x
۱۰ / مرداد / ۱۳۹۶ ۰۷:۴۵
روایت محمدرضا باهنر از فراز و فرودهای زندگی‌اش

باهنر: هاشمی قوی‌ترین رییس مجلس بود/ لابی کردم تا رییس مجلس نشوم

باهنر: هاشمی قوی‌ترین رییس مجلس بود/ لابی کردم تا رییس مجلس نشوم

می‌پرسم چه خبر از آرزوهای کودکی؟ با دست هوا را هاشور می‌زند و می‌شمارد: «آرزو داشتم مهندس بشوم و سخنران و راننده»؛ آنچه هم در جوانی ملاقاتش کرد و هم در میانسالی. روزگار و خویشاوندی و البته زیرکی‌اش، ابر و باد و مه و خورشید سیاست را گردهم آوردند تا محمدرضا باهنر هم «مهندس» لابی‌گری و «سخنور» سیاسیون بشود و هم «فرمان» اصولگرایان را به دست بگیرد.

کد خبر: ۲۰۹۲۵۶
آرین موتور

 مردی که همیشه از تندبادها دوری جسته، به آرامی سخن می‌گوید، به آرامی می‌خندد و حتی واکنش‌هایش هم آرام است. «برادری» با آقای نخست‌وزیر، او را در جوانی به شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی می‌رساند و «اخوت» با سیاست او را به جانشینی پیر اصولگرایان در جبهه پیروان خط امام و رهبری. تا میراث «حبیب» اصولگرایان نه نصیب ریش‌سفیدان موتلفه شود و نه پیران جامعتین.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از اعتماد ، اگرچه از مجلس دوم بر کرسی بهارستان «فرود» آمد اما «فراز»ش از مجلس هفتم بود؛ جایی که ردای نایب‌رییسی را به تن کرد و شد مرد دوم رکن دموکراسی. آقای همیشه حاضر پارلمان‌های ایران، در کودکی برای قالی‌ها‌ نقشه می‌کشیده و امروز برای راه «راست»‌ها؛ چه آنهایی که در جامعه اسلامی مهندسین و جبهه پیروان خط امام و رهبری گردش آمده‌اند و چه آنها که در گوشه‌ای دیگر از مجمع‌الجزایر راست نشسته‌اند. مرد رایزنی‌های سیاست، بنا دارد در این گفت‌وگو سیاست را تحریم کند. حتی چانه‌زنی و مذاکره هم جواب نمی‌دهد؛ برای او فقط یک گزینه روی میز است: روایت تاریخ‌ها و خاطره‌ها.

 

محمدرضا باهنر از جمله چهره‌هایی به شمار می‌آید که به سیاست‌بازی و لابی‌گری‌ معروف‌ است. این سیاست و زیرکی از کودکی همراه‌تان بوده است؟

راستش نخستین رفتار سیاسی‌ام در دانشگاه بود. سال ٥٠، دانشگاه علم و صنعت در رشته معماری قبول شدم. اول کار که وارد شدیم با عده‌ای از دانشجوهای دانشگاه‌های تهران قراری گذاشتیم؛ اواخر اسفند همان سال به بازار بزرگ تهران رفتیم و قرار گذاشتیم که تظاهرات به راه بیندازیم. البته این قرار، حرکت خیلی خطرناکی بود چون رژیم شاه آن موقع‌ها در برابر چنین حرکت‌هایی به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌آمد و خیلی خشن برخورد می‌کرد. آنجا در فرصتی مناسب در مرکز بازار تظاهرات را شروع کردیم و شعارهای مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر می‌دادیم. آن موقع هنوز به آیت‌الله خمینی، امام نمی‌گفتند. ١٠ دقیقه‌ای که شعار دادیم، نیروهای ساواک و پلیس محاصره‌مان کردند.

دستگیر شدید؟

بله؛ تعدادی فرار کردند ولی امثال من چون تازه به تهران آمده بودند خیلی سوراخ سنبه‌های بازار را بلد نبودند و چند نفری‌ دستگیر شدند که من هم جزوشان بودم. چهار، پنج ماهی زندان بودم در کمیته مشترک ساواک و شهربانی که الان هم به عنوان موزه کمیته مشترک روبه‌روی وزارت خارجه تهران واقع شده است و ملت می‌روند بازدید می‌کنند.

مدتی آنجا بودم و بعد به زندان اوین منتقل و بعد هم در دادگاه نظامی محاکمه شدم. البته در این چند ماهی که در زندان بودم، فشارهای جسمی و روحی و شکنجه و کتک زدن و اینها خیلی زیاد بود؛ دنبال این بودند که ما سازمان‌دهندگان این تظاهرات را لو بدهیم که خوشبختانه موفق نشدند.

غیر از جمع دانشجویان، گروه یا افراد دیگری هم در آن تظاهرات نقش داشتند؟ یعنی به تشکیلاتی وابسته نبودید؟

نه، خودمان بودیم فقط. بیشترشان از دانشجوهای فعال دانشگاه‌ها بودند. البته من تازه‌وارد بودم و من را خیلی در این قضیه نمی‌شناختند ولی خب نیروهای دیگر مثل بچه‌های سال بالاتری را بیشتر تحت نظر داشتند. بعدها شنیدم یکی، دو نفرشان در درگیری خیابان کشته شدند؛ در واقع شهید شدند. بعد از انقلاب، از آن جمع حدودا ٥٠ نفره که در بازار جمع شدند و بنای تظاهرات را گذاشتند، ١٠ نفرشان در درگیری‌های مختلف شهید شدند، عده‌ای هم دستگیر و بعدا محکوم به اعدام شدند. خلاصه اینکه، دو ترم از درس و دانشگاه بازماندیم. بعد تصمیم گرفتیم دوباره به درس و مشق بچسبیم و دانشگاه را تمام کنیم.

