اهواز، شهر خاک و محلههای رو به ویرانی
«ریزش کوه در منطقه هفت اهواز.» «دو کودک جان دادند.» اهواز کوهی از مشکلات دارد که هرازگاهی بر سر ساکنان بافت فرسوده آوار میشود.
بارانش یک نم و دو نم نیست. آسمان یک دل سیر میبارد و رودی از فاضلاب و زباله در سراشیبی کوچههای تنگ محلههای قدیم روان میشود. کوچههای تنگ، خانههای کوچک و متراکم و جمعیتِ زیاد. منطقه هفت اهواز چند محله شبیه به هم دارد؛ کوی رمضان، عامری(اهواز قدیم)، آسیاآباد، کوی آل صافی، چهارصد دستگاه، زیتون کارگری و منبع آب که یک محوطه باستانیاش چند سال پیش در دل یکی از تپهها نمایان شد.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از شهروند، با وجود بقعه علی مهزیار، قبرستان لهستانیها، بافت قدیمی عامری و منازل کارون، منطقه هفت بخشی از تاریخ شهر است، فراموششده در قلب مناطق نفتی، سایه به سایه شرکت نفت کارون و لولهسازی خوزستان و کارخانه کربن.
رود کارون هم از اینجا میگذرد؛ از متن شهر که همیشه شکل و شمایل حاشیه را داشته و دارد.۷۰درصد بافت شهری منطقه فرسوده است.سرانه فضای سبز برای جمعیتی حدود ۱۵۰هزار نفر کمتر از چیزی است که طرح جامع شهر پیشنهاد داده است. منطقه هفت وسیعتری از منطقه هشت است با تراکم جمعیت بیشتر اما از خدمات شهری بیبهرهتر.
محلهها بیبرنامه ساخته شدند، خود رو بودند و سالهاست خبری از اصول و قوانین شهرسازی در آنها نیست. هر چند درست در روزی که کوه فرو ریخت، معاون عمرانی استانداری خوزستان گفت برای جابهجایی خانههای در معرض خطر در اهواز برنامه ویژه داریم.
محلههای تکراری، مشکلات دوباره
بر دیوارهای بیستمتری آسیاآباد و زیتون کارگری هشدارهایی درباره عواقب اعتیاد نوشتهاند. یکی از اهالی میگوید که «یک مرکز نگهداری معتادان و مبتلایان به بیماری ایدز هم داریم.»
بازار منطقه در خیابان پنجم (لین پنج) است. بوی فاضلاب به استقبال میآید. وقتی هوا میگیرد و احتمال باران است، زبالههای درشت را از جویها جمع میکنند. مصطفی دوربین را که میبیند رو ترش میکند که لازم نیست درباره مشکلات ما چیزی بگویید. «ما فراموش شدهایم. کار شما هم فایدهای ندارد جز اینکه بیشتر اذیتمان میکنید.» چند تشک مبل خیسخورده در آب لجن را تیر چراغ برق گذاشتهاند. مردی در دهانه تنگ کوچهای پلکانی نشسته، فریاد میزند که بیایید خانه مرا ببینید. وانتیِ سبزیفروش سر میرسد. در بلندگو فریاد میکند که از من هم عکس بگیرید. محله شلوغ میشود. زنها چادر به سر کشیده، به کوچه میدوند.
به زحمت میشود در کوچه باریک پلههای یکی در میان خراب را بالا رفت. لوله آبی در وسط کوچه مزاحمت تردد را سختتر میکند. آب لولههایشان ساعتی وصل میشود و به نوبت. «برق داریم، اما گاز مشترک است.»
هر خانواده سه چهار بچه دارد. پلکان به راست میپیچد، کوچهای باریکتر و باز پلکانی که در ته بنبست به چند در میرسد. «به همهجا شکایت کردیم؛ برای این وضع زندگی. ما با زجر زندگی میکنیم. سیسال است که اینجاییم اما هیچ چیز تغییری نکرده.» باران که بیاید و راه جوی بسته شود، آب راه میگیرد به سمت خانهها. خوزستان استان پرآبی است. موهبتی که اهالی این محلهها را خوشحال نمیکند. «هزار بار آمدند اما هیچ کاری نکردند.» بشکههای آب را از همین کوچهها بالا میبرند.
