بهخاطر یک لقمه کار
کارگران فصلی و ساختمانی میگویند کاهش ساخت و ساز و رکود اقتصادی سفره هایشان را خالی کرده است.
همهمه است. غوغای ماشینها میدان را گیج و مبهوت کرده. صلات ظهری، مسافرکشها به سیم آخر زدهاند، مدام دستشان روی بوق است و با هم بگومگو میکنند. جوان بلندبالایی از جایش کنده میشود، خودش را از لابهلای دست گعده آدمهایی که سعی دارند متوقفش کنند، میرهاند. از پیادهرو میجهد وسط خیابان. بقیه بهدنبالش. به کردی فریاد میزند: «ئهرا هر بوق دن، سهرم تقی، شی طم که ردن، حی رانم که ردن، دسله سرم هه ر گه رن»(چرا بوق میزنید؟ سرم ترکید؟ روانی شدم. دست از سرم بردارید و...) باشوان از شهر بانه آمده؛ شهری آرام و سرسبز در میان ارتفاعات شمالی زاگرس. او تاب بلوا و شلوغی تهران درندشت را ندارد.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از همشهری، غم نان، او را از شهر و دیارش کوچانده. به هوای کارگری در ساختمان به پایتخت آمده اما کار نیست. دیگر کلافه شده. حالا وسط خیابان در تله دوستانش است؛ باشوان را دوره کردهاند و هزار قربانصدقه در گوشش میخوانند تا مبادا با راننده تاکسی گلاویز شود. راننده هم قفل فرمان بهدست در چنگ همکارانش گرفتار است و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرد تا باشوان را تکهپاره کند. میدان شلوغتر شده، همه به تماشای این معرکه ایستادهاند، مرد میانسالی سیگارش را گیرا میکند و سرش را با تأسف تکان میدهد: «این هم از بدبختی ماست...» چند دقیقه بعد هر دو آرام میشوند؛ راننده تاکسی کف خیابان دکمههای پیراهنش را جمع میکند و باشوان گوشه پیادهرو مینشیند و نفسزنان سرش را به کرکره مغازهای تکیه میدهد. دوستانش با رانندههای تاکسی خوشوبش میکنند و هر دو طرف (جمع کارگران و رانندههای خطی) از دل هم درمیآورند. بعد جمع کارگران به سمت باشوان میآیند و او خودش را برای دلداری و همدردی آماده میکند. اما ناگهان انگار که جایی آتش گرفته باشد، همه همراهان باشوان به یک سمت میدوند و او با نگاه تعقیبشان میکند. آنطرف خیابان همه یک وانت آبیرنگ را که پر از مصالح ساختمانی است، محاصره کردهاند و از سر و کول یکدیگر و ماشین بالا میروند. راننده سرش را از ماشین بیرون میکند و با توپ و تشر فریاد میزند: «بریزین پایین بابا، کارگر نمیخوایم. داریم...» باشوان نگاهش را درد تسخیر میکند. به کردی زیر لب چیزی زمزمه میکند معنیاش میشود: «لعنت به من!»
پیادهرو
جمع کارگران دست از پا درازتر، مغموم و شکستخورده عرض خیابان را طی میکنند. به باشوان که میرسند، ردیف مینشینند روی سکوی جلوی مغازه، سرشان را تکیه میدهند به کرکره و نگاه پر از نیازشان آسمان را میکاود. سکوت، چتر انداخته روی جمع 18نفرهشان.کیسههای خالی برنج را مچالهکرده و در بغل گرفتهاند. چند روزی است که این کیسهها را با خود میآورند تا غروب در آغوش میگیرند، با آن به اینسو و آنسوی خیابان میدوند و گرگ و میش هوا بیآنکه در کیسه لباس کارشان را باز کرده باشند، به پارک بازمیگردند. در این جمع برخی تا همین پارسال در تهران برای خودشان خانه و زندگی داشتند، همسر و فرزندشان در کنار آنها بود و لقمه نانی سر سفرهشان میآمد. اما امسال روزهای خاکستری کارگران ساختمانی به سختی سپری میشود. از روزی که قیمت مصالح ساختمانی سر به فلک کشید و ملک و زمین بهای نجومی پیدا کرد، ساختوساز هم قربانی بازار شد. اجاره مسکن افسار پاره کرد و کارگران و خانوادهشان آواره شدند. دانیال خرمآبادی است، پسر 8سالهاش در تهران متولد شد و همین حوالی میدان فتح سالها زندگی کرده، حالا خانوادهاش را فرستاده شهرستان و خودش شبها به همراه چند نفر از کارگران میگوید در پارک میخوابد: «اردیبهشت موعد قراردادم تموم شد. رهن 3برابری برا خونه 40متری میخواس. از کجا میآوردم؟ بعد از 11سال زندگی تو تهران آخرش جمع کردیم و رفتیم شهرستان. خدا شاهده سرمون رو تو فامیل و آشنا نمیتونیم بالا بگیریم. این همه سال کارگری کردم و جون کندم به همون هم راضی بودم اما یهدفعه زندگی 10برابر سختتر شد. حالا خونوادم شهرستانن. دو ماهی میشه که ندیدمشون. زنم نمیدونه شبا تو پارک میخوابم. بفهمه از غصه دق میکنه. بهش گفتم با دوستام یه جایی رو اجاره کردیم. راستش میخواستیم، اما نتونستیم...»
