نسخهای برای مدرسه، دفتری برای درمانگاه
نوشته بالای سر خانم منشی کوتاه اما کاملاً گویاست: «در این مکان هزینه معاینه با توجه به استطاعت بیمار دریافت میشود» نوشتهای که به محض ورود به درمانگاه خودنمایی میکند. یک درمانگاه خصوصی که مدیر آن دکتر محمدرضا مصطفایی با اجاره ساختمانی قدیمی در شرق تهران و تبدیل آن به مرکز درمانی رایگان برای افراد بیبضاعت سعی کرده آخرین وصیت مادرش را اجرا کند.
مصطفایی که اهل روستای «نوده» در 45 کیلومتری همدان است برای تأمین مالی ادامه تحصیل در رشته پزشکی، بهعنوان معلم در مدارس جنوب تهران مشغول به کار شد. او که همین حالا هم مدیر یک دبستان پسرانه است و ابایی از این ندارد که بگوید در اوضاع نابسامان اقتصادی رشد کرده است، در تمامی این سالها بخوبی درد دانشآموزانی را که بهخاطر فقر و نداری مجبور به تحمل انواع بیماریها بودهاند درک میکند. بههمین دلیل هم پس از اتمام کار در مدرسه وارد درمانگاهش میشود و تا پاسی از شب به ویزیت بیماران میپردازد. بیمارانی که اغلب از سر فقر و نداری به درمانگاه او پناه میآورند.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، این پزشک 54 ساله معتمد آموزش و پرورش میگوید: «وقتی بیماری پیش شما میآید نعمتی است که از سوی خدا آمده. این راهی است برای کمک به همنوع و نزدیک شدن به خداوند.»
دکتر مصطفایی که نام آشنای بسیاری از مدارس 22 گانه تهران و کودکان استثنایی، مراکز نگهداری سالمندان و خیریههاست، از سختترین روزهای زندگیاش میگوید و اینکه چگونه برای رسیدن به هدف و سربلند کردن والدینش مجبور شد طعم تلخ غربت و دوری از خانواده را به جان بخرد: «پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. از زمانی که من و خواهرم به مدرسه رفتیم مادرم تمام حواسش به ما بود تا حتی یک لحظه هم از درس خواندن غافل نشویم. در روستای ما فقط تا دوره راهنمایی میتوانستیم درس بخوانیم و برای ادامه تحصیل در دبیرستان و دورههای بالاتر باید به همدان یا شهرهای اطراف میرفتیم. اما از آنجایی که پدرم میترسید در همدان از سر تنهایی فریب افراد ناباب را بخورم من را پیش مادربزرگم به تهران فرستاد.
آن زمان من ضمن اینکه درس میخواندم برای تأمین هزینههای خودم و تحصیلم در یک مکانیکی و بعضی از روزها در داروخانه کار میکردم. همان موقع بود که احساس کردم به پزشکی علاقهمند هستم. مکانیکی را رها کردم و ضمن کار در داروخانه زبان انگلیسیام را کامل کردم. بعد از پایان دبیرستان و سربازی بهعنوان معلم شروع به کار کردم و یکسال بعد هم در رشته پزشکی دانشگاه زنجان قبول شدم.
مادرم از اینکه فهمیده بود در آینده قرار است پزشک شوم خیلی خوشحال بود و مرتب به من یادآوری میکرد که باید افراد بیمار را نسبت به بضاعت مالیشان ویزیت کنم. من هم به پاس زحمات پدر و مادرم سعی کردم خواسته آنها را اجابت کنم. هنوز مدتی از تحصیلم در رشته پزشکی نگذشته بود که مادرم دچار بیماری آلزایمر شد و از آنجایی که پدرم در قید حیات نبود سرپرستی مادر و خواهرم را برعهده گرفتم.»
دکتر مصطفایی که تلخترین خاطرات زندگیاش را مربوط به همین دوره میداند یعنی که مادرش بهدلیل شدت بیماری موفق نشده بود فارغالتحصیلی تنها پسرش را حس کند، درحالی که بغضش را فرومیخورد میگوید: «زمانی که دانشگاه قبول شدم تدریس هم میکردم و از آنجایی که تازه وارد آموزش و پرورش شده بودم و میبایست چهار سال حق التدریسی کار میکردم تا استخدام رسمی شوم عملاً درس خواندن در دانشگاه زنجان و تدریس در تهران بهطور همزمان غیرممکن بود. هر روز پیش رئیس دانشگاه میرفتم تا راه چارهای برایم بیابد اما قبول نمیکرد تا اینکه وقتی پشتکارم را دید خودش دست به کار شد و در زنجان مدرسهای برای تدریس و انتقال پیدا کرد.
