x
۲۶ / ارديبهشت / ۱۳۹۷ ۰۵:۱۵

بومهن؛ گردشگاه زیبای بدبختی

بومهن؛ گردشگاه زیبای بدبختی

بهنام زنگی، فعال اجتماعی و مشاور اجتماعی و فرهنگی شورا و شهرداری بومهن با بیان اینکه این شهر 90 هزار نفر جمعیت دارد اما تنها 10تا 20 درصد این جمعیت بومی است می‌گوید این وضعیت هم فرصت است هم تهدید: «بسیاری از شهرهای ایران به صورت غیر طبیعی رشد کرده‌اند و این مسئله باعث ناهنجاری‌های زیادی شده. بومهن یک شهر مهاجرپذیر است و هویت واحد و یکپارچه ندارد. این بافت ناهمگون علت اصلی رشد آسیب‌های اجتماعی است. افرادی که به قانون تمکین ندارند و مشارکت‌پذیری اجتماعی‌شان پایین است.»

کد خبر: ۲۷۱۸۸۹
آرین موتور

- می‌خوای من رو با خودت ببری؟

- نه نمی‌برم.

 - مهناز رو چی؟ اون رو حتماً می‌خوای با خودت ببری!

- نه مهناز رو هم نمی‌برم.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، اینها سؤالهایی است که میثم دو سال و نیمه با آن لحن بچه گانه‌اش از من می‌پرسد. تقریباً از هرکسی که به خانه‌شان می‌آید، همین سؤال‌ها را می‌پرسد. مددکار همراهم توضیح می‌دهد آنقدر بچه را با خودشان برای گدایی برده‌اند که دائم فکر می‌کند هرکس به خانه‌شان می‌آید موقع رفتن آنها را هم می‌برد گدایی. برای یک روز سخت، گرسنه و تشنه لابد. از چیزهایی می‌ترسد که حتی هیچکدام از ما نمی‌توانیم تصورش را بکنیم. ترس‌های یک کودک دو ساله. کودکی که دو ماه است، مادر 22 ساله‌اش را با خودکشی از دست داده؛ درست جلوی چشمانش.

از میثم می‌پرسم دلت نمی‌خواهد با من بیایی برویم گردش؟ صورت کوچکش را درهم می‌کند: «نه من فقط دوست دارم، توی خونه بمونم و بازی کنم.» میثم را در یکی از محلات حاشیه‌ای «بومهن» می‌بینم. با اینکه دو ساله و نیمه است خوب حرف می‌زند. زیر آفتاب کم رمق اردیبهشت ماه توی یک فرغون که با تور و بالش و عروسک تزئین شده نشسته؛ کالسکه دست سازشان. خواهر 4 ساله‌اش دور و برش می‌چرخد. گاهی مثل یک مادر به او سرکشی می‌کند و بقیه وقتش را هم صرف شستن ظرف‌هایی می‌کند که می‌گوید ظرف‌های مادرش مهساست. کاسه و بشقاب‌های چینی را زیر آب می‌برد، می‌سابد و می‌گوید اینها برای مامانم است.

هر دو این روزها پیش مادربزرگشان زندگی می‌کنند، دریک اتاق کوچک و بهم ریخته. گوشه و کنار اتاق، ظرف و لباس ریخته. همه جا آشفته است. زن ضجه می‌زند و از مرگ دخترش می‌گوید. دختری که 12 سالگی شوهر داد و 22 سالگی به خاک سپرد: «وای وای از دست رفت. نمی‌دونی برای اینکه بچه اولش دختر بود، چه بلایی سرش آوردند. آنقدر که بچه‌ام با بیل کوبید توی شکم خودش که کارش رسید به بیمارستان. آخرش هم عاقبتمان شد این. این دو تا را برای من گذاشت و رفت. میثم، مهناز بیایید داستان مرگ مامان مهسا رو برای خاله بگین؟»

