آدمهایی که در «مهر» فراموش شدهاند
«جایی مثل جهنم است»، «فراموش شدهایم»، «کسی به فکر ما نیست». اینها جملاتی است که ساکنان «کوزوی 6 » یا شهرک آسمان شهر جدید پرند در وصف محل زندگی خود میگویند.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، محلی که بدون پرس و جو هم میشود فهمید در آن چه میگذرد. ساختمانهای بلند بدقوارهای که مثل قارچ از میان کوهها و تپههای خاکی سر از خاک بیرون آوردهاند، سگهای ولگردی که در زمینهای خاکی اطراف و زیر ماشین یا توی کانال آب از شر گرما پناه گرفتهاند و... در زمینهای خالی و خاکی بزرگ بین بلوکها هم هیچ اثری از درخت دیده نمیشود. مگر میشود اینجا محلی برای زندگی باشد؟
پرند، شهری که قرار بود محلی برای آرامش قشر کم درآمد باشد حالا با دریایی از مشکلات به محلی تبدیل شده که همه ساکنانش تصمیم گرفتهاند اگر مشکلشان حل نشود قید زندگی در آن را بزنند. از جادههای خلوت و خاکی به کوزوی 6 یا شهرک آسمان میرسم. خورشید وسط آسمان خودنمایی میکند. توی خیابانهای خلوت شهرک به جز نیسان وانتی که میوه میفروشد نه خبری از آدم هست نه ماشین. آنقدر که سگهای ولگرد در این خیابانها تردد دارند آدمها تردد نمیکنند.
کمی جلوتر چند جوان روبهروی کوچهای که سردرش با بنر نوشته شده «بازارچه» ایستادهاند. دو سوپر مارکت و یک میوهفروشی هم سر بازارچه و داخل کوچه بنبست هم گوشت و مرغفروشی است و نانوایی که تازگیها راه افتاده. داخل بازارچه چند مغازه دیگر هم هست که هنوز راه نیفتاده.
با مرد میانسالی که روبهروی میوه فروشی ایستاده سر حرف را باز میکنم. او 2 سال است در این شهرک زندگی میکند و کارگر میوه فروشی است. آنطور که خودش تعریف میکند بعد از اینکه همه طایفه همسرش از تهران به پرند آمدند او هم خانه و زندگیش را به اینجا آورد.
اما به گفته خودش بعد از مدتی همه خانواده همسرش دوباره به تهران برگشتند و او حالا به هر دری میزند تا برگردد تهران. کافی است از آدمهایی که اینجا زندگی میکنند بپرسید که از زندگی در این منطقه راضی هستید یا نه؟ حتماً همه آنها مثل کارگر میوه فروشی که دل پری دارد شروع به حرف زدن میکنند: « اینجا نه پارک دارد نه امکانات رفاهی برای بچهها. چقدر این بچهها توی خاک و خل بازی کنند؟ هوا که تاریک میشود دیگر جرأت نداریم از خانه بیرون بیاییم چون همه جا پر از سگهای ولگرد است که به مردم حمله میکنند. امکانات رفاهی صفر است. یکسری آدم هم خانههای اینجا را تبدیل کردهاند به حیاط خلوتشان. هر روز دختر و پسر است که میآید و صبح تا شب سرو صدا میکنند. دزدی هم که تا دلتان بخواهد زیاد است. همین 4 شب پیش اینجا سه تا ماشین را دزدیدند.»
چند زن جوان مقابل سوپر مارکت گرم حرف زدن هستند. یکی روی صندلی نشسته و دوتای دیگر با نایلونهای پر از مواد غذایی و میوه ایستادهاند. وقتی نزدیک میروم و از مشکلاتشان میپرسم حرفها و شکایتهایشان مثل آب پشت سد سرازیر میشود. انگار سالهاست منتظرند کسی بیاید و از آنها درباره مشکلاتشان بپرسد. زنی که روی صندلی نشسته اول شروع میکند: «خودتان ببینید چه مشکلاتی داریم. نه پارک داریم که بچههایمان از آن استفاده کنند نه فضای سبزی که آدم به آن دل خوش کند. ببینید چه وضعی داریم که مردم از سوپر مارکتی میخواهند لوازم ورزشی بیاورد و پارک بسازد. بانک و عابر بانک هم نداریم. برای پرداخت قسط باید 10 هزارتومان هزینه کنیم و برویم میدان استقلال و برگردیم.» مردم یکی یکی جمع میشوند و هر کدام با صدایی بلند و عصبانی میخواهند شکایت خود را به گوش مسئولان برسانند.
زنی دیگر میگوید: «من با پدر و مادر مریضم اینجا زندگی میکنم. این فاز نه درمانگاهی دارد نه داروخانهای. هر بار مجبوریم برای خرید یک ورق استامینوفن تا میدان استقلال برویم. توی این خیابانهای خلوت هم که به ماشینهای شخصی اعتمادی نیست و مجبوریم آژانس بگیریم. آن دفعه مادرم تشنج کرد و 40 دقیقه طول کشید تا از رباط کریم اورژانس بیاید. الان دیگر همه روستاها هم درمانگاه دارند اما ما نداریم.»