آقای باهنر! از آرزوهای کودکی چیزی خاطرتان هست؟

شاید اگر برای‌تان تعریف کنم، خنده‌تان بگیرد. من دبیرستانی بودم و نیمه‌شعبان یا عیدی که می‌شد، سخنران مشهوری را از تهران یا اصفهان دعوت می‌کردند، می‌آمد کرمان. مثلا مرحوم پرورش و آقای دکتر فریدونی از اصفهان می‌آمدند. آن موقع شیفته سخنرانی بودم. یادم هست سه آرزو داشتم: مهندس بشوم، سخنرانی و رانندگی یاد بگیرم.

جالب است که به هر سه آرزو هم رسیدید!

اینها دیگر ته آرزوهای من بودند، که خب به همه‌شان هم رسیدم، هم مهندس شدم، هم سخنرانی یاد گرفتم و هم گواهینامه گرفتم.

آرزوهای مادی نداشتید؟ مثلا پولدار شوید و فلان خانه و ماشین را بخرید؟

آن روزها وضعیت مالی خانواده‌مان خیلی بد بود. یعنی آن موقع خانواده‌ها اکثرا این طور بودند. خانواده ما خانواده‌ای طبقه سه بود. وضعیت به گونه‌ای بود که اگر تابستان‌ها و حتی وقتی بچه دبستانی بودیم کار نمی‌کردیم پول کفش و لباس و تحصیل در نمی‌آمد. البته آن‌ موقع تحصیل در مدارس مجانی بود ولی همین پول دفترچه‌ای، کتابی، قلمی، لباسی را هم در نمی‌آوردیم ، ادامه تحصیل سخت بود. برادری داشتم بزرگ‌تر از خودم و کوچک‌تر از شهید باهنر که نتوانست به این وضعیت سخت خانواده رضایت دهد و از همان سال دوم، سوم دبیرستان ترک تحصیل کرد و رفت دنبال کار و البته بعدها متفرقه رفت درس خواند. البته او هم مرحوم شده است؛ هردو اخوی‌مان به رحمت خدا رفته‌اند. شهید باهنر در سال ٦٠ و ایشان هم در سال ٨٤. دو خواهرمان هم مرحوم شدند و ٤ خواهر دیگر در قید حیات هستند.

پدر نمی‌توانستند کمک خرج‌تان باشند؟

پدر یک خواربارفروشی خیلی ساده‌ای داشتند. تقریبا تا قبل از انقلاب آنجا کار می‌کردند بعد ولی مغازه‌شان را تعطیل کردند چون درآمدی هم نبود و به همین دلیل مرحوم اخوی اوایل انقلاب بود که از پدر خواست کار را تعطیل کنند. ایشان تعطیل کردند و یکی دو سالی بیکار بودند؛ بعد حوصله‌شان نکشید و رفتند مغازه دیگری به اصطلاح دم دست یک روستایی کار کردند. تا سال ١٣٧٢ که مرحوم شدند همانجا کار می‌کردند.

خودتان از کی به طور جدی و برای کسب درآمد کار می‌کردید؟

از همان بچگی.

چه شغلی؟

در کرمان کارهایی که من داشتم کارهای دستی بود. مثلا نخستین کاری که شروع کردم در یک مغازه کفاشی بود. شاید سال دوم یا سوم دبستان بودم تابستان رفتم دم مغازه یکی از آشنایان که کفاشی داشت. در حرفه کفاشی، بعضی میخ‌هایی که روی کار می‌کوبند ممکن است کج بشود. برای اینکه میخ‌ها از بین نرود و دوباره قابل استفاده باشد به ما می‌گفتند بنشینید با چکش این میخ‌ها را صاف کنید؛ در واقع نخستین شغلم، میخ صاف‌کنی بود.

درآمدتان چقدر بود؟

ماجرا دارد! در آن کفاشی حدودا یک ماه مجانی کار کردم. در آن مغازه آنقدرها به شاگردی من نیازی نبود ولی خب خیلی رو گذاشتیم و رو برداشتیم تا قرار شد من دایم در آنجا مشغول به کار شوم. فقط هم عصرهای جمعه تعطیل بودیم؛ یعنی از صبح شنبه تا ظهر جمعه باید کار می‌کردیم. یک ماهی که گذشت دیدم اوستا پولی به من نداد. خجالتی و کمرو بودم ولی خجالت را گذاشتم کنار و گفتم اوستا بالاخره چیزی به من نمی‎‌دهید، دیدم دست کرد در جیبش و یک دوزاری به من داد. ‌

و نخستین حقوق محمدرضا باهنر شد یک دوزاری!

بله و تقریبا آن تابستان به همین روال ادامه داشت؛ یعنی اوستا هر هفته دوزار به من می‌داد.