از زن می‌خواهم بچه‌ها را رها کند از گفتن این داستان دردناک. می‌گوید:«همه چیز جلوی چشم خودشون اتفاق افتاد. هر روز چند بارتعریفش می‌کنند...» مهناز4 ساله از راه می‌رسد: «الان عکس مامانم رو نشونتون می‌دم تا دق کنین!» عکس چهره جوان مهسا را قابی آبی رنگ دربرگرفته. کودک چنان چسبیده به قاب عکس و خیره شده به نگاه مادرش که به سختی قاب عکس را نشانم می‌دهد. چند ثانیه‌ای به لبخند مهسا زل می‌زنم. شناسنامه‌اش را هم می‌آورند. شناسنامه پاره پوره زنی که قبل ازعید نوروز امسال به زندگی‌اش پایان داد؛ که خسته بود از زندگی با همسری معتاد، که باعث اعتیادش او بود، که زندگی خودش و دو بچه‌اش را سیاه کرده بود.

مادر مهسا پراکنده حرف می‌زند. می‌گوید دختر دیگرش را هم درهمین سن و سال شوهر داده و او الآن در خاک سفید زندگی می‌کند و شوهری دارد که خدا نصیب کسی نکند. حتی نمی‌گذارد با آنها تماس بگیرد. لب می‌گزد که مبادا این دختر هم به سرنوشت مهسایش دچار شود... می‌گوید دختر با خوردن قرص به زندگی‌اش پایان داده. روز قبل از مرگش او را دیده بود: «وای وای که چقدر آن روز قشنگ شده بود. گفتم مامان می‌دونی از کی غذا نخوردم؟ دلم برنج و مرغ می‌خواد. هوس غذا کردم. بچه‌ام رفت برنج آورد، برنج و مرغ برایم درست کرد. فرداش وقتی آمد، نفهمیدم چرا آنقدر حالش بده. خرخر می‌کرد و چشماش کج شده بود...» مهناز میان حرفهایمان می‌دود: «مامانم مرد. خودش را کشت...» احمد 10 ساله برادر مهسا بقیه داستان تلخ را برایم تکمیل می‌کند سه بچه دائم از مرگ سخن می‌گویند... عروسکی روی دیوار چسبانده‌اند. مهسا به بچه‌ها و مادرش سپرده هر وقت دلشان تنگ شد، به این عروسک نگاه کنند. عروسکی که معتقد بود به قشنگی خود اوست.

دوباره به حیاط خانه پا می‌گذارم.عروسک پلنگ صورتی را می‌بینم که بچه‌ها از درختی آویزانش کرده‌اند. پلنگ را دار زده‌اند. بچه‌ها حالا به خاطر گرفتن چند آبنبات سر هم داد می‌زنند، موهای هم را می‌کشند، جیغ می‌زنند. میثم دو سال و نیمه به مادربزرگش حمله می‌کند. موهای سرش را می‌کشد. لگدش می‌زند... مادربزرگ به ما نگاه می‌کند: «وای که با این یتیم مانده‌ها چه کنم؟» پدر بچه‌ها معتاد است و اگر هم گاه گاهی سراغی از بچه‌ها می‌گیرد برای این است که آنها را به گدایی ببرد. مادر مهسا اعتمادی به او ندارد همان که زندگی دخترش را به آتش کشید.عاقبت بچه‌ها چه خواهد شد؟»

مددکار همراهم برایم توضیح می‌دهد که چطور بومهن از توابع شهرستان پردیس در 50 کیلومتری تهران جایی است که انگار فراموش شده. متعجب است که چرا کسی این همه آسیب اجتماعی را در این شهر کوچک نمی‌بیند. نمی‌خواهد ببیند. این شهر شده محل عبور مسافران خوشحالی که از آن می‌گذرند و به نظرشان ییلاق خوش آب و هوایی می‌آید. شهری تاریخی که حالا پر است از محلات حاشیه‌ای و فقر و اعتیاد در آن بیداد می‌کند. کودکان بی‌شناسنامه، کودکان معتاد، ازدواج کودکان که نتیجه‌اش زندگی مهسا ومهساهاست. او که در 12 سالگی لباس سفید عروسی پوشید و در 22 سالگی کفن سفید.

