٤٠ هکتار زاگرسِ سوخته
بلوطهای نیمسوخته از چشمی دوربین شکاری آشکارند، به قول امرالله پیداست که سه روز آتش چه ظلمی به درختان کرده. دیروز امرالله و یکی از همکارانش همینجا را خاموش میکردند. «به این تنگه میگن تنگه آب. از آب این تنگه برای آشامیدن هم استفاده میکنن و لولهکشی داره برای روستاها. چون آبش زیاده برای حیوانات خیلی خوبه چون هم صخرهای صعبالعبور هستش و شکارچیها نمیتونن بیان و چون آب داره، علف هم داره و حیوانات اینجا راحت هستن.»
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از شهروند، یک ساعتی طول کشید تا امرالله یال کوه را بگیرد و خود را از روستای سنوگان دهدشت به گردنههای بالایی برساند. یکییکی دامنهها را بالا و پایین کرد تا بر فراز یکی از آنها بر سر صخرهای نشست. هنوز نفسی چاق نکرده بود که چشمانش به مِهی از دود خیره ماند؛ این آتش وامانده سرِ خاموشی نداشت. «الو ممد! تش اوما (آتش آمد)! بیایید بالا. الو... الو....» همانوقت که دود را بر فراز کوه دید. دوباره شروع کرده بود بر فراز زاگرس تاختن، دود از سر تنگه آب و کمرخارزردو بلند میشد. قدری آب نوشید، برخاست، راه کوه را از سر گرفت؛ بهدو عازم آتش بود.
روز پنجشنبه، همان روز که آفتاب از وسط آسمان پایینبیا نبود، همان روز که گرمای تابستان چند قدمی تا شهر نداشت، آتش کینه به جان تنگه چاه ریگک افتاد. هدایتالله دیدهبان، سرپرست حفاظت از خاییز و محیطبان است. میگوید که علت در گرفتن آتش، انسانی بوده؛ آتش کینهای که لکهاش بر دامان کوه باقی ماند. «یک مدرسه متروکه در چاه ریگک هست. یک دامدار هشتسال در آن زندگی کرده و بعد از این مدت بستگانش گفتهاند باید تخلیه کند و بیرون رود.» پنجشنبه ساعت ١٠ صبح جدال میان دو پسرعمو بالا میگیرد. جَر درمیگیرد. همطایفهایها قفل درِ مدرسه را میشکنند و وسایل پسرعمو را بیرون میریزند. او هم ساعت ٣ بعد از ظهر مرتعهای تنگه چاهریگک را از چند نقطه آتش زد. عصر هنگام، همان وقت که هنگامه شعلههای آتش در چاهریگک آغاز شده بود، یکی از دامدارها به هدایتالله زنگ زد که آتش دارد به مناطق حفاظتشده میرسد. «گفت پای کوه دارد میسوزد، ولی آتش هنوز به بالا نرسیده است.» حوالی تاریکی، هدایتالله و یکی از دیدهبانها رسیدند. «جهنمی از آتش بود.» خط آتش طولانی بود و هدایت و همکارش هم جز لباس محیطبانی چیزی با خود نداشتند. «هیچ ابزاری نداشتیم. در پاسگاه ابزار حریق نداشتیم. اگر بود با خودمان میبردیم، کما اینکه زمان تیراندازی شکارچیها هم اسلحه و ابزار برمیداریم و به منطقه میرویم.»
رسیدند و دیدند آتش یال شانهکوه را گرفته و خود را بالا میکشد. «همان موقع رئیس سازمان حفاظت محیط زیست شهرستان کهگیلویه به من زنگ زد و گفت ما میخواهیم راه بیفتیم و بیاییم برای آتش. من گفتم اینجا نیایید. باد هم پشت آتش افتاده بود و به سرعت بالا میرفت. گفتم که آنها از ضلع شمالی بروند و از بالا مقابل آتش درآیند.» صبح فردا آتش ارتفاع گرفت و به ضلع شمالی کشید. جلوی آتش را گرفتند تا سر به سوی تنگه شیخ برندارد. «قدری هم توانستیم مهارش کنیم، اما ارتفاع گرفته بود. از میان کوه به تنگه شیخ رسید و تنگهها را یکییکی طی کرد تا میان تنگ علمدار افتاد.»