درست همان زمان بود که علاقهمند به سیاست شدم و یکبار دیگر در کنکور شرکت کردم و نفر اول رشته علوم سیاسی شدم. اما علاقه وافرم به پزشکی باعث شد منصرف شوم در همین رشته ادامه تحصیل دهم. یکسال بعد هم توانستم به دانشگاه تهران انتقالی بگیرم. به این ترتیب همراه مادر و خواهرم به تهران آمدیم و من ضمن تحصیل در پزشکی به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. حتی 10 سالی بهعنوان بازرس مدارس جنوب و منطقه 9 تهران هم کار کردم. این مدت با پیگیریهایی که انجام دادم سرویسهای بهداشتی و آبخوری مدارس این منطقه نوسازی شد و توانستم فروش خوراکیهای غیرمجاز از جمله نوشابه و... را در بوفههای مدارس ممنوع کنم.»
مصطفایی درست همین زمان با دانشآموزان بیمار رو به رو شد: «آن زمان خیلی از دانشآموزان بیمار را میدیدم که بهدلیل فقر و وضعیت نامناسب مالی خانواده هایشان درمان نمیشدند. این وضعیت بشدت آزارم میداد تا اینکه تصمیم گرفتم به آنها کمک کنم. بعد از فارغالتحصیلی برای آنکه وصیت مادرم را هم اجرا کرده باشم در یک ساختمان استیجاری درمانگاهی تأسیس کردم و حالا هم دانشآموزان بیبضاعت را با هماهنگی مدیر مدرسه و خانوادههایشان در درمانگاهم رایگان ویزیت میکنم.»
دکتر مصطفایی که هماکنون در آستانه بازنشستگی قرار دارد با بیان اینکه این درمانگاه مجهز به پزشک عمومی، چشم پزشکی، دندان پزشکی، جراحی داخلی، جراحی عمومی، طب سنتی و آزمایشگاه است میگوید: «وقتی به گذشته و حالای خودم نگاه میکنم میبینم که والدینم با فرستادن من به تهران برای ادامه تحصیل چه تصمیم درستی گرفتهاند. من هم برای سربلند کردن آنها تلاش میکنم درمانگاهم را تبدیل به یک مرکز جراحی یا بیمارستانی کنم که بتوانم به افراد بیشتری خدمت کنم؛ با این نیت که خیر و ثواب این کار به روح پدر و مادرم برسد.»
خانم 61 سالهای که نمیخواهد نامی از او برده شود درحالی که از دکتر مصطفایی بهعنوان فرشته نجات خود یاد میکند میگوید: «همسرم سرایدار یک مدرسه پسرانه بود و من هم در دبیرستان تطبیقی و بینالمللی کار میکردم. 20 سال پیش یک طرف بدن همسرم بر اثر سکته از کار افتاد طوری که دیگر قادر به کار کردن نبود. من مجبور شدم با 15 سال سابقه خودم را بازنشسته کنم و در خانه به همسرم رسیدگی کنم. یک روز که فرزندم بیمار شده بود او را به این درمانگاه آوردم و همین جا دکتر مصطفایی از وضعیت بد مالی ما باخبر شد. از آن زمان به بعد او ضمن ویزیت رایگان من و همسرم و فرزندانمان هرازچند گاهی به ما کمک مالی هم میکند.»
احسان 9 ساله که چند ماهی است چشمانش ضعیف شده و اوضاع اقتصادی خانوادهاش اجازه نداده او را پیش چشم پزشک ببرند، حالا با تلاش و حمایت دکتر مصطفایی صاحب عینک شده است. احسان میگوید: «آقای دکتر وقتی فهمید عینک نیاز دارم با هماهنگی مدیر مدرسه من را به درمانگاهش آورد و برایم عینک گرفت. خانوادهام میگویند آقای دکتر مرد شریفی است و من هم وقتی بزرگ شدم میخواهم مثل او شوم.»
بیماران با تلخی و درد وارد درمانگاه میشوند و با لبخند بیرون میروند. این لبخند حاصل دلگرمی پزشکی است که معلم است؛ نسخهای برای آموزش در مدرسه دارد و دفتری برای بیماران بیبضاعت در درمانگاه. او پیش از آنکه بیاموزد یا مداوا کند، خود درسهایش را خوب خوانده است؛ نه آن درسی که در جزوهها و کتابها مینویسند، درسی که یک پدر و یک مادر ساده دل میدهد، درسی که زندگی میآموزد.