مردی از وسط جمع، اتوبوس زرد رنگ شرکت واحد را نشان میدهد که کنارخیابان پارک شده و از راننده خبری نیست: «این تنها وسیله عبور و مرور ما به میدان اصلی شهر است که آن طرف خیابان از صبح پارک میکند تا غروب که میرود خانه.»
صاحب سوپرمارکت با دقت به کارت خبرنگاریام نگاه میکند و به بقیه اطمینان میدهد که واقعاً خبرنگار هستم و آمدهام که از مشکلاتشان بنویسم. سوپرمارکتی محل که او هم مثل بقیه از شرایط راضی نیست، میگوید: «وقتی به کسی میگویی کوزوی 6 انگار گفتهای جهنم، انگار گفتهای آخر دنیا. اینجا هر شب ماشین یکی از ساکنان را میدزدند یا داخلش را خالی میکنند، وقتی زنگ میزنی به 110 کسی پاسخگو نیست.»
بعد گوشی موبایلش را از جیبش درمیآورد و شماره 110 را طوری که همه ببینند، میگیرد و میگذارد روی بلندگو. اپراتور پشت خط میگوید: «شما با مرکز پاسخگوی 112 جمعیت هلال احمر تماس گرفتهاید.» همه میزنند زیر خنده. خندههایی که چند ثانیه بیشتر دوام نمیآورد. صاحب سوپرمارکت ادامه حرفش را میگیرد و میگوید: «هر روز که پیش از آمدن به مغازه دو سه میلیون پول نقد از بانک میگیرم تا به مردم بدهم، این دور و بر نه خبری از بانک هست نه عابر بانک. اینجا بدبختی کم نداریم. من هم این کار از دستم بر میآید و انجام میدهم. اگر من پول نیاورم مجبورند کلی خرج کنند و بروند تا میدان استقلال تا از دستگاه پول بگیرند.»
شکایت ساکنان کوزو 6 تمامی ندارد. تنها حرفشان مشکلات محل زندگی شان است. زنی میانسال که تا چند لحظه پیش فقط شنونده بود به حرف میآید و میگوید: «شبها که پنجره را باز میکنم و به بیرون نگاه میکنم از تاریکی ترسم میگیرد. آنقدر تاریک است که انگار وسط بیابان زندگی میکنیم. هیچ چراغی این اطراف نیست که لااقل آدم از اینکه بیرون را نگاه میکند نترسد. صبح هم که دخترم را میفرستم پایین تا با سرویس به مدرسه برود دائم نگران هستم نکند سگها به او حمله کنند. واقعاً ما چه گناهی کردهایم که اینجا زندگی میکنیم؟» بیشتر ساکنان این شهرک 2 سال است اینجا زندگی میکنند و از هر کدام که میپرسم چه شد اینجا را انتخاب کردند تنها یک جمله را تکرار میکنند «از روی ناچاری و بدبختی.»
مرد دیگری از پشت جمعیت جلو میآید و از مترو میگوید: «آقا اینجا جزیره است. جزیرهای وسط بیابان. شما فقط یک کلمه بنویس و بگو مترو را زودتر بکشند.» حرفش مثل انعکاس کلمهای در کوه از دهان همه تکرار میشود. مترو مترو. مترو بیاید همه چیز میآید. مترو بیاید محلهمان آباد میشود.
مسأله دیگری که همه از آن ناراحت هستند مدرسهای است که امسال افتتاح شده و محلیها به شوخی میگویند آن طرف کوه است. میگویند مدرسه هر روز از آنها پول میخواهد، چون هیچ امکاناتی ندارد. نه پرده دارد و نه بخاری. با زن مسنی به سمت مدرسه میرویم. توی مسیر هر چند دقیقه ماشینی میگذرد و لابهلای کوههایی که بینشان جاده کشیده شده گم میشود.
دبستان دخترانه دماوند و دبستان پسرانه شهید محمدحسین محمدپور یک ماه است که شروع به کار کرده و در دو شیفت دخترانه و پسرانه فعالیت میکند. سرایدار مدرسه جلو در مشغول چانه زدن با رفتگر شهرداری است. با او وارد مدرسه میشوم. مدرسه منظم و مرتب است با آجرهایی که از نویی برق میزنند. بچهها با لباسهای صورتی یکدست توی حیاط مشغول بازی هستند. داخل راهرو مدیر مدرسه را میبینم و بعد از بازگو کردن حرفهای اهالی محل در مورد مدرسه دستپاچه میشود و با عصبانیت میگوید: «هیچ چیز نداریم اما حرفی نمیزنیم. خودمان روی پایمان میایستیم و درستش میکنیم.» مؤدبانه میخواهد که از مدرسه بیرون بروم و با هماهنگی و نامهنگاری با اداره کل آموزش و پرورش برگردم.
شهرک «کرمانشاهان» در فاز 6 هم وضعیت مشابهی دارد. آنجا هم مردم شکایتهایی مشابه ساکنان کوزوی 6 دارند. از حضور سگها و دزدها گرفته تا نبود امکانات شهری مانند روشنایی در خیابان یا نداشتن تلفن ثابت. اینجا در شهر پرند به جز فازهای صفر و یک و 2 که نزدیک میدان استقلال هستند و امکاناتشان بهتر از بقیه است وضعیت فازهای دیگر آنقدر وخیم است که گویی آدمهای اینجا به فراموشی سپرده شدهاند.