حسن فکر میکند اگر او هم پرده را کنار بزند و مصیبتخانهاش را نشان دهد، شاید گرهای از مشکلاتش باز شود. اتاقی ٣٠ متری که کفاش سقف خانه پایینی است. سقفش حیاط خانهای دیگر. «این دیوارها را ببینید نم داده. همسایه میگوید از خانه ما نیست. حمام و آشپزخانهمان مشترک است.» پسرکی روی فرش رنگپریده چشم دوخته به تلویزیون؛ موش و گربه با دوبله عربی. برادر چند ماههاش میسرد و خود را به حیاط میکشاند.
تا چند هفته دیگر کولر را با پارچه متقال و تلق میبندند، تا جنگ دوباره با نیزههای آفتاب. «ما گاز مشترک داریم، اما همسایه بالاسریمان کپسول میخرند.»
زن لباسهای بچهها را از روی رخت میچیند. «مستاجر بودیم در بیستمتری، بعد این خانه به تورمان خورد. طلایم را فروختم و با پساندازی که داشتیم اینجا را خریدیم. ناشکر نیستیم.»
در خیابان اصلی جوانها ایستادهاند به اعتراض. «چهار سال پیش آسفالت را کندند، لوله زندند ولی نیامدند تمامش کنند. مشکل اصلی فاضلاب است. باران که بیاید زن و بچه نمیتوانند از خانه بیرون بیایند.» زنی در پیادهرو لاشه یک موش مرده دیده. چه از این مستندتر. صدا میزند بیایید اینجا را ببینید.
«چهل سال است مردم بالا آب ندارند. برای ترافیک اینجا هم کاری نکردند. شما هم کارهای تکراری انجام میدهید. الان بروید کیانپارس ببینید چقدر با اینجا فرق داره در حالی که فقط ١٠دقیقه فاصله داره؛ همین بغل است.»
کارشناسانی که نابرابری اجتماعی در شهرک نفت، گلستان و حصیرآباد را بررسی و تحلیل کردهاند، میگویند بیشترین نابرابری با اختلاف میانگین ١,٥٤ بین دو محله شهرک نفت و حصیرآباد و کمترین اختلاف بین گلستان و حصیرآباد با میانگین ٠.٦٦ وجود دارد.
آنها میگویند که «قرار گرفتن این شهرک مسکونی مدرن در برابر محلههای حاشیهنشین که بیبرنامه ایجاد شده و گسترش یافتهاند، تضاد کالبدی فاحشی را در شهر به نمایش گذاشته. تفکیک کارکنان مشاغل گوناگون در شهر اهواز شرایط را برای قشربندی اجتماعی فراهم کرده است. جداسازی محلههای مسکونی و زیستی کارکنان شرکت نفت و امتیازات صنفیِ در نظر گرفتهشده برای این قشر از جامعه از پهنههای وسیع کانونهای زیستی برنامهریزی نشده، موجب بروز نابرابری اجتماعی شده است.»
داستان یک شهر
اهواز شهر ١٠ساله و ٥٠ ساله نیست. داستان این شهر از رمانهای دهه چهل قدیمیتر است. تا روزگار ایلامیان و ساسانیان عقب بروید؛ هر چه دورتر شکوفاتر. کشتیها بر کارون بار میانداختند تا شکر، بافتههای پشمی و جامهای دیبا به هند و چین ببرد. ابن البشار مقدسی سده چهاردهم به خوزستان گذر کرد. «زمین خوزستان مس، گیاهانش زر است؛ میوههایش خرما، زیتون، ترنج، انار و انگور و محصول آن دیار گندم، برنج و نیشکر میباشد.» مادام دلافوا نوشته است که «زمین خوزستان بهقدری مستعد کشت و زرع است که اگر خوب شخم بخورد و به موقع آبیاری شود، در بهرهآوری بینظیر است.»
سالها بعد در این زمین مستعد نفت جوشید. اقتصاد صنعتی جای کشاورزی و بازرگانی را گرفت. نفت که در چاههای مسجد سلیمان فروکش کرد و مرکزیت را به اهواز دادند. محلات نیوسایت و کارون را توسعه دادند. فرودگاه و راهآهن رونق گرفت. انگلیسیها قراردادهای طولانی نوشته بودند و برای ماندن برنامه دراز مدت داشتند.