آتش از ضلع جنوبی شروع شد و خود را به شمال کشاند. پنجشنبه تمام شد و جمعه هم تجهیزات از راه نرسید. «یک تعداد نیروهای محلی رفتند بالا، اما عملا کاری از دستمان برنمیآمد.» گفتند شنبه بالگرد میآید. از بخشهای مختلف نیرو آمد. همه را تجهیز کردند. تجهیزاتشان آتشکوب و مواد غذایی بود. «حداقل امکانات. مثل مردمان نخستین.»
بالگرد آمد. در هر پرش شش، هفت نفر نیرو را میتوانست بالا ببرد. دسته اول را برد. «دوباره که آمد، گفت دسته دوم را هم میبرم، اما دیگر برنمیگردم، یعنی ۱۶ نفر را بالا برد و نیروها وسط معرکه بدون آذوقه درست و درمان ماندند.» تلاش برای گرفتن بالگرد بود. اینبار برای اینکه سبد آب را به جان آتش بیندازد. «یکبار آمد ضلع جنوبی و آب پاشید و بعد دیگر نیامد. فهمیدیم به ضلع شمالی رفته و چند سبد آب هم آنجا ریخته و بعد هم رفته چون بنزین نداشته است.» یکشنبه آتش به تنگ علمدار رسید؛ تنگهای که برای هدایتالله نقش حیاتی داشت. به خاطر آب، گیاهان و کَلها و بزهای دامنهاش. «از همه نقاط ایران آمدند و آتش مهار شد، اما ضلع شمالی آتش هنوز روشن بود. ساعت ٤ بعد از ظهر زنگ زدند که درخت بلوطی نیمسوخته افتاده پایین و دوباره آتش زبانه کشیده است.» شعله به جان جنگلهای خاییز زده و درختان از بادام و سوسن و بلوط گُر گرفته و سرخیِ هار آتش روز جمعه شمال کوه را هم درنوردیده بود، یعنی مقابل دهدشت. خاییز محل مأموریت نیروهای سازمان حفاظت محیط زیست بود، اما هُرم آتش آنقدر داغ بود و شعلهاش چنان به دامان کوهستان افتاد که نیروهای منابع طبیعی، هلالاحمر و ... هم به منطقه آمدند. چهار روز، از آن وقت که خورشید از شرق کوهستان بالا میآمد تا آن موقع که از یال غربی کوه پایین میرفت، زنان و مردان محلی، کوهنوردان و محیطبانان میان جنگلها با هر چه که دست میداد، هر چه، از شاخه بادام و بلوط گرفته تا چند دمنده مهار آتش، شعلهها را درمینوردیدند. مایه از جانشان بود، اما آتش هم بیمقدار در میدان نمیتاخت. از این تنگه به آن تنگه و از این گردنه به گردنه دیگر. دل سنگها را میترکاند و ریشه بلوطها را خاکستر میکرد؛ بلوطهایی که معلوم نبود چند سده به خود دیدهاند. هر طور که بود، در هر گردنه که میشد، ساعتها با پای پیاده دویدن یا چندباری با بالگرد بر فراز آتش رسیدن، محیطبانان عازم زاگرس بودند، زیر تیشک آفتاب ظهر یا میانه قیر نیمهشب که عقرب کمین بود و سنگ زیر پا لق میزد. جمعه، شنبه و یکشنبه گذشت، عقربههای ساعت شروع دوشنبه را خبر میداد که سلطه آتش بر جنگل پایان یافت. نیروهای محیطبان، فرماندار دهدشت و مدیران محلی دیگر بر فراز روستای سنوگان در یکی از دامنههای خاییز اتراق کردند. باید ١٢ ساعت میماندند که اگر آتش جایی پنهان مانده بود و دوباره هوس سوزاندن میکرد، به جدالش بروند.