از خیابان‌های بومهن می‌گذریم. دیوارهای رنگی سمت راست یکی از گذرگاه‌های اصلی بومهن نظرم را جلب می‌کند. دیوارها یکی در میان نارنجی، قرمز و زرد شده‌اند. می‌گویند شهرداری برای زیباسازی محیط این طرح را داده. محله «تپه عبدوس» یا همان خیابان سبزواری. محله‌های حاشیه‌ای بومهن اما در سمت مقابل‌مان قرار گرفته. محله «غربت» در انتهای بلوار چمران و «اوزون تپه» در سمت دیگرش. نام محله غربت برایم آشناست، همان محله‌ای که علی نوزاد معتاد را در آن پیدا کردند. بچه از شدت درد و خماری ناله می‌کرد که داوطلبان جمعیت امام علی (ع) نجاتش دادند. علی درمان شد و الآن دو سال و نیمه است و در بهزیستی زندگی می‌کند. اما علی، رؤیا، میثم و مهنازهای زیادی درهمین حاشیه‌ها یا در خطر اعتیادند  یا از خماری به خود می‌پیچند. بیشتر خانه‌های محله روی بلندی بنا شده‌اند. یکی از آلونک‌ها که یک اتاق 12 متری است محل زندگی خانواده‌ای است که از فروش ضایعات و زباله، روزگار می‌گذراند.

جلوی در ورودی پر است از آشغال. چند اردک رها در زباله‌ها می‌چرخند. زن هر روز با وانت‌ زباله جمع می‌کند. مرد چند سالی است تصادف کرده و خانه‌نشین شده. کنار اتاق چمباتمه نشسته؛ خمیده، مچاله، زرد و زار. می‌گوید ماهی 500 هزار تومان به شهرداری می‌دهد تا اجازه دهند ضایعات جمع کنند. به قول زن کد می‌دهند که کارشان را قانونی کنند. اما درآمدشان از روزی 20 -30 هزار تومان بیشتر نمی‌شود، گاهی هم از آن کمتر. بیشتر زباله‌ها را از رودهن جمع‌آوری می‌کنند.

در گوشه‌ای از اتاق وسایل خانه را با کارتن روی هم چیده‌اند؛ جهیزیه دخترشان نگار. نگار 14 ساله که دو سال است به عقد پسر یکی از اقوام نزدیک‌شان درآمده. نمی‌دانم چرا تا اسم ازدواج در این سن و سال را می‌شنوم چهره مهسا جلوی چشمانم سبز می‌شود، در آن قاب آبی با لبخند محزونش. رو به زن می‌پرسم چرا دخترت را در این سن و سال شوهر دادی که به جای زن، مرد خانه پاسخم را می‌دهد:

«داماد هم بدبخت سن و سالی ندارد.17 ساله است. من هم راضی نبودم اما امان از این فامیل ما. می‌گویند، دختر 15 - 16ساله دیگه پلاسیده. همه توی این سن بچه دارند.»

زن هم کلافه است. برای اینکه دختر عقد کرده‌اش را به شهر دیگری فرستاده و فامیل داماد مدام گلایه می‌کنند که چرا دختربچه خانه‌داری بلد نیست و چرا بلد نیست غذا بپزد و یکسره اذیتش می‌کنند. زن در جوابشان می‌گوید که دخترش تا همین چند وقت پیش عروسک بازی می‌کرده. کلاس ششم بوده وعاشق درس و مشقش. خودش 29 ساله است و قسم می‌خورد که دختر دیگرش را تا 20 سالگی شوهر ندهد.

از وضعیت آب و برق محله هم گلایه دارند. آب و برقی که به قول زن قاچاقی است: «ما حموم هم نداریم. نمی‌دونی با چه مصیبتی زمینش را خریدیم و این اتاق را ساختیم. نمی‌تونستیم مدام از اینجا به آنجا بریم و مستأجری کنیم، دیگه نمی‌شد. گاز هم که نداریم و زمستونها خودش مصیبتی یه.»