دوزار حقوق، کفاف مخارج‌‌تان را می‌‌داد؟

برای ما دوزار هم خوب بود، ولی چند سال بعد رفتم پیش اوستای نقاشی در کرمان. مرحوم اخوی ما که کرمان بود شغلش نقاشی قالی بود؛ نقش قالی کرمان را می‌زدند. شاید اصفهان شما هم این شغل وجود داشته باشد. کارگاه‌هایی بود که نقش قالی تهیه می‌کردند. من چهار، پنج سالی آنجا ماندگار شدم. البته آن روزها مثل الان نبود؛ جوان‌ها از همان روز اول می‌دانستند که اگر بخواهند در شغلی اوستا شوند باید چندین سال حسابی کار کنند و آموزش عملی ببینند تا یواش‌یواش اوستا بشوند.

ولی مگر شما اصلا نقاشی بلد بودید؟

آنجا که رفتم یاد گرفتم. روزهای اول می‌رفتیم فقط جارو می‌زدیم و‌ تر و تمیز می‌کردیم ولی کم‌کم قلمی و کاغذ باطله‌ای دادند دست‌مان و گفتند این طور بکش. بعد از سه، چهارسال کم کم وارد شدم که چطور باید نقش بزنم. پنج زار حقوق داشتم.

به پول امروز می‌شود چقدر؟

خب اگر بخواهیم نسبت‌ها را جوان‌های امروز متوجه شوند شاید فقط بشود با طلا و دلار مقایسه کرد. آن موقع‌ها یک دلار، پنج تومان بود. مثلا ما اگر روزی پنج زار می‌گرفتیم به قیمت امروز می‌شد روزی ٣٠٠ تومان و ماهی ٩ هزار تومان. به نسبت امروز حقوق‌مان خیلی کم بود. الان ساده‌ترین کارگرها روزی ١٠ هزارتومان می‌گیرند.

کار کردن به درس‌تان لطمه‌ای وارد نمی‌کرد؟

بیشتر حجم کار در تابستان‌ها بود، ولی خب من از نظر درسی حال و روز خوبی داشتم. بچه‌های ما حالا به ما متلک می‌اندازند و می‌گویند پدر مادرهای ما می‌گویند در دوران تحصیل شاگرد اول بودیم، کارنامه و اینها هم نیست که لو برود و ثابت بشود. ولی من واقعا درسم خوب بود. در دبستان، در درس‌های خواندنی مثل علوم و فارسی و اینها خیلی تنبل بودم و اصلا حالش را نداشتم بخوانم ولی در ریاضی دستم حسابی راه افتاده بود. ششم دبستان که بودم، موقع امتحانات ثلث دوم و سوم که می‌شد معلم‌مان دیگر بعد از چندسال من را شناخته بود، روز امتحان سوالات را جلوی من می‌گذاشت و اگر زمان امتحان یک ساعت بود به من می‌گفت ٢٠ دقیقه وقت داری جواب بدهی و اجازه نمی‌داد بقیه بچه‌ها امتحان را شروع کنند تا من برگه‌ام را تحویل بدهم.

چرا؟

حالا می‌گویم برای‌تان. وقتی من سوال‌ها را جواب می‌دادم، معلم‌مان می‌نشست همان جا برگه مرا تصحیح می‌کرد. عموما ٢٠ می‌گرفتم. بعد سوال‌ها را می‌داد به من می‌گفت حالا از بچه‌ها امتحان بگیر. از بچه‌ها امتحان می‌گرفتم و بعد خودم هم تصحیح می‌کردم. معلم هم نمره‌ها را وارد و امضا می‌کرد و می‌فرستاد برای دفتر.

پس از همان بچگی، نایب‌رییس بودید!

[می‌خندد] چون واقعا حساب و کتابم خوب بود و معلم‌ها یا به قول شما رییس‌ها به من اعتماد می‌کردند. سال ٥٠ که دانشگاه علم و صنعت قبول شدم، کرمان حدود ١٠٠ هزار نفر جمعیت داشت با حدودا ١٥ تا ٢٠ دبیرستان دخترانه و پسرانه. آن سالی که من کنکور دادم از کل این ١٥ دبیرستان ١٠ نفر در آزمون سراسری قبول شدند و بقیه رتبه قبولی نیاوردند. اصلا خصوصی و دولتی هم نبود فقط یک کنکور دولتی بود؛ نه دانشگاه آزادی در کار بود و نه پیام نور یا غیرانتفاعی یا چیزهای دیگر.

با این اوصاف، قاعدتا آنهایی که قبول می‌شدند، اسم‌شان مطرح و معروف می‌شد.

دقیقا همین طور است. روزی که نتیجه کنکور را اعلام می‌کردند همه کرمان می‌دانستند که مثلا پسر مشهدی و دختر کبری خانم قبول شده‌اند. آن موقع هم که اینترنت نبود و اسامی قبول‌شده‌ها را در روزنامه می‌زدند. تقریبا در روز اعلام اسامی، دیگر بعدازظهر که می‌شد در کل کرمان معلوم بود که برای مثال این ١٠ نفر در کنکور قبول شده‌اند. می‌خواهم بگویم کنکور قبول شدن کار واقعا سختی بود. البته کسی که کنکور قبول می‌شد از همان موقع دیگر معلوم بود که فاز زندگی‌اش عوض می‌شود. فقط سه دانشگاه در تهران بود که رشته معماری داشت: تهران، شهیدبهشتی و هنرهای زیبا. دانشجوهای معماری به محض اینکه وارد سال دوم و سوم دانشگاه می‌شدند، بلافاصله توسط این شرکت‌ها برای کار تور می‌شدند.

