روزگار سخت مهاجران پاکستانی در ایران
طوری پشت به دیوار خرابه – ببخشید خانه- نشسته که انگار وزنهای سنگین اجازه نمیدهد سرش را بلند کند. علی با صورتی که هنوز جای زخمهای آبلهمرغان رویش مانده، نه میداند چند ساله است و نه میتواند کلمهای بخواند. دلیلش واضح است؛ نه شناسنامه دارد و نه امکانی برای تحصیل یک مهاجر پاکستانی در ایران.
در ذهن علی تاریخ وقایع، چیزی شبیه حدس و گمان است یا حتی رؤیا. وقتی میپرسم چند ساله است، میگوید: «دقیق نمیدانم شاید 12 ساله شاید 14 ساله... نمیدانم.» تنها چیزی که خوب بلد است، کار کردن است و کار کردن. کاری در ازای مبلغی ناچیز روی زمینهای بامیه. اینجا در شهرری تقریباً 400 خانواده پاکستانی در فقری ترسناک زندگی میکنند و کودکانشان هم با اینکه در ایران متولد شدهاند، نه اوراق هویت دارند و نه حق تحصیل. اما جمعیت مهاجران پاکستانی تنها به تهران و شهرری ختم نمیشود. آنها در شهریار هم هستند در بندرعباس، یزد و شیراز هم.
ابتدای خیابان روی پلاکاردی نوشته شده «گل حصار» و زیرش با فونتی کوچکتر «قوچ حصار». جادهای که ما را به سمت «اسماعیل آباد معین» میبرد. به زمینهای زراعی و سرسبز که میرسیم میشود آلونک پاکستانیها را دید. به سمت نخستین زاغه که میرویم کودکان چهار و پنج ساله با پاهای برهنه سمت ما میدوند. با لباسهای صورتی و آبی و قرمز پررنگ که آیینههای دایره شکل کوچک تزیینش کرده. رنگهایی در تضاد عمیق با رنگ واقعی زندگی. چند مرد با لباس راحتی زیر سایه درخت مشغول حرف زدن هستند. آنها شش برادرند و آنطور که خودشان میگویند پدر و پدر بزرگشان هم در ایران فوت کردهاند. اما آنها با اینکه در ایران به دنیا آمدهاند تنها پاسپورتی تاریخ گذشته دارند و بچههایشان همان را هم ندارند؛ هیچ اوراق هویتی. شش برادر در اتاقکهای تاریک و نمور با زن و بچههایشان زندگی میکنند. کودکانی که آنقدر زیاد هستند که نمیشود فهمید چطور آن همه در این اتاقهای کوچک جا میشوند.
یکی از مردان که به نظر جوانترین برادر است، میگوید: «به ما شناسنامه نمیدهند و میگویند بروید آنطرف و از آنجا بگیرید. آنجا هم خرج گران است و نمیشود رفت. برویم چکار آنجا؟ یک ساعت هم نمیشود آنجا زندگی کرد. هوا گرم است و برق هم دو ساعت هست و سه ساعت نیست.»
میپرسم نمیارزد که یک بار بروید آن طرف و برای بچهها شناسنامه بگیرید؟ یکی دیگر از برادرها میگوید: «نه بابا نمیارزد. ما خودمان بیسوادیم، بالاخره این عمر میگذرد و میرود. الان من نمیتوانم یک شماره بخوانم. ما که اینجوری هستیم، بچهها هم باشند دیگر. ما پیر میشویم و اینها میروند سر کار. مثل ما که وقتی بچه بودیم پدرمان کار میکرد و بعد که پیر شد ما رفتیم کار کردیم و خرج او را دادیم.»
مهاجران پاکستانی سالهاست که در ایران زندگی میکنند، تقریباً از 45 سال پیش. طبق تحقیقات «جمعیت امام علی» از 100 خانوار پاکستانی شهرری، وضعیت اشتغال کودکانی که قرار است خرج خانواده را دربیاورند 16 درصد از طریق تکدیگری، 17 درصد سبزی کاری، 10 درصد زباله گردی فعالیت دارند و حدود 40 درصد هم بیکار. آن 40درصد بیکار هم در واقع کودکان زیر 5سال هستند که قرار است آیندهای مثل برادران و خواهران بزرگترشان داشته باشند. کودکانی که به خاطر نداشتن اوراق هویت نمیتوانند از امکانات یک شهروند عادی استفاده کنند.
به کلونی دیگری میرویم؛ جایی چسبیده به گندمزار. زنها با لباسهای رنگی پاکستانی به استقبال میآیند با بچهای در بغل و چند بچه چسبیده به پاهایشان. به بچههای کوچک نگاه میکنم و فکر میکنم چه آیندهای در انتظار آنهاست؟ بدون شناسنامه، بدون سواد خواندن و نوشتن و بدون هیچ حق مالکیتی. چه کاره میشوند؟ گل فروشی سر چهارراه؟ ضایعاتی یا معتاد؟
از زنی میپرسم بچهها مدرسه میروند؟ زن در جواب میگوید: «هیچ جا بچههای ما را ثبتنام نمیکنند چون شناسنامه ندارند. ولی تازگی مدرسهای که یک خیریه بنا کرده، به بچهها الفبا درس میدهد.» مدرسهای که او از آن حرف میزند در واقع کلاسی است که با کمک داوطلبین تنها پایه اول دبستان را آموزش میدهد و زیر نظر آموزش و پرورش نیست.