ساعت ٢ بعد از ظهر دوشنبه، روستای سنوگان
شانه خاکی از جاده دهدشت بهبهان آنقدر ادامه مییابد تا برسد به دو راهی که این سو و آنسویش زمین گندم است و قدری بالاتر چند خانه، یعنی که روستا، روستای سنوگان. از همان ابتدای جاده کوه قد برافراشته است. حلهای یکدست سبز بر تن کرده که لکههای سیاه هم جایجای آن افتاده است؛ ننگ آتش. میان سَربالایی خاکی که از کمرکش کوه بالا میرود، دست راست و چپ جاده یک به یک درختان سر برآوردهاند؛ بالای صخرهها، بر شانههای کوه و در حاشیه جاده. نقطهای میرسد که چند تویوتای سازمان محیط زیست، منابع طبیعی و هلالاحمر ایستادهاند. زیر سایه بیدی محیطبانان و نیروهای منابع طبیعی نشستهاند؛ یکی لباس قرمز نسوزی را که آتشنشانان میپوشند به بر کرده و دیگری لباس سبز محیطبانی. وقت ناهار فرا رسیده و محیطبانان نشستهاند و حکایت چهار روز و شب آتشین را قصه میکنند. ناهار میخورند، آب به سر و صورت میپاشند و آنان که اهلش باشند، سیگاری میگیرانند. چند ساعت دیگر هم باید در کوه بمانند؛ مبادا که آتش دوباره الو بگیرد.
حسن با ریش یکدست سیاه و مرتضی با سر و صورتی پر از موهای جوگندمی؛ حالا ١٠ روز است در دل آتشند؛ در گچساران و دهدشت. اما کوه خاییز سه شبانهروز دمادم آتش بود. «امکانات کم و وسعت آتش زیاد بود. بعدا هم نیرو آمد، هم امکانات.» ساعت ١٠ شب حرکت کردند، اما نه بالگردی بود که به پرواز درآید، نه چرخهای هیچ ماشینی میتوانست تنگهها و کمرهها را پشت سر بگذارد. «ساعت ٣ شب تازه رسیدیم به آتش و دیگر جان و رمقی نمانده بود، البته هوانیروز روز بعد آمد، یعنی گروه دوم را با بالگرد آوردند.» مرتضی دستان تاولزده را در هم گره میکند. «چندتایی دمنده داشتیم، ولی بیشتر سرشاخهها را میشکاندیم و آتش را مینشاندیم.» بارندگی امسال جان تازه به علفهای کوهستان داد و از همان شب اول سرعت باد، تب آتش را تندتر کرد. «طوری نبود از دست ما کاری بربیاید. دامنه آتش خیلی زیاد بود و هر چه خاموش میکردیم، به سرعتِ آتش نمیرسیدیم.» روز اول هر کدام کولهای از آذوقه همراه خود داشتیم، اما هر چقدر هم که بار سفر پُر، کفاف چهار روز دویدن میان شعلهها را نمیدهد. «دیروز، یکشنبه، استاندار آمد، آذوقه هم خوب رساندند البته جای گلایه نیست. آتش همین است.»
صحبت به اینجا که میکشد، امرالله سر میرسد. بالابلند، اما لاغر است. آفتابسوختگی صورتی روی دستانش، دورنگی ایجاد کرده. ٢٩سال است امرالله در این کوه قدم برداشته، دویده، با چهچهه پرندگان برخاسته و با صدای جیرجیرک و مار خوابیده. سنگ به سنگ کوه را بلد است. پرسه میان همین سلسله کوه، رشتههای سیاه موهایش را به سپیدی داده است. میآید، مینشیند. بهر ناهارش را کنار گذاشتهاند. «امرالله تَش خلاص شد؟» نفسی میکشد: «نمیدانم.»