آن وقت این شرایط را با زمانه امروز مقایسه کنید. حتی برای فارغ‌التحصیل‌ها هم کار و کاسبی درست و حسابی نیست. شاید مسوولان ما چون در جوانی‌شان وضعیتی که شما داشتید را تجربه کردند، درک و برداشت درستی از اوضاع بیکاری امروز جوانان ندارند.

نمی‌توان گفت درکی از اوضاع ندارند، ولی خب شرایط امروز خیلی سخت‌تر از گذشته است و البته تعداد درس‌خوانده‌ها خیلی خیلی بیشتر. نمی‌دانم چطوری عرض کنم چون الان بیکاری زیاد هست ممکن است جوان‌ها دل‌شان بسوزد. وقتی در دوران کارشناسی بودم، اگر کل واحدها ١٤٤ تا بود، وقتی ٧٠ واحد را می‌گذراندیم، به یکسری شرکت‌های خاص برای کار می‌فرستاندمان. یادم هست تا ٢٥٠٠ تومان در ماه کار می‌کردم. یک مهندس کامل فارغ‌التحصیل سربازی رفته آن موقع حقوقش ٤٠٠٠ تومان بود. ولی خب ما در دوران دانشجویی تا نصف این مبلغ را می‌توانستیم دربیاوریم.

در واقع برخلاف امروز، برای جوانان گذشته همه‌چیز فراهم بود!

بله، بازار کار خیلی خوب بود. البته آن موقع در دولت دو تا شغل بیشتر نبود یا باید معلم می‌شدی یا در بخش نظامی خدمت می‌کردی؛ مثلا ارتشی می‌شدی یا به شهربانی می‌رفتی.

فقط همین دو راه؟!

نه می‌خواهم بگویم کار دیگری وجود نداشت. امروز آموزش و پرورش و فرهنگ و ارشاد و فلان و فلان هست. آن موقع اصلا این طور شغل‌ها نبود؛ یعنی حداکثر اگر در کشور ٥٠٠ هزار نفر شاغل بودند از این ٥٠٠ هزار نفر، ٥٠ هزار نفر در دولت بودند. ٤٥٠ هزار نفر دیگر یا کفاش بودند یا بقال یا آهنگر یا کارهای آزاد می‌کردند. بحث استخدام و این حرف‌ها نبود. بخش خصوصی وجود داشت ولی خیلی محدود بود. به همین دلیل هم بود که اگر کسی در دانشگاه قبول می‌شد از همان موقع می‌گفتند آقا تو دیگر در آینده نانت در روغن است؛ یعنی تکلیف روشن می‌شد. البته خیلی از معلم‌های ما دیپلمه بودند ولی برای دیپلمه‌ها هم کار بود. یک شوخی هم بکنم؛ در انتخابات دو سه دوره قبل در تهران، بنده‌خدایی رفته بود برای ثبت نام و در قسمت میزان تحصیلات نوشته بود، ششم قدیم، معادل دکترا. [می‌خندد] البته حرفش هم راست بود. آن موقع، کیفیت تحصیلات خیلی بالا بود. یعنی هرکسی با هر استعدادی نمی‌توانست وارد فضای درس و تحصیل شود.

ولی خیلی‌ها هم هستند که آن موقع دانشگاه رفتند و آنقدرها هم که شما می‌گویید متفاوت از بقیه نشدند!

اغلب متفاوت می‌شدند چون طبقه اجتماعی و اقتصادی‌شان تغییر می‌کرد.

یعنی وضع اقتصادی شما هم بهتر شد؟ دیگر نگران هزینه درس و تحصیل نبودید؟

آن موقع، درس خواندن خیلی سخت بود. چه در مدرسه و چه در دانشگاه. یادم می‌آید تقریبا دبستانم را تمام کردم و می‌خواستم وارد دبیرستان بشوم؛ کتاب‌های دبیرستان خریدنی بود. با ابوی رفتیم بازار دم کتاب فروشی، قیمت آن موقع کتاب می‌شد هفت تومان و دو زار. شما نسبت‌ها را با همان عددی که گفتم حساب کنید. حدودا می‌شود هزار تومان امروز. پدر پول نداشت کتاب‌ها را بخرد و گفت درس دیگر بس است به اندازه کافی سواد داری، ریاضی‌ات هم که خوب است بیا دم مغازه کار کن. ابوی هم بنده خدا نه اینکه خسیس باشد، واقعا دستش خالی بود.

و واکنش شما؟

راستش چون به درس و تحصیل علاقه داشتم، دلم کمی گرفت ولی خب راه دیگری نداشتم. مرحوم شهید باهنر بیشتر قم و تهران بود. آن روزها، وسایل ارتباطی مثل امروز نبود که بشود با تلفن و اینها به سرعت خبرها را رساند. مرحوم اخوی از طریق واسطه‌ای شنیده بود که محمدرضا از تحصیل بازمانده و مثل محمدحسین باید برود دنبال کار. ایشان یک نامه نوشت به پدر و گفت شما از هر جا هست این هفت تومان را قرض کن و کتاب بخر و نگذار محمدرضا از درس باز بماند؛ من این پول را برای شما قسطی می‌فرستم.

