انتقال قدرت سپری کرده بود. پس از آن، برای آخرین بار به دفترش وارد شد. وقتی الکساندر یاکولف نزدیکترین دوست او به اتاق وارد شد، اشک در چشمان آقای گورباچف بود. رییسجمهور گفت: میبینی ساشا، همه چیز اینطور پیش میرود.
منظور او مرگ اتحاد جماهیر شوروی به این شکل نبود. مردی که به جنگ سرد پایان و مسیر تاریخ قرن بیستم را تغییر داد، نه دگراندیش بود و نه انقلابی. او قصد داشت اتحاد جماهیر شوروی را اصلاح کند نه اینکه آن را از بین ببرد. اما بیزاری او از خشونت و اعتقادش به روشنگری برای پایان بخشیدن به نظامی که با سرکوب و دروغ به هم متصل بود، برای این امر کافی بود.
او در سال ۱۹۳۱ به دنیا آمد، اندکی پس از آنکه استالین قدرت کامل را در دست گرفت و گروهی را راهاندازی کرد که با دهقانان در جنگ بودند. او در جنوب روسیه، یک منطقه کشاورزی غنی که در آن قزاقهایی زندگی میکردند که هرگز رعیت نمیشناختند، در دهکدهای به نام پریولنویه که به معنای «با اراده» است، بزرگ شد. یکی از پدربزرگهایش نمادهای ارتدوکس را به دیوار آویخته بود در حالی که در همان زمان دیگران پرترههای مارکس و لنین را بر دیوارهای خود ترجیح میدادند. او مانند بسیاری از افراد نسل خود، عقل سلیم، احتیاط و محافظه کاری یک دهقان را حفظ کرد. او همچنین قدرت بدنی فردی را داشت که از کودکی بر روی زمینهای کشاورزی کار کرده بود.
این حساسیتها و غرایز انسانی بود که سالها بعد به رونالد ریگان اجازه داد تا در آقای گورباچف نه فقط یک مارکسیست – لنینیست، بلکه مردی را ببیند که با او اشتراکات زیادی داشت. هر دو مردان خودساختهای بودند که در جوامع کوچک کشاورزی شروع به کار کردند، هر دو به نجابت اعتقاد داشتند و هر دو مظهر خوش بینی و اعتماد به نفس سالهای پس از جنگ بودند.
پایان جنگ سرد به همان اندازه که ناشی از عدم کفایت اقتصاد شوروی بود، با این قرابت تعیین شد. آقای گورباچف که بیشتر به فکر بهبود شرایط زندگی هموطنانش بود تا وضعیت یک ابرقدرت که آن را بدیهی میدانست، ادامه مسابقه تسلیحاتی را بیمعنا میدید.
این نتیجه منطقی سفری بود که با مرگ استالین آغاز شد. هنگامی که نیکیتا خروشچف شخصیت استالین را در سال ۱۹۵۶ محکوم کرد، آقای گورباچف یکی از رهبران جوان حزب بود که مجبور بود این پیام را در میان کمونیستهای درجه یک منتشر کند. پاکسازی سوسیالیسم از تحریفات استالینیسم کاری بود که او در تمام عمر به آن مشغول بود. او بدون هیچ طرح یا برنامه اصلاحات به قدرت رسید: فقط پس از ۱۸ سال رکود، با این اعتقاد ساده که «ما نمیتوانیم اینگونه به زندگی ادامه دهیم.» در عوض، او به اتحاد جماهیر شوروی، جوانی، انرژی و بیش از همه انسانیت را پیشنهاد داد.
پس از تنها یک سال در قدرت فاجعهای رخ داد: یک انفجار هستهای در چرنوبیل. حادثهای که دولت سعی در سرپوش گذاشتن بر روی آن داشت، مظهر ناکارآمدی، تکبر و بیاعتنایی به جان انسانها بود. آقای گورباچف با استفاده از فرصت خود، سیستمی را محکوم کرد که «در آن نوکری، غارتگری، آزار و شکنجه افرادی که متفاوت فکر میکنند و تظاهر، ارتباطات شخصی و قبیلهای رخنه کرده است.» او در جایگاه خود، شفافیت و گشایش را ارائه کرد و به همکارانش گفت که این سوسیالیسم واقعی است.
با این روحیه، او در سال ۱۹۸۹ اولین انتخابات رقابتی را برای شورای عالی اعلام کرد. او همچنین موافقت کرد که مناظرههایش برای اولین بار از تلویزیون پخش شود. میلیونها نفر دیدند که آندری ساخاروف، فیزیکدان مخالفی که از تبعید بازگشته بود، آشکارا آقای گورباچف را به چالش میکشد. در آن چند روز، انحصار سیاسی حزب کمونیست و رمز و راز قدرت آن شکسته شد.
این روند همچنین سیگنالی به تمام بخشها بود که اتحاد جماهیر شوروی در حال انحلال است. در اوایل سال ۱۹۹۱، او که ناامیدانه در تلاش بود کشور را حفظ کند، به طرز مرگباری خود را با نیروهای سرکوب متحد کرد و تانکهای شوروی را به لیتوانی فرستاد. چند ماه بعد همان نیروهای تحت رهبری کاگب کودتا کردند و او را در کریمه – جایی که تعطیلات خود را در آنجا میگذارند – در بازداشت خانگی قرار دادند. وقتی کودتا شکست خورد و او به مسکو بازگشت، ترجیح داد به جای بازی در نقش یک سیاستمدار عمومی، برای مراقبت از همسرش رایسا که سکته کرده بود، به خانه برود.
آقای گورباچف در محبت آشکاری که به همسرش داشت، قوانینی را که از حاکمان روسیه میخواست زندگی خصوصیشان را کاملا نفی کنند، زیر پا گذاشت. اما باز هم، ترجیح دادن زندگی خصوصی بر منافع زودگذر دولت، عقیده اصلی او بود. ترک پست، پایان زندگی او نبود با وجود اینکه برای بسیاری از پیشنیانش چنین بود. و بر خلاف جانشینان خود، او چیزی برای ترس و هیچ ثروتی برای پنهان کردن نداشت. در سالهای اول پس از استعفا، برای کسب درآمد برای پیتزا هات تبلیغاتی انجام داد. طبقه معیارهای نخبگان امروزی روس، او مردی فقیر بود. پول جایزه صلح نوبل او در سال ۱۹۹۰ برای راهاندازی نوایا گازتا روزنامه لیبرال روس استفاده شد.
زمانی که رایسا به سرطان خون مبتلا شد، او را در یک کلینیک آلمانی همراهی کرد تا در کنار او باشد. بلافاصله پس از دفن رایسا، او در یک مهمانی پشت صحنه در تئاتر هنر مسکو ظاهر شد. یک بازیگر از رییسجمهوری سابق خواست متن و یا آوازی بخواند. همه از خجالت خشکشان زد، به جز آقای گورباچف. جمعیت برای او فضایی باز کرد و او شعر لرمانتوف را خواند:
به تنهایی راهی جاده شدم. مسیر سخت در مه برق میزند.