پیدایش حوزههای نفتی در خوزستان، اطراف اهواز و عبور لولههای نفتی به استانهای دیگر، نیاز شهر به کارگران ساده، متخصص و مهندس را افزایش داد. در دوره سالهای ٤٥ تا ٥٥ خوزستان یکی از قطبهای مهاجرپذیر شد و گرانشدن قیمت نفت در سال ١٣٥٣ به آن دامن زد. با تأسیس شرکت نفت، پتروشیمی، کارخانه نورد و لولهسازی اهواز شهر مهمی شد و جمعیتش از ٣٢٢هزار درسال ٤٥ به ٤٨٩هزار و ٧٩٥ نفر رسید.
یافتههای حمید ماجدی و کورش لطفی نشان میدهد که ٤١/٣درصد از ساکنان سکونتگاههای غیررسمی به امید پیدا کردن شغل مهاجرت کردهاند و فقر و ضعف مالی، بیکاری در مبدأ، جنگ، وجـود اقـوام و بـستگان، ازدواج و اخـتلاف خانوادگی دلایل دیگرشان است.
علی یعقوبینژاد، نویسنده کتاب «بوی نفت میآید، انگلیسیها آمدند» درباره شکاف طبقاتی شهروندان مینویسد. «یکی از ضعفهای صنعت نفت قبل از انقلاب این بود که همه چیز را به مناطق خود محدود میکرد. نظام کاستی انگلیسی میگوید؛ نباید قاطی دیگران باشید. این است که همه چیز جدا بود. البته در کنار این تغییرات، شغلهایی هم برای بسیاری از مهاجران و ساکنان شهر ایجاد شد.»
خانه شمشادها
«انگلیسیها». شاید فقط در شهرهای خوزستان در صحبت پیر و جوان همیشه حرف از انگلیسیها باشد. خانههای انگلیسی. ویلیام دارسی، کنسرسیوم، قبرستان انگلیسیها. مین حفیظ (اداره مرکزی).
شهرک نفت نزدیک فرودگاه و محله زیتون است. در محله زیتون بعد از هر سه چهار خانه ویلایی سالخورده، یک آپارتمان چهارپنج طبقه بالا رفته است. این تغییرات بعد از اجرای طرح واگذاری خانهها به کارمندان نفت (طرح هوم اونرشیپ) به وجود آمد.
انگلیسیها خانه و باشگاه و فروشگاه و ورزشگاه ساختند. مرحوم یعقوبینژاد پیش از این در مصاحبهای برایم گفته بود که «وجود نفت موجب رونق اقتصادی شهرهای نفتی و کل مملکت شد، اما در شهرهای خوزستان نمود بیشتری داشت. استراتژی شرکتهای خارجی نفتی این بود که طوری رفتار کند که جامعه پیرامون، شرکت را از خود بداند و از منافع شرکت حمایت کند. خانه و مدرسه و هنرستان و بیمارستان میساختند.»
نگهبان گیت ورودیِ شهرک نفت میله را بالا میبرد و دست تکان میدهد. خیابانهای منظم دهان باز میکنند و شمشادهای قیچی خورده به استقبال میآیند. بیمارستان بزرگ نفت اولین ساختمان شهرک است. نسیم از پنجره بزرگ خانهها به درون میخزد و خانهباغها در سکوتِ شهرک رویا میبافند.
شهرک نفت ٦ فاز دارد و یک مجتمع تفریحی- فرهنگی و دو فروشگاه و دو پارک. گنجشکها روی یکی از درختها مجلسی برپا کردهاند.
انگلیسیها ١٠٩ نمونه خانه شرکتی در مناطق نفتی ساختند که چند نمونهاش، ١٠فوتی، بیتایپ و جیتایپ در نیوسایت و شهرک نفت است. «همه چیز براساس سلسلهمراتب و رتبهبندی بود.»
شما اینجا زندگی میکنید؟
«اینجا اهواز است، مرکز مهم صنعت نفت ایران، مرکزی که از آن روزانه میلیاردها تومان روانه جیب دیگران میشود. ما درون زبالهها و لجن متعفن همراه با گاو و سگ و گوسفندهایمان زندگی میکنیم. اینجا «حصیرآباد» است و سالهاست که اینجا هستیم.»
این جملات کاوه گلستان عکاس است که ١٣٥٨ پس از دیدار با حصیرآباد در «تهران مصور» نوشت. «حصیرآباد دختر فلجی است که مادرش روزها او را در میان زبالهها، به امید خدا رها میکند و پی کار خود- کلفتی در خانه دیگران- میرود. حصیرآباد اشک زن جوانی است که شوهرش در آلونک زمینگیر شده است. امروز حصیرآباد سراسر آرزوست. آرزوی بهرهمندشدن از حداقل یک زندگی انسانی است.»