چرا قسطی؟

خب چون خود ایشان هم آنقدر پول نداشت. نمی‌توانست هفت تومان را یکجا بدهد.

شهید باهنر آن موقع شغل و سمتی داشتند؟

شهید باهنر قم بود. حوزه علمیه بود و حوزه علمیه هم بالاخره خیلی حقوق زیادی نمی‌داد. هفت تومان می‌شد پنج هزار تومان امروز. این پول را بچه‌ها امروز دو تا پفک می‌خرند. [می‌خندد] این ماجرا را ما بعدها متوجه شدیم و خود ایشان برای‌مان تعریف کرد.

چرا ایشان برای برادر دیگرتان چنین فداکاری نکردند؟

خب ایشان می‌دانست که من به درس علاقه دارم. از طرفی دیگر شهید باهنر و شهید مفتح و شهید مطهری از معدود روحانیونی بودند که همزمان با تحصیلات علوم دینی، تحصیلات دانشگاهی را هم داشتند؛ یعنی به اهمیت علم و تحصیل آگاه بودند. ایشان دانشجوی دانشکده تاریخ دانشگاه تهران بود. در ضمن با لباس روحانیت آمده بودند تهران. ایشان خودش تعریف می‌کرد می‌گفت من موقعی که در تهران تحصیل می‌کردم صبح‌ها یک ساعت زودتر از خانه بیرون می‌آمدم تا از میدان قیام تا دانشگاه را پیاده بروم؛ خانه‌شان میدان قیام فعلی است، آن موقع‌ها می‌گفتند میدان شاه.

خب چرا پیاده؟

چون می‌گفت من یک قران یا سی شاهی داشتم که ظهر نانی چیزی بخرم و بخورم. اگر صبح آن یک قران را خرج بلیت اتوبوس یا تاکسی می‌کردم دیگر ظهر از ناهار خبری نبود. آن وقت شما فرض کنید ایشان با این وضعیت معیشتی سخت، پذیرفته بود که ماهی یک تومان جمع کند و قسط کتاب‌های من را بدهد.

بعد از پایان دانشگاه، در تهران ماندگار شدید یا برگشتید کرمان؟

درس که تمام شد بله، دوباره برگشتم کرمان. دیگه موقع سربازی‌ام بود. دوره آموزشی را در شیراز بودم و دوران خدمت را در همان کرمان. به اصطلاح آن موقع، سربازها سه گروه بودند: یک گروه عادی بودند و یک گروه امریه مثبت داشتند و یک گروه امریه منفی. امریه مثبت‌ها آنهایی بودند که کسی سفارش‌شان را می‌کرد داشتند، یک تیمساری، یک امیری از ارتش و اینها.

پارتی‌بازی بود؟

نه رسمی و قانونی بود. مثلا می‌گفتند این را فلان جا بگذارید که سختی زیادی تحمل نکند. ولی امریه منفی‌ها برعکس بودند، حتما به پادگان‌های دورافتاده فرستاده می‌شدند. حتی به پادگان رزمی هم نمی‌فرستادند و تلاش می‌کردند که حداقل سلاح‌ها و آموزش‌ها را در اختیار آنها بگذارند، باشه فقط آموزش تیراندازی و اینها گاه گاهی بود.

شما جزو کدام گروه بودید؟

من منفی بودم. خوب من سابقه زندان داشتم. این روشن بود و در پرونده من هم ثبت شده بود.

درجه‌تان در دوران خدمت چه بود؟

آن موقع لیسانسه‌ها ستوان دوم می‌شدند. من هم چون لیسانس معماری داشتم و مهندس معماری شده بودم، درجه ستوانی گرفتم ولی با امریه منفی.

فضا و امکانات تهران هوس ماندن در پایتخت را به سرتان نینداخت؟

تهران که بودم، خب امکانات تحصیلی چندانی برایم فراهم نبود؛ یعنی پدر اصلا نمی‌توانست پولی، چیزی به ما بدهد. تهران هم که آمدم می‌رفتم خانه شهید باهنر. منزل ایشان آن موقع در خیابان ستارخان بود و دانشگاه ما در خیابان نارمک. تقریبا سه کورس اتوبوس فاصله داشتیم. خدا ان‌شاءالله به همسر شهید باهنر که هنوز هم در قید حیات هستند، سلامتی بدهد. ایشان خیلی به من محبت داشتند.

شهید باهنر چند سال از شما بزرگ‌تر بودند؟

١٨ سال. دقیقا وقتی من به دنیا آمدم، ایشان از کرمان رفت به قم. اتفاقا سوال خوبی پرسیدید، جالب است بدانید من در طول ١٨ سال تحصیلم تا پایان دیپلم، ایشان را خیلی کم می‌دیدم چون شهید باهنر هردوسالی یک‌بار، ١٠ روزی می‌آمد کرمان؛ بنابراین من تا قبل از ورود به دانشگاه، مجموعا دو ماه بیشتر با ایشان نبودم. در دوران دانشگاه ولی دیگر منزل ایشان اقامت داشتم.