گرفتار
اجاقها روشن است و داغ. بوی کباب رستورانها پیادهرو را برمیدارد و هر عابر سیری را گرسنه میکند. جمع کارگران دست در کیسه برنج میکنند و لقمه نانی را بیرون میآورند. یک «بسمالله» میگویند و به لقمههای خشک گاز میزنند. اصغر بلند میشود تا از آبسردکن خیابان پایینی برای همه آب بیاورد. شلوغی خیابان از فرط گرما عقبنشینی میکند. پیادهرو هم خلوت شده:« 3روز پیش 4نفر، دیروز یک نفر، امروز تا الان هیچ!» اصغر آمار کارگرانی را میدهد که در این چند روزه خوششانس بودهاند و سر کار رفتهاند: «دیروز فقط کربلایی علی رفت سرکار.» به مرد پا به سن گذاشتهای اشاره میکند که گوشه پیادهرو کیسه لباس کارش را زیر سر گذاشته و به خواب رفته: «کربلایی عیالواره. پسرش عمرشرو داده به شما. بنده خدا 2نوه یتیم داره.» نزدیکتر میشود و آرام در گوشم نجوا میکند: «بیچاره زنش هم مریضه. پناه بر خدا سرطان داره. دیروز یه شانس بود اونم دادیم به کربلایی علی. به مولا خودمون خیلی گرفتاریم اما میبینی که یکی گرفتارتر از دیگری.»
کار تمام شد
ساعت نزدیک به 2بعدازظهر است: «دیگه کار تمومه» از این ساعت به بعد شانس کار به صفر میرسد و تنها یک معجزه میتواند این جمع ناامید را امیدوار کند. محسن 7روز است که صبح تا شب در این پیادهرو رؤیای کار میبیند. او الان همه دنیایش تلفنی است که با تمام وجود به گوشش چسبانده و دارد با آن حرف میزند. پشت خط صدای کسی را میشنود که همه جانش است. دختر عمویش. از بچگی عقدشان را در آسمانها بسته بودند. 3سال پیش عقدشان زمینی شد. محسن کرمانشاهی است و فارغالتحصیل کارشناسی روانشناسی عمومی. 3ماه پیش به تهران آمده تا کار پیدا کند. تصمیم گرفته کارگری کند، خرج خودش را در بیاورد تا کار بهتری پیدا کند. اما حتی کارگری هم برایش نایاب شده: «واقعا فکرم به جایی قد نمیده. یه زمانی تو گوش ما میخوندن اگه درس نخونی باید بری عملگی. الان درس خوندم به عملگی هم راضیم اما کار نیست. واقعا مسخره س. من تو این سه ماه، آخر دنیا رو دیدم. به جز اینجا میدون شوش، خراسان و چند جای دیگه که کارگرای ساختمونی جمع میشن هم رفتم اونجا هم همین وضعه. میگن ساختوساز تعطیل شده. شهرستان هم که گفتن نداره از قدیم کار نبود چه برسه به الان که حتی تو تهران هم نمیتونی کار پیدا کنی. تکلیف چیه خدا میدونه...
روزگار
« با پیکور (چکش تخریب) کی بلده کار کنه» مرد خاکآلودی پشت فرمان پژوی یشمی با صدای بلند طلب کارگر میکند. چرت کارگران پاره میشود. جوانها مثل قرقی صاف میشوند و میجهند سمت ماشین. سالخوردهها بهدنبال آنها. پژوی یشمی در میان حلقه کارگران ناپدید میشود. همه درها را باز کردهاند و کارگران سعی دارند هرطور که شده سوار ماشین شوند. مرد صاحبکار فریاد میزند: «یه نفر بابا، یه نفر...» هیچکس پیاده نمیشود. راننده پیاده میشود! با زور همه را پیاده میکند بعد دست میگذارد روی یک جوان. باشوان است. سگرمههایش وا میشود. انگار تمام دنیا را دو دستی تقدیمش کردهاند با خوشحالی مینشیند صندلی جلو. عجیب است او در کسری از ثانیه تمام عصبانیت و غمهایش را از یاد میبرد. 17نگاه پرحسرت باشوان را تعقیب میکند. محسن میپرسد: «چن ساعت کار؟ مزد چن؟» کربلایی علی میگوید: «مگه فرقی هم میکنه. دیروز برای کاری که حداقل 100هزار تومن مزد داشت 40هزار تومن مزد گرفتم. چیزی که فت و فراوون شده آدم نیازمنده و بیکار. اگه چونه بزنی یکی دیگه سوار میشه و میره. بد روزگاریه جوون بد...»