یکی از نیروها باید برای دیدهبانی برود تا از خاموشی آتش جنگل مطمئن شود. ناهار را خورده و نخورده بلند میشود. به سمت یکی از ماشینها میرود، کولهای برمیدارد و دوربین شکاری. تسمه دوربین را روی شانهاش میگذارد و یک بطری بزرگ آب هم دست میگیرد. کتانیهای سیاه و کفصاف امرالله آنی نیست که در کوه خوشرکابی کند. لباس محیطبانیاش در این چهار روز پر از گِل، کثیفی و جای سوختگی شده است. از سرِ گرما، دکمه اول آستینهایش را باز گذاشته و دستمالی سیاه هم به دور کمر بسته که از زیر پیراهنش بیرون زده.
عزم راه آتش
کوه آمیختهای است از صدا؛ گاه صدای ریز ملیجکی و گاه صدای نحس باد. بلوطهای سبز هر کدام قامتی دارند، سایهشان را دور خود پهن کردهاند و برگهایشان به دست باد میلرزد. از میانشان کم نیستند درختهایی که خشک ماندهاند؛ گویی جسد آدمی است که با چشمان منتظر جان تسلیم کرده است. «آفت بلوطهای زاگرس است که به این منطقه هم رسیده و از بینشان برده.»
میانشان درختی از وسط به دو نیم شده است؛ از شمشیر آذرخش، کمر دو تا کرده. امرالله کوه اول را پشت سر میگذارد. آفتاب بعد از ظهر با تمام قوا میتابد و دانههای درشت عرق را بر پیشانی امرالله مینشاند. زیر سایه یکی از بلوطها مینشیند تا نفسی چاق کند. «گو اینکه انسان هر چیزی را آسان به دست بیاره قدرش را نمیدونه.»
از لبخند کوه میگوید؛ از لبخندی که در تمام عمر ٥٤ سالهاش دیده است. «انصافا زندگیمان را سر این کوه گذاشتیم و البته وظیفه خود هم میدانیم؛ چه موقع آتش و چه موقعی که با شکارچی مقابله کنیم؛ طبیعتی که اینجور به ما خدمت میکند، طبیعتی به این زیبایی و با این وسعت که همیشه به لبش خنده است؛ دلم نمیآید این خنده را نبینم.» میگوید: «اگه یه روز نیام میان کوه، سکته میکنم.»
آواهای گونهگون کوه تمامی ندارد. صدای های و هوی مردان در دورادور که یکدیگر را میخوانند، صدای علفهای خشکی که پای درختان میرقصند، وزوز مگسها که گاه دور سر امرالله میچرخند و دستِ آخر هم صدای باد که با هر بار شنیدنش امرالله
وردی زیر زبان میخواند. گویی که تمنا میکند که باد رحمش بیاید و نوزد.
آتش سر خاموشی نداشت
لب امرالله نمیجنبد. منتظر خبری است. بالای کوه که میرسد، با فراغ بال روی صخرهای مینشیند، از توی کولهاش بطری آبی بیرون میآورد، جرعهای سر میکشد و بطری را زمین میگذارد. سیگاری میگیراند و چشمش که به مقابل میافتد دست دیگرش را روی سرش میگذارد. مهدود بالای کمر خارزردو است. این یعنی بلوطها دوباره گر گرفتهاند. آرنجش را به زانوش تکیه میدهد، تلفن میکند و دوباره راه میافتد. اینبار دیگر امرالله نمیخواهد ساکت باشد. دوباره تلفن همراه را به دست میگیرد و زنگ میزند به تمام همکارانش. «ها به خدا. به علی دود مشخصه.» کوه بعدی و دوباره بر فراز صخرهای مینشیند. چند بلوط آتش گرفتهاند؟ «قطعا داره میسوزه با اون دودی که داره میاد، آتش به راهه.» دوباره تلفنش را برمیدارد. «به قرآن نابودمون کردن. بچهها رو آوردی بالا؟ بیایید پشت کوه.» تلفن که قطع میشود سر برمیگرداند. «آتش، آتش چهار روزه که نابودمان کرده.»