خاطره‌ای، عکسی، روایتی هم از آن دو ماه ثبت شده است؟

شاید تعجب کنید ولی من بعد از شهادت ایشان تازه متوجه شدم که حتی یک عکس هم با شهید باهنر ندارم.

آن موقع هنوز برای‌تان آستین بالا نزده بودند؟

وارد مرحله شناسایی شده بودیم.

یعنی چه؟

یعنی دنبال یک مورد فرد خوب و مناسب بودیم. در تهران، یکی از آشناهای همسر شهید باهنر را به من معرفی کردند. با هم مذاکره و صحبت کردیم و به تفاهم رسیدیم. اما جلسه آخر ایشان یک سوالی کرد و گفت شما وقتی ازدواج کردید کجا می‌خواهید زندگی کنید. گفتم خب معلوم است، می‌روم کرمان. ایشان گفت همه بچه‌های کرمان آمده‌اند تهران، آن وقت تو می‌خواهی بروی کرمان؟!

بالاخره معامله‌تان شد یا نه؟

نه دیگر؛ سر این قضیه تفاهم نشد و من به کرمان رفتم و آنجا با یک خانم دیگر ازدواج کردم. بعد از ازدواج زن و شوهرها اصولا با هم شوخی می‌کنند، به همسرم گفتم تو بهتر از من نصیبت نمی‌شد!

و جواب ایشان؟

ایشان هم دقیقا همین را گفت. [می‌خندد] گفتم قبل از من خواستگاری، چیزی هم داشتی؟! گفت بله، من در تهران درسم که تمام شد، آقای مهندسی به خواستگاری‌ام آمد و با هم به تفاهم رسیدیم. وقتی پرسیدم کجا می‌خواهی زندگی کنی، گفت همین تهران. گفتم ولی من کرمانی هستم و می‌خواهم در کرمان باشم. خلاصه ماجرای‌مان در قضیه ازدواج و تهران و کرمان شبیه به هم بود.

ولی بالاخره هر دو آمدید تهران.

بله دیگر دوسالی که از ازدواج‌مان گذشته بود، یعنی سال ٦٠ مجبور شدیم بیاییم تهران.

دوران دانشجویی، خودتان کسی را در بین همدانشگاهی‌ها برای ازدواج زیرنظر نداشتید؟

نخیر؛ من می‌گفتم تا فارغ‌التحصیل نشوم، ازدواج نمی‌کنم. آن موقع هم، معذرت می‌خواهم، دخترهای میانه حال کم بودند؛ یا کلا بی‌حجاب بودند و دنبال دوست و رفیق که تیپ‌ و فرهنگ‌شان به ما نمی‌خورد یا خیلی محدود و مذهبی. آنهایی که مذهبی بودند، مذهبی صرف نبودند، خیلی انقلابی بودند.

شما مورد دوم را نمی‌پسندید؟

بحث خوش آمدن یا نیامدن نبود. ببینید، انقلابی‌های آن موقع مثل امروز نبودند؛ اهل مبارزه و دستگیر شدن و اینها بودند. یعنی این خطرات در زندگی‌های پسرها و دخترهای مذهبی بود. ولی به طور کلی، هم‌تیپ‌های شخصیتی ما چون جوانی‌شان با روزهای اوج گرفتن انقلاب مصادف شده بود، خیلی‌ها قید ازدواج را می‌زدند.

ولی خب شما از آن دسته نبودید که قید ازدواج را بزنید!

من هم تیر٥٨ ازدواج کردم؛ یعنی بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، احساس کردیم خب کار و رسالت‌مان را انجام داده‌ایم و حالا می‌توانیم ازدواج کنیم.

آقای مهندس! شما جوانی هم کردید؟

جوانی؟ زیاد نه.

چرا؟

برای‌تان تعریف کردم که روزگارم چگونه می‌گذشت؛ فرصت جوانی کردن نبود.

جوانی کردن یعنی چه؟

جوانی کردن یعنی شنگول بودن، خوش بودن. البته کارهای بی‌ربط زیاد می‌کردیم.

مثلا؟

برای نمونه، خب ما رشته معماری بودیم و پروژه‌های‌مان خیلی پرکار بود به همین خاطر بعضی شب‌ها، مجبور می‌شدیم با همکلاسی‌ها در دانشگاه بمانیم. آنجا خوابگاهی نبود و مجبور بودیم در دانشکده بمانیم. یادم هست شبی بود که یک پروژه خیلی سنگین را باید فردایش تحویل می‌دادیم. ١٠ تا ١٥ نفر بودیم و تا ساعت ٩ شب کار کردیم. همیشه اغلب می‌رفتیم همان نارمک ساندویچی چیزی می‌خوردیم. اما آن شب یکی از بچه‌ها پیکان قراضه‌ای داشت، گفتیم برویم کرج شام بخوریم. این شام خوردن دو ساعت طول کشید و به تکمیل پروژه‌ها نرسیدیم و مجبور شدیم فردا نیمه‌تمام تحویل دهیم! از این کارهای این تیپی. البته یک دوره خارج از کشور هم رفتم که خیلی خوب بود و دیگر چنین فرصتی نصیبم نشد. دانشگاه اردویی علمی- سیاحتی گذاشت. بچه‌های رشته معماری اردوی‌شان به اروپا افتاده بود و مدتش هم یک ماه بود.