با تعارف به سمت خانه یا اتاقهای کپری میرویم. خانهای که از چند اتاق چسبیده به هم تشکیل شده و در دو طرف یک راهروی روباز کنار هم قرار گرفتهاند. توالت و حمام صحرایی که انتهای خانه است با چوب پوسیده ساخته شده. آنقدر سست که با نخستین باد از هم خواهد پاشید. دیوارهای خانه هم با نخالههای ساختمانی بالا رفته و سقف یا پشت بامش هم بیشتر شبیه یک انباری است که هر چیز به درد نخوری را رویش انداختهاند؛ از شلوارهای پاره گرفته تا میلگرد و پاره آجر. توی اتاقهای تاریک، فرشی کثیف و چند پاره قسمت کوچکی از کف را پوشانده و پارچههای تکه پاره هم بقیه زمین را. روی دیوارها همه چیز پیدا میشود از پارچههای قدیمی تا قابلمه و کفگیر. مثل همه خانههایی که در این چند ساعت دیدهام.
مردی پیر با پشتی خمیده و لباسی بلند و خاکستری از اتاق بیرون میآید. از او میپرسم تا حالا شده به سفارت بروید یا آنها بیایند شما را ببینند و اوضاعتان را بررسی کنند؟ میگوید: «بله رفتیم. آنها به ما میگویند بروید همینجوری زندگی کنید. برای آنها مهم نیست ما چکار میکنیم. میتوانند کار درست کنند ولی نمیخواهند. به ما اهمیت نمیدهند. اینجا هم آمدند، نگاه کردند و رفتند. پارسال آمدند گفتند برایتان کار ردیف میکنیم. تا حالا
7- 6 بار آمدهاند و سر کوره هم رفتهاند. باز ایرانیها خوب هستند که یک برنج و روغنی برای ما میآورند.»
به خانه دیگری در اسماعیل آباد معین میرویم. کارگاه کوچک بستهبندی ذغال هم پشت خانه فعال است. بچههای کوچک زیادی در حال بازی در حیاط بیدر و پیکر هستند. درهای خانهها مثل دهان غاری تاریک باز است. چند زن مشغول شستوشوی بچهها با آب چاه هستند و بعضی از شر آفتاب زیر دالان پناه گرفتهاند. تنها نگاهی به آب جلبک بسته که بچهها در آن مشغول بازی هستند، کافی است تا به این حس برسی که چطور هپاتیت و انواع بیماریهای قارچی و انگلی در این حوالی جولان میدهد.
رضا شفاخواه وکیل دادگستری که در رابطه با حق تحصیل کودکان پاکستانی فعالیت زیادی انجام داده، میگوید: «رهبری چند سال پیش فرمان دادند که تمام کودکان مهاجر قانونی و غیرقانونی میتوانند در ایران تحصیل کنند اما در آییننامهای داخلی که وزارتخانههای مرتبط روی این فرمان تصویب کردند، تنها کودکان افغانستانی شامل این قانون شدند و پاکستانیها بیرون ماندند.»
شفاخواه از کنوانسیونها و قوانین بینالمللی میگوید که در آنها تمامی مهاجران حق تحصیل دارند: «ما باید در این زمینه به بعد اجتماعی تحصیل نکردن کودکان هم فکر کنیم. چه بخواهیم چه نخواهیم آنها در ایران زندگی میکنند پس محروم کردن آنها از آموزش در واقع رها کردنشان در گرداب آسیبهای اجتماعی است. ما میتوانیم با آموزش دادن به آنها این کودکان را از چرخه تکدیگری و اعتیاد و کارکودکان خارج کنیم. متأسفانه مسئولان تأثیر آموزش را در جلوگیری از آسیبهای اجتماعی نادیده میگیرند.»
علی گوشهای نشسته و سرش را پایین انداخته. روی صورتش ریش نرمی با جای زخمهای آبله مرغان یکی در میان سبز شده. میگوید: «نمیدانم چند ساله هستم یا 14 ساله یا 12 ساله. پنج تا بچه هستیم و پدرم اطراف خیرآباد روی زمین کار میکند. دو سه روزی هست بیکارم و اعصابم خرد شده.»
- تا حالا مدرسه رفتی؟
- تا حالا مدرسه نرفتم. هیچی هم بلد نیستم. حتی یک کلمه هم نمیتوانم بنویسم.
- دوست داشتی بلد باشی؟
- اگر دوست داشته باشم هم نمیتوانم درس بخوانم. سنم بالا رفته و برایم سخت است.
- هیچ وقت فکر کردهای برگردی پاکستان؟
- هر موقع نتوانستم اینجا کار کنم و گرانی شد، میروم.