انتهای مسیر خانه‌شان چند اتاق سوله مانند می‌بینی که چهار سگ مقابل شان بسته شده. سگها چنان پارس می‌کنند و بالا و پایین می‌پرند که پای هر آدم شجاعی را هم سست می‌کند. یک زن و سه فرزندش آنجا زندگی می‌کنند. آشپزخانه شیشه مرد یا همدستانش چندی پیش لو رفته. مرد زندانی است و حالا زن و سه بچه‌اش تنها مانده‌اند. بچه‌ها هیچکدام مدرسه نمی‌روند. کوچکترین بچه یک سال و نیم بیشتر ندارد. مددکار همراهم می‌گوید وضعیت این سه بچه و زن واقعاً نگران کننده است و ممکن است بچه‌ها هم مواد فروشی کنند. زن می‌نالد: «چه کنم؟ پایم را از خانه بیرون نمی‌گذارم. همین سگ‌ها مراقبند. اصلاً گل بگیرند زندگی را که مرد بالای سرش نباشه. هفته‌ای یک بار می‌ریم ملاقاتش.»

زن از مدرسه‌های محله هم گلایه دارد؛ اینکه معلم‌ها با بچه‌ها بدرفتاری می‌کنند و با خشونت بچه‌ها را نسبت به تحصیل دلسرد می‌کنند. صدای پارس سگ‌ها دوباره مرا به خود می‌آورد. بچه‌ها تقریباً از محدوده تعیین شده خودشان پا بیرون نمی‌گذارند.

خانه دیگری که به آن می‌رویم بر یک بلندی قرار گرفته. اتاقکی دود گرفته پر از آدم و مادربزرگی که از چند بچه نگهداری می‌کند. مردها اعتیاد دارند. زنها از شوهران‌ پر از خشونت‌شان جدا شده‌اند و بچه‌ها رها و بدون شناسنامه در این آلونک بدون هیچ امکانی زندگی می‌کنند. دختر بچه دلش می‌خواهد مدرسه برود اما شناسنامه ندارد. مادرش هم بی‌شناسنامه است و عقد رسمی نشده. پسر بچه هفت ساله هم بی‌شناسنامه. مادربزرگ آنها را زیر سقفی جمع کرده و بچه‌ها با جمع کردن زباله و تکدی گری و... روزگار می‌گذرانند. بچه‌های بی‌پناه از صبح تا شب در خیابان‌ها سرگردانند. حالا همه اعضای خانواده با داد و فریاد حرف می‌زنند. مادری آمده پسرکش را ببیند. شوهرسابق زن از راه می‌رسد و جیغ و فریاد راه می‌اندازد که زن حق دیدن بچه‌اش را ندارد. مردی که خودش بارها با افتخار می‌گوید سه زن دارد، میانه‌داری می‌کند. از زن اول و دومش می‌گوید که در تهران ساکنند واعتیاد دارند. زن سوم همراه اوست. اوهم اعتیاد دارد و امیدوار است مرد بالاخره زن‌های اول و دومش را رها کند و با او زندگی کند. خیره به دعوا و مرافعه‌شان نگاه می‌کنیم. بچه‌های بی‌گناه هم مجبورند به این حرفها گوش ‌دهند. صداها درهم می‌پیچد، بلندتر می‌شود، دیگرهیچ صدایی نمی‌شنوم. درست مثل صحنه یک نمایشنامه تراژیک باورنکردنی.

به محله‌ای با دیوارهای رنگی برمی‌گردیم، محله‌ای آرام و با بافت سنتی. لابد همان تصویری که باید ازهمه محلات بومهن در ذهن داشت اما واقعیت چیزی دیگری است. واقعیتی زیر لایه‌های زیرین شهر.

نوبیتکس
ارسال نظرات
x