گنجشکی به هوا میپرد. پکی به سیگارش میزند. «خوبیش اینه که حیات وحش عیب نکرده است. من هر جا را گشتم کل یا شکار «بز، آهو و حیوانات کوهی» سوخته ندیدم. پرنده مردهای هم ندیدم. آسیب دیدن ولی خدا را شکر کم بوده.» تاخت باد شدت میگیرد. «کاش خلاف آتش باشد. اگر باد پشت آتش سر بذاره و بره واویلاست. من دلم برای خودم نمیسوزه حتی برای همکارام هم نمیسوزه چون ما رفع خستگی میکنیم، من بمیرم هم یکی جام میاد ولی کی میخواد جای کوه بشینه؟»
جدال با آتش در تنگ آب
بلوط سوخته در تنگه آب پرت شد پایین زبانه کشید و به سوی تنگه خشک رفت. هدایتالله دیدهبان میگوید: «جان ما را گرفت؛ چون اگر تنگه خشک را رد میکرد میرفت سمت غار ئهوکنادون و از غار هم بلافاصله رد میشد به تنگ خاییز و تنگ خاییز دقیقا منطقه سوقالجیشی ما بود تمام کل و بزها در آن میدویدند و میچریدند.» میان راه گردنهای پرشیب در انتظار است اما امرالله هم قافیه را به همین مفتیها نمیبازد. هر چه نباشد ٥٤ سال است که در کوه زیسته. صخرهها را یک به یک میگیرد و بالا میرود، چشم میدوزد و گامهایش را همانجایی میگذارد که نگاه کرده. عاقبت به گردنهای باریک میرسد؛ گردنهای که روبهروی آن تنگه آب و کمر خارزردو است. تا چشم کار میکند کوه است. مقابلش دشتی است و سوی دیگر صخرههایی که بالا میروند. حالا آتش جلوی چشمان امرالله خوشرقصی میکند. بلوطهای نیمسوخته از چشمی دوربین شکاری آشکارند، به قول امرالله پیداست که سه روز آتش چه ظلمی به درختان کرده. دیروز امرالله و یکی از همکارانش همینجا را خاموش میکردند. «به اینجا میگن تنگ آب. از این آب برای آشامیدن هم استفاده میکنن و لولهکشی داره برای روستاها. چون آبش زیاده برای حیوانات خیلی خوبه چون هم صخرهای صعبالعبور هستش و شکارچیها نمیتونن بیان و چون آب داره، علف هم داره و حیوانات اینجا راحت هستن.»
مردم به یاری جنگل شتافتند
آتش صدا ندارد اما صدای های و هوی انسان به گوش میرسد. امرالله از جا میجهد. چشمش مسلح نیست اما از دورادور دستهدسته آدمهایی را میبیند که به این سوی کوه میآیند. «وای... وای... وای... چقدر آدم. انصافا چه شرفی دارند. عندالله چه غیرتی دارند.» حالش حکایت آن امیری است که تا چندی پیش از فرط هجوم دشمن توان عقبنشستن را هم نداشت اما لحظهای بعد جان تازهای به ارتشش رسیده؛ زن و مرد است که از دو سر تنگه میآیند و به دل آتش میزنند. «سیل (نگاه) کن. بچه همراه آن مرد است.» زنگ میزند. صدایش بلند است و رها. میخواهد بلندی صدایش در کوه بپیچد. «محمد همکارا دارن میان.»