با هزینه دانشگاه؟

نصف پولش را دانشگاه قبول کرد و نصف پولش را خودمان باید می‌دادیم. خرج سفر ١٠ هزارتومان می‌شد. من هم که دیگر برای خودم درآمد داشتم و از این لحاظ اوکی بودم. از چهارکشور اروپایی بازدید کردیم: انگلیس، آلمان ، اسپانیا و ایتالیا. مثلا ما تاریخ هنر ١ و ٢ داشتیم و تاریخ هنر ٢ ما که سه واحد بود فقط در رم درس داده می‌شد. استاد یک ترم درس می‌داد و بعد هم امتحان می‌گرفت که البته اصلا کتبی نبود. مثلا فرض کنید هزار تا اسلاید را به ما درس داده بود، بعد سر امتحان، به طور اتفاقی یکی از این اسلایدها را روی دیوار می‌انداخت و از بچه‌ها می‌خواست که توضیح بدهند.

نخستین سفر خارجی‌تان بود دیگر؟

جالب است بدانید من آن سفر را در خاطراتم هم نوشته‌ام: سفر اروپا هم نخستین اردوی سیاحتی من بود و هم نخستین باری بود که سوار هواپیما می‌شدم. تا آن روز، در عمرم سوار هواپیما نشده‌ بودم و نمی‌دانستم چی به چی هست؛ هیجانات خیلی بالا بود. البته در بچگی گاهی تخس بازی هم در‌آوردم. امیدوارم بچه‌های امروز یاد نگیرند. پاییز و زمستان در کرمان خیلی هوا زود سرد می‌شد. در مدرسه ما بخاری‌های زغالی نصب کرده بودند و دولت، زغال‌سنگ‌ها را سهمیه‌ای کرده بود. آذر خیلی هوا سرد شد؛ طوری که نمی‌توانستیم داخل کلاس برویم. هرچقدر می‌رفتیم به مدیر مدرسه می‌گفتیم که ما نمی‌توانیم در کلاس طاقت بیاوریم، می‌گفت زغال‌سنگ نداریم و باید اول دی بشود تا سهمیه‌مان را بدهند. من دیدم این طوری نمی‌شود. یک روز صبح با بچه‌ها قرار گذاشتیم و زودتر رفتیم مدرسه. یکی از صندلی‌های چوبی کلاس را خرد کردیم و انداختیم داخل بخاری. معلم وقتی به کلاس آمد خیلی خوشش آمد که چه کلاس گرمی! اولش کسی متوجه نشد، یکی، دو ساعت بعد همه متوجه شدند. آقای مدیر آمد و خیلی هم کنکاش کرد تا بفهمد باعث و بانی این کار چه کسی بوده ولی خب بچه‌ها باهم متحد بودند و لو ندادند. آقای مدیر هم گفت همه کلاس با هم تنبیه می‌شوند، باید یک هفته بروید در حیاط و در سرما درس بخوانید.

مبارزه سیاسی را از کی شروع کردید؟

قبل از انقلاب، من ٢٧، ٢٨ سال بیشتر نداشتم. خیلی درگیر انقلاب بودیم؛ دنبال مجسمه پایین کشیدن و اینها بودیم. انقلاب که پیروز شد، ١٥ نفر در کرمان بودیم که حسابی کاری بودند. من خودم خیلی از نهادهای انقلابی را راه انداختم. نخستین کار این بود که یک کمیته تشکیل دادم: کمیته مبارزه با گران فروشی مثلا. بعد کمیته انتظامات را راه انداختیم که شد کمیته انقلاب. به محض اینکه حضرت امام حکم بنیاد مسکن را دادند، رفتیم آنجا. شهید باهنر در شورای انقلاب بود؛ یعنی وزیر نبود و ما هنوز به ایشان دسترسی داشتیم. هنوز تابستان نشده بود، یادم هست پیشنهاد را دادم که بچه‌های دانشگاه و دانش‌آموزان تابستان‌ها بیکار هستند و خوب است که اردوهایی را راه بیندازیم تا اینها بروند در روستاها به مردم کمک بکنند. بودجه نداشتیم و مشکل را با شهید باهنر در میان گذاشتیم. ایشان بودجه‌ای دولتی برای ما جور کرد. فکر می‌کنم حدودا یک میلیون تومان در آن کار به ما کمک کرد. تیرماه، اردوهای جهادی را راه انداختیم و حضرت امام هم در همان ماه حکم تاسیس جهاد سازندگی را صادر کردند؛ یعنی قبل از اینکه جهاد سازندگی در کشور ایجاد شود، ما اردوهای جهادی را راه انداخته و به نوعی پیشتاز بودیم.

نخستین سمت دولتی‌تان چه بود؟

یک آقایی بود که در دوران مدرسه ناظم مدرسه ما بود. بعضی وقت‌ها هم کتکم می‌زد. وقتی دیر می‌رفتم کف دستم را می‌گرفتم و او با چوب یا شلاق می‌زد؛ هنوز دردش یادم هست. ایشان شد استاندار کرمان. به من پیشنهاد کرد که بروم معاون سیاسی استاندار بشوم. پذیرفتم و این در حقیقت نخستین پست رسمی و دولتی من بود.