تهِ کوچههای باریک «حصیرآباد» به تپههای خاکی میرسد. کوچههای پلکانی باریک به خانههای ٣٠، ٤٠متری که روی هم سوار شدهاند. بیهیچ نظمی.
مکعبهای کج و معوجی روی هم چیدهاند و تا دل کوه بالا رفتهاند. هول واژگونی همیشه هست. جوانی مشغول تعمیر چرخ دوچرخه است. مرد میانسالی با عرقگیر و پیژامه به دستهای جوان چشم دوخته. میگوید؛ چندین سال پیش (آذر ۸۲) صخره روی سه خانه سقوط کرد و سهنفر کشته شدند.
کودکی به در زنگزده خانهشان تکیه داده، دست را حمایل صورت کرده تا چشمها باز شوند. از بالای تپه صدای هیاهوی کودکانه میآید. زنی دست پسرش را گرفته تا به زحمت از تپه خاکی بسُرد و پایین بیاید.
شما اینجا زندگی میکنید؟ زن حواسش به قدمهای پسرک است. نفسنفس میزند: «ما بالا زندگی میکنیم. یکسال است آمدهایم اینجا.»
چطور رفتوآمد میکنید؟
به اسیری. میبینید که.
میرود که به مادرش سر بزند در محله پایین. از پرچین خانههای بالا مادر و چند کودک سرک میکشند.
چند تا بچه داری؟
٦ تا.
صدای بلندگوی وانتی آبفروش میآید.
در مسیر سربالایی جابهجا بوتههای سبز توله (پنیرک)٢ روییده. «بیایید شرایط زندگی ما را ببینید. شوهرم رفته به کارگری سر فلکه زیتون، چه میگویند، ها، زیتونِ کارمندی. کار که نباشد، پول هم نیست.»
یک اتاق تودرتو در یک طرف حیاط و یک اتاق دو در دو که حکم حمام و آشپزخانه را دارد سوی دیگر. خانه پدرشوهرش است. آبخوردن را از وانتی میخرند. میگوید یکبار دیگر هم گروهی آمده و فیلمبرداری کردهاند اما «کاری نشد بعدش».
«چهار تا از بچهها را هر روز پیاده میبرم مدرسه. مهشید، پرستو، پویا و روشنک. راه دو تاشان دور است اما چارهای نیست، پول سرویس مدرسه نداریم. آرزو داریم پایین زندگی کنیم. تلاش میکنیم بچهها درس بخوانند که مثل خودمان نشوند.»
علیاکبر در آغوش مادر لبخند میزند. پویا که کلاس هشتم است زیر درخت کُنار، تکیه داده به دیوار و شهر را که لمیده زیر آفتاب نگاه میکند.
«دختر برای عامو و خاله بگو کدوم مدرسه میری.»
نجوای بیجانی از زیر روسریِ به دندانگزیده دختر شنیده میشود. «مدرسه لقمان.»
گُلی از عشایر بختیاری است، نهایت بختیاری او این بوده که شوهر کند به فامیلش و از دشت لالی بیاید این گوشه اهواز ساکن شود.
دوباره باید این مسیر را در بدرقه چشمان زن و کودکانش سرید تا کنار مردی که هنوز درگیر دوچرخه است. میپرسد هوا تهران چطور است. «تهرانیها خیلی ناراحت میشوند از هوای آلوده؟» بچه مدرسهایها به خانه برمیگردند. میان کوچههای دراز و باریک از روی جویهای لجنگرفته میپرند و میخندند. در هر کوچه چند مغازه کوچک هم هست که پیداست یکی از اتاقهای خانه بود که جدایش کردهاند، شاید خرج خانواده از آن درآید. شاید. بعضیها هم جلوی درخانهشان گلیمی انداخته و دستفروشی میکنند.
روی دیوارها اسمهای زیادی نوشتهاند. نام پسرهای محل، امیر، حسین، داوود و اسامی تیمهای محبوب، استقلال و پرسپولیس و خوانندگان: ادل و خشایار، و کلمات دیگر: دل، آرزو، خاطره، یادگاری.
سر خیابان سوم چند موتوری ایستادهاند به انتظار مسافر. قبلا اتوبوسهای خستهای در این کوچههای باریک میخرامید و مسافران را به مقصد میرساند اما حالا موتورسیکلتها این وظیفه را به گرده میکشند. تابلویی بر ورودی محله نصب شده: «یادواره ٤٠٠ شهید حصیرآباد»