ادارات بالای شهر، مقصد اغذیه فروشیهای سیار
دستش را زیر پتویی که روی صندلی عقب پهن شده میبرد و ظرف غذا را بیرون میآورد: «یک زرشک پلو برای شما... میشود 9 هزارتومان.» منوی غذاها را هم از صندوق عقب سمند تر و تمیزش آویزان کرده. قورمه 7 هزار تومان، قیمه 7 تومان، زرشک پلو 9 تومان و... بالا رفتن قیمتها هنوز روی قیمت غذاهای این فروشندگان خیابانی تأثیر نگذاشته است.
به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: آنطور که ساسان میگوید یکی از دلایل استقبال مردم در نیمه بالایی شهر همین مناسب بودن قیمتهاست: «اینجا قیمت رستورانها برای کارمندها بالاست، برای همین سراغ ما میآیند.» آنها همه جا هستند؛ زیر پل سیدخندان، اطراف میدان ونک، جردن و گاندی. با چند نفر از آنها در نقاط مختلف حرف میزنم تا ببینم چه شد که سراغ این شغل رفتند، آن هم با ماشینهای خوب و گاه مدل بالا.
خیابان گاندی را صدای بوق برداشته و مردم از این سوی خیابان به آن سو میدوند. اما اتومبیلهای فروش غذا، ثابتترین عضو این خیابان هستند. گوشهای پارک کردهاند و منوی غذاهاشان در باد تکان میخورد. سراغ زنی میروم که به نظر سرش از بقیه شلوغتر است. صندوق 206 سفیدش بالاست و دوغ و نوشابه را هم زیر شیشه عقب ردیف کرده. مشتریهایش او را میشناسند؛ از رانندهای تاکسی گرفته تا کارمندان شرکتها و این از سلام و علیک گرم و درددلهای کوتاهشان پیداست؛ از آلودگی هوا میگویند و کار و کاسبی کساد. یک لحظه وسط شلوغی، تهران به اندازه روستایی کوچک میشود که همه آدمهایش یکدیگر را میشناسند.
از خانم سرمدی که به نظر 50 ساله است میپرسم چه شد که اینجا آمد و کسب و کارش چطور است؟ او که خندهرو و پرانرژی است میگوید: «راستش بعد از فوت همسرم وارد این کار شدم. دو سال پیش بود و من اولین نفری بودم که اینجا ایستادم. آن موقع اینطور نبود و این اطراف خلوت بود. راستش آن اوایل که خدابیامرز رفت، مانده بودم با دوتا بچه جوان چطور از پس خرج و مخارج زندگی بربیایم. شروع کردم به پخت و پز برای همسایهها و فامیل. اما کم کم دیدم بازهم نمیرسم و پول مغازه باز کردن هم نداشتم. به ذهنم رسید بروم یک گوشه خیابان غذا بفروشم. این طرف و آن طرف زیاد رفتم تا دو سال پیش که اینجا ثابت شدم و هنوز از جاهای مختلف تهران مشتری دارم و میآیند اینجا غذا میگیرند.»
او از طعم خانگی غذاها تعریف میکند اما سختیهای کار هم کم نیست. آنطور که سرمدی میگوید شهرداری هر روز به آنها تذکر میدهد و هر روز با استرس منتظر دردسر جدید هستند: «واقعیت این است اگر کار دیگری بلد بودم حتماً میرفتم دنبالش اما چه کار کنم؟ این کار دردسر هم زیاد دارد بعضی روزها کلی غذا روی دستمان میماند و مجبوریم آنقدر بچرخیم تا همه را بفروشیم حتی شده زیر قیمت.» اینجا خبری از ونهای شیک با نقاشیهای سانتیمانتال و تبلیغ در شبکههای اجتماعی نیست.
در کوچههایی که به خیابان اصلی جردن ختم میشود هم مثل گاندی پر از ساختمانهای اداری و شرکتهای کوچک و بزرگ است. سه فروشنده با فاصله کمی کنار هم ایستادهاند و سرشان حسابی شلوغ است. یک پژو 405،
یک پراید و یک سمند؛ هر سه تمیز و برق انداخته، طوری که به مشتری این پیام را بفرستند که غذاها هم با همین وسواس و تمیزی پخته شده.
ساسان که یکی از آنهاست به نظر 30ساله میآید با سمند سفید و تمیزش زیر درخت ایستاده و با مشتریهایی که بیشتر آنها کارمندان شرکتها هستند شوخی میکند. معلوم است حسابی خوش برخورد است. برایم از زندگیاش میگوید و از روزهایی که با امید و آرزو و گرفتن وام تولیدی لباس راه انداخته بود اما به مشکل فروش خورد و کار روی دستش ماند و بدهی پشت بدهی: «راه دیگری نداشتم یا باید فرار میکردم یا دوباره تلاش میکردم. یکی از دوستانم گفت بیا این کار را بکن، از هیچی بهتر است. من هم شروع کردم و الان خدا را شکر، بعد از دوسال دارم بیحساب میشوم اما بازهم میترسم کار جدیدی شروع کنم و به بنبست بخورم. فعلاً همین کار خوب است. مردم که نمیتوانند گرسنه بمانند.»