محیطبانان از یاسوج سر رسیدهاند، مردم خود را از کرمانشاه و خرمآباد و مریوان رساندهاند، مینشیند. یاد دیروزش میافتد که با شاخ بادام پنجه در شعله آتش داشت. «هر انسانی به چشم خود میدید که درختها فریاد میزدند به داد ما برسید.» روحالله و دوستانش هم میرسند. شغلش معلمی است اما عضو هیأتمدیره گروه رفتگران طبیعت بهبهان هم هست. روز اول آتشسوزی نتوانست کنار همگروهیهایش باشد. درس بچهها باید پیش میرفت اما آفتاب دوم که بر سر زاگرس آتشگرفته تابید، راهی تنگه علمدار شد. «کارهای مدرسه را آماده کردم و به مدیر گفتم که من دیگر نمیآیم چون باید به خاییز بروم.» انجمن ناجیان ایران از تهران به آنها پیوست، گروهی از کرمانشاه عازم بهبهان شد و از یزد و شیراز هم نیروهای خودجوشی به گروه رفتگران پیوستند و در روستای علمدار برابر تنگه، در محل امامزادهای مستقر شدند. آنجا لختی میآسودند و قدری غذا میخوردند. قوا که تجدید و برنامهها که ریخته میشد، دوباره تنگهها را پس و پیش میکردند. «تنگه علمدار باریک است ولی آتش آمد، گفتند وضع آرام است ولی اطمینانی نبود و یک ظهر بود که گفتند آتش آمد و زدیم به کوه و مهارش کردیم و بعد از یک ساعتی بچههای کهگیلویه هم به ما رسیدند.» پیادهرویهای طولانی، بالا و پایین رفتن و سرشاخه را به سر آتش کوفتن. «روزهای اول امکانات نبود و مردم به آتش میزدند وقتی به کوه میزدیم، هفت بطری آب معدنی یکونیم لیتری میبردیم که آب کم نیاوریم.» از کمتجربگی مردم هم میگوید: «دست که بلند میکردند تا آتش را خاموش کنند، ذرههای آتش را دوباره به عقب میریختند.» درباره بالگردها هم میگوید «خلبانهایی که بودند تخصص آتشنشانی کوهستان را نداشتند. بالگرد در ارتفاع بالا سبدش را باز میکرد و آبی به زمین نمیرسید، شاید هم من اشتباه میکنم.»
کاسبی وسط آتش
«ما داخل کمپ روستای علمدار حالت آمادهباش بودیم. افرادی آمده بودند که میگفتند حامی حیوانات هستند.» او از این میگوید که حیوانات آسیب ندیده بودند. با این حال عدهای به جان حیات وحش آسیب زدند. «میدیدیم که بلند بلند سخن میگویند انگار که بخواهند ما بشنویم و ببینیم. فیلم میگرفتند و ما هم توجهی نمیکردیم. تا اینکه دیشب یکی از حامیان حقوق حیوانات گفت که این افراد در این چند روز ۱۸۰میلیون تومان جمع کرده بودند.» هیأت کوهنوردی بهبهان، کوهنوردان نقاط دیگر کشور، زاگرسنشینان و محیطبانان هر که در کوه میرفتند و میآمدند. روز دوشنبه آتش تنگه آب خاموش شد. همان موقع امرالله بر فراز تنگه شادان از خاموشی آتش خودش را مهیای خوردن چایی میکرد. لکههای سپید و سیاه، جای سوختگیهای کوه بود؛ لکههای سپید جای بادامهای سوخته بود و لکههای سیاه جای بلوطها. امرالله چند تکه چوب را زیر صخره کوچکی میگذارد. بالای قله و بر فراز تنگه آب نشسته است. آتشی میگیراند و از درون کوله قوری و کتری کوچک سیاهسوختهای برمیدارد. از بطری درون کیفش آب پر میکند و کف دستی هم چای داخل قوری میریزد. مزد دویدنهای امروزش. سیگار دیگری میگیراند تا چای دم بکشد. چای که سر میرسد، لقمه نان و خیار و گوجهای بیرون میآورد.
هنوز کامل از کوه اول پایین نیامده که تلفنش زنگ میخورد؛ آتش دیگری بالای چشمه دیده شده است. راه را عوض میکند. راه به راه میرود، آنقدر که تنگهای دیگر میبیند؛ تنگهای خشک. وسط تنگه بلوطها گر میگیرند. به محض دیدنشان امرالله در کوه فریاد میزند: علی آقا، علی آقا.