و بعد از معاونت سیاسی استانداری؟

حدودا یک سال آنجا بودم. بعد از آن دیگر ماجراهای هفت تیر و هشت شهریور پیش آمد. حزب جمهوری در تهران می‌خواستند کنگره برگزار کنند. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای آن موقع، دبیرکل حزب بودند و آقای هاشمی و مهندس موسوی، آقای طبرسی و همه شخصیت‌های مهم انقلاب هم قرار بود در آن کنگره حضور داشته باشند. جریانات هفت تیر و هشت شهریور ما را خیلی نگران کرده بود و تامین امنیت کنگره یکی از دغدغه‌های مهم محسوب می‌شد، چون می‌گفتیم اگر خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد، ناگوار خواهد بود. خلاصه من زن و بچه را رها کردم و آمدم تهران؛ نخستین فرزندم تازه اسفند سال ٦٠ به دنیا آمده بود.

همسرتان اعتراض نکردند که کجا می‌خواهی بروی یا چرا می‌خواهی بروی؟

چرا؛ خیلی هم سوال و جواب کرد ولی خب من چاره دیگری نداشتم. یک‌تنه آمدم تهران تا کمکی بکنم. البته مسائل امنیتی را هم به لحاظ تخصصی خیلی نمی‌دانستم ولی خب گفتم می‌رویم از سپاه و بقیه کمک می‌گیریم.

شما مسوول حفاظت بودید؟

تقریبا؛ البته حالا اینها می‌ماند برای خاطرات مفصلی که باید بگویم. این را خلاصه می‌گویم. در روزهایی که داشتیم برای برگزاری کنگره آماده می‌شدیم، یک شب قبل از مراسم، در ستاد مرکزی خبر دادند که آقای خامنه‌ای دارند برای بازدید می‌آیند. ایشان آن موقع هم رییس‌جمهور بودند و هم مدیرکل حزب. وقتی ایشان آمدند، من گزارشی از وضعیت امنیتی و اطلاعات دبیرخانه‌ای را در اختیارشان گذاشتم و همچنین تعداد افرادی که برای نامزدی ثبت‌نام کرده بودند. آن زمان، ٣٠ نفر می‌توانستند از طریق رای‌گیری به شورای مرکزی راه پیدا کنند. نزدیک به ١٠٠ نفر از مناطق گوناگون نامزد شده بودند. اسامی را که دیدند، گفتند باهنر چرا خودت اسم ننوشتی، گفتم من قرار نیست ثبت نام کنم، من فقط آمده‌ام تهران تا کنگره را برگزار کنم و برگردم. ایشان گفتند نه، حتما نام‌نویسی کن.

چون با شهید باهنر برادر بودید، ایشان شما را می‌شناختند یا شخصا هم آشنایی داشتند؟

نه دیگر؛ چون برادر شهید باهنر بودم. همه به همین دلیل مرا می‌شناختند.

به حرف‌شان گوش دادید؟

راستش خیلی جدی نگرفتم. یک ساعت بعد از رفتن ایشان، آقای هاشمی آمد. ایشان هم عضو شورای موسس حزب بود. آقای هاشمی هم وقتی لیست را دید، همان حرف آقای خامنه‌ای را تکرار کرد.

این همه اصرار برای ثبت‌نام شما چه بود؟

برای خودم هم عجیب بود. من اول فکر کردم که آنها از قبل با هم تفاهم کرده‌اند، ولی بعدها متوجه شدم دلیلش این بود که چون محمدجواد باهنر شهید شده بود، آنها علاقه داشتند که اسم باهنر در حزب زنده بماند. چون فرد دیگری نبود، به من می‌گفتند بیا ثبت نام کن.

و بالاخره چه کسی پیروز شد؟

حرف آنها به کرسی نشست. سرانجام ثبت نام کردم و از بین ٢٠٠، ٣٠٠ نامزد، من هم به شورای ٣٠ نفره مرکزی راه پیدا کردم. همه این افراد از شخصیت‌های شناخته شده و مهم بودند، به جز بنده.

در واقع از رانت شهید باهنر استفاده کرده بودید؟

نمی‌شود گفت رانت، ولی خب همه رای‌های من به خاطر ایشان بود چون هیچ کس من را نمی‌شناخت و سابقه چندانی هم نداشتم. دیگر مجبور شدیم خانه مان در کرمان را بفروشیم و بیاییم تهران. ایشان هم کمی غر زدند. البته این همسرم که الان دارم درباره‌شان حرف می‌زنم به رحمت خدا رفته‌اند.

چطور راضی‌ شدند؟

اتفاقا همیشه پیش خودم می‌گفتم چطور راضی‌اش کنم. گفتم خب شما که لیسانس مهندسی الکترونیک داری، بیا تهران درست را ادامه بده. بالاخره کم‌کم راضی شد.

و خانه و زندگی را آوردید تهران. به جز حضور در حزب، چه فعالیتی داشتید؟

انتخابات دوره دوم مجلس نزدیک بود. یک دسته کرمانی آمدند سراغ من و گفتند بیا کاندیدای مجلس بشو. یادم هست در جواب‌شان گفتم مگر مملکت اینقدر بی‌آدم شده که من باید نماینده مجلسش بشوم! خلاصه از آنها اصرار بود و از من انکار. بالاخره قبول کردم و از بافق نامزد شدم.

چرا بافق؟ چرا از همان کرمان نامزد نشدید