او هم از سختی کار میگوید و از ماههای اول کار که مشتری نداشت چون مردم به او اعتماد نداشتند. با خنده میگوید: «آن اوایل دوتا مشکل داشتم؛ یکی اینکه به همسرم نگفته بودم این کار را شروع کردهام و او فکر میکرد دارم مواد جا به جا میکنم. بعد هم اینکه ماههای اول تا مردم بشناسند و جا بیفتم، ضرر زیادی دادم. کلی غذا هر روز روی دستم میماند اما آنقدر ماندم تا کم کم مشتریها بیشتر شد.»
یکی از فروشندهها که اسمش علیرضاست، نزدیک میشود و دست به کمر به حرفهای ما گوش میدهد و فکر میکند من هم میخواهم این کار را راه بیندازم. علیرضا میگوید: «واقعاً کار سختی است و اگر میخواهی این کار را بکنی برو یک جای خلوتتر. اینجا دیگر اشباع شده.» بعد از اینکه متوجه دلیل حرفها میشود از خودش میگوید که آشپزخانهای در پایین شهر دارد و خانوادگی ادارهاش میکنند و ماشین او در واقع شعبهای از آنجاست: «ما چون غذای زیاد تولید میکنیم کمی بیشتر سود میکنیم. ولی واقعاً کیفیت غذاهای ما فرقی با رستورانها ندارد و مردم برای همین استقبال میکنند. از طرفی این شغل در قسمتهایی که اداره و شرکت زیاد است بیشتر مورد استقبال است مثل اینجا و ونک و سیدخندان و ولیعصر، اما ولیعصر هم خیلی خوب نیست چون آنجا پر شده از غذاهای ارزانقیمت.»
بحث، بین او و ساسان گرم میشود و اینکه دلیل استقبال مردم از اتومبیلهای فروش غذا چیست. ظاهراً حرف ساسان به واقعیت نزدیکتر باشد: «اینجا چون قیمت غذا در رستورانها برای کارمند جماعت بالاست، سراغ ما میآیند.»
زیر پل سیدخندان هم چند ماشین به سبک متداول این شغل، منوی غذا را مثل پرچم از صندوق عقب آویزان کردهاند و غذاها را زیر پتوهای ضخیم روی صندلی عقب و توی صندوق چیدهاند تا از شر سرما در امان بمانند و از دهن نیفتند. یکی از آنها زنی است که با تاکسی گوشهای ایستاده و منتظر مشتری است. پراید سبز قدیمی که به قول خانم یاری آنقدر قراضه شده که نمیشود با آن مسافرکشی کرد. با عینک آفتابی دور و بر را نگاه میکند و همچنان منتظر مشتری است. نگاهی به منو میاندازم؛ قیمتها فرقی با جاهای دیگری که سر زدهام، نمیکند. یاری میگوید: «کار سختی است پسرجان! غذاها را خودم درست میکنم اما از همه سختتر فروختن است. از ظهر میآیم اینجا میایستم و تا همه را نفروشم نمیروم خانه. الان دیگر مثل سابق نیست، خیلیها وارد این کار شدهاند و فروش سخت شده.»
او از سود کم میگوید و اینکه هر غذا بیشتر از 2 تا 3 هزار تومان سود ندارد و دائم مجبور است به قول معروف با یک قران دوزار زندگی کند. همینطور که حرف میزنیم کارگری خسته با لباسی نازک و صورت و دماغی سرخ از سرما سه تا زرشک پلو سفارش میدهد. اما هر چقدر کارت میکشد جواب نمیدهد و از جیبش اسکناسهای مچاله شدهای در میآورد و آخر سر هم 2 هزار تومان کم میآید. خانم یاری میخندد و روبه کارگر میگوید: «برو حلالت باشه، فقط یه صلوات برای روح مادرم بفرست.»
از تمام حرفهایی که او و بقیه فروشندگان میزنند، یک جمله در ذهنم میماند. جملهای که شاید این روزها از زبان همه کسانی که بسختی امورات زندگی را میگذرانند شنیده باشید: «این کار را نکنم چکار کنم؟» من نمیدانم جواب این سؤال چیست و چه کار دیگری میتوانند بکنند؟ اما لااقل درباره غذافروشهای خیابانی این را میدانم که نه پولی برای اجاره مغازه دارند و نه میتوانند بیکار و گرسنه بمانند.