همکارش را صدا میکند بلکه به داد بلوطها برسد یا خبری دهد کسی نیست. گوشی امرالله هم خاموش شده. تا پایین دره دست کم دو ساعت راه است و جان آفتاب هم پشت کوهها درمیآید. چارهای نیست. از سنگلاخ بعدی بالا میکشد. همان دویدنهای اول ظهر، همان جستنها. آتش مارها را به اینور و آنور فرستاده و امرالله تا شب نشده باید خود را به جای امنی برساند. تند تند گام برمیدارد و میگذارد؛ نه مسیریابی دارد و نه چراغ قوهای اما چه باک؛ سنگ به سنگ این کوه برای امرالله آشناست و جای شکرش هم باقی است که امشب نور ماه راه کوه را روشن کرده. ناگاه قدمش سست میشود. از امیدواری برق چشمانش خبری نیست. میان آتش گیر افتاده. شاخه بلوطی را میشکند و به جان آتش میافتد. صدایی همچون غرش آسمان بلند میشود. آتش دل یکی از سنگها را میترکاند و تختهسنگهای بزرگ و کوچک از کوه سرازیر میشوند. میان آتش تنها صدایی که به گوش میرسد سرفههای امرالله و شاخ بلوط است. صدایی که دو جوان را به نزد خود میکشاند؛ از اصفهان آمدهاند و میخواهند با بیل و کلنگ آتش خاموش کنند. از صبح میان کوه بودند. چشم امرالله که به بیلشان میخورد شاخه را رها میکند. باید این جوانها را زودتر به پایین کوه برساند. راهی باز میکند تا آنها را به بیرون از کوه ببرد. پسرها اصرار دارند که ما کوهنوردیم و میخواهیم آتش را خاموش کنیم اما گوش امرالله بدهکار نیست. «کسی که با بیل آتش خاموش نمیکند. آب و توشه هم ندارید.»
-«آب داریم. گذاشتیم زیر دکل کوه قبلی.»
-«بار و بنه را رها کردید و اومدید؟ کی به شما گفته که آتش خاموش کنید؟»
عاقبت راضی میشوند که همراه امرالله بیایند؛ کوه تاریک است و اگر نور ماهتاب نباشد، هر پایی امکان سریدن دارد. امرالله میدود. میتازد. باید هر چه زودتر به کوه بازگردد. پنج شب است نخوابیده و همین بیحوصلهترش کرده. «آتش کوه با کسی شوخی ندارد. مادربزرگ من که ٥٠ سال پیش مرد از شما بهتر پایین میآمد.» پسران میگویند که امرالله برود تا خودشان بیایند اما گوشش بدهکار این حرفها نیست. از کوه که پایین بیاید میرسد به منطقهای به نام چاه نفت. از آنجا باید کسی را بیابد که با ماشین او را به سنوگان برگرداند؛ به محل پاسگاه.
عاقبت از کوه پایین میآیند. هنوز چند قدمی روی جاده خاکی برنداشته که نور آتش روی جاده میافتد. یال کوه سوخت آن شب این سوختن را از سرتاسر دهدشت میشد به تماشا نشست. مرگ آرام بلوطها. میگوید «آتش اگر به چلسیاه و چلسفید، زیستگاه عمده بلوطها، میرسید همه چیز نابود میشد. راهی هم برای خاموشیاش نبود.» آتش مهار شده اما هدایت میگوید که درصد سوختگی هنوز معلوم نیست. «گفتنش سخت است ولی شرایط زاگرس صددرصد نگرانکننده است.» زاگرس هیچگاه اینطور نسوخته بود. «همه اینها دلیلش کمبود نیروی سازمان محیط زیست و منابع طبیعی و نداشتن هیچگونه امکاناتی است؛ هیچ امکاناتی».
٤٠ هکتار از منطقه حفاظت شده خاییز نابود شد
منطقه خاییز ۳۳هزار هکتار وسعت دارد که در ۱۵ کیلومتری شهر دهدشت مرکز شهرستان کهگیلویه و هم مرز با شهرستان بهبهان است. آتشسوزی در منطقه حفاظتشده صد هکتاری خاییز رخ داده است که به گفته فریبرز غیبی، رئیس مرکز جنگلهای خارج از شمال سازمان جنگلها و مراتع کشور، برآوردها نشان میدهد ۴۰درصد آن در آخرین آتشسوزی که از روز پنجشنبه هشتم خرداد آغاز شد، سوخت. این منطقه حفاظتشده در حوزه جغرافیایی استانهای خوزستان و کهگیلویه و بویراحمد است که محیط زیست استان کهگیلویهوبویراحمد آن را مدیریت میکند. منطقه حفاظتشده خاییز بخشی از جنگلهای زاگرس است که معیشت یک و نیممیلیون نفر در ١١ استان زاگرسنشین به آن وابسته است. رئیس مرکز جنگلهای خارج از شمال سازمان جنگلها و مراتع کشور این منطقه را یک منطقه استراتژیک میداند؛ ٥٠درصد دام و ۴۰درصد آب کشور از این منطقه تأمین میشود. خاییز سال ١٣٧٧ بهعنوان منطقه حفاظتشده ثبت شد.
زاگرس ۱۸۰ گونه درختی و درختچه دارد که مهمترین آنها بلوط است؛ گونه مقاوم و خشکیپسندی که بیش از پنجهزار و ۵۰۰ سال قدمت دارد. به گفته هژیر کیانی، پژوهشگر محیط زیست در ایسنا ارزش اکولوژیک و خدماتی یک درخت بلوط حدود یک میلیارد تومان است: «این درخت در حفظ زیستگاه، سرپناه، تولید اکسیژن، پایداری آب و خاک و نفوذ آب نقش پررنگی ایفا میکند.» درختان بلوط پایداری خاک، جوامع محلی و آب را تأمین میکنند. بسیاری از این درختان در آتشسوزی خاییز از بین رفتند.
خاییز همچنین پناهگاه گونههای جانوری متنوعی است؛ کل و بز، کفتار، شغال، کاراکال، روباه، تشی، کبک، تیهو، بحری، دلیجه، خوک وحشی، خرگوش، سنجاب، سمور، جوجه تیغی، کبوتر، عقاب، شاهین، انواع گنجشکسانان، خانواده سبز قبا، دارکوب، هدهد، کمر کلی، بلبل، انواع مارمولک، افعی شاخدار، انواعی از مارها، کپور، ماهیان ازجمله کپور معمولی، کپور سر گنده، کپور گوشتخوار، کپور نقرهای. آخرین سرشماریها نشان داد که بیش از ۱۵۰۰ رأس کل و بز در این منطقه زندگی میکردند. اسماعیل کهرم، کارشناس محیط زیست، درباره این آتشسوزیها به برنا گفته است: قوچ، میش، غزال، گوزن و سنجاب ازجمله گونههای جانوری است که تعدادی از آنها در این آتش سوختند. به گفته او ٥٠ سال زمان لازم است تا این جنگلها به حالت اولیه خود بازگردند. عاملان آتشسوزی جنگلهای منطقه حفاظتشده خاییز به دادگاه معرفی شدهاند. محیط زیست استان کهگیلویه و بویر احمد بهعنوان خسارتدیده شکایتی علیه این دو آماده کرده است. رئیس اداره منابع طبیعی بهبهان گفته است این دو نفر دلیل این اقدام عمدی خود را اختلاف بر سر مرتع دام بیان کردهاند.
بر اساس خبر روابط عمومی سازمان جنگلها و مراتع کشور آتشسوزی در عرصههای جنگلی اندیکا مهار شده و هلیکوپترهای آبپاش عملیات خنکسازی منطقه را آغاز کردهاند. تعدادی از کسانی که در مهار آتشسوزی منطقه خاییز تلاش کردند، داوطلبان محلی بودند. یکی از آنها البرز زارعی بود که دچار سوختگی ٦٥درصدی شد. روابط عمومی سازمان جنگلها و مراتع کشور خبر داد که مشکلی درخصوص هزینه درمان او وجود نخواهد داشت و در صورت نیاز مدیرکل استان پیگیر جابهجایی احتمالی او به بیمارستان تخصصی خواهد بود. بیش از ٩٠درصد علت آتشسوزیها در عرصههای جنگلی ایران تعمدی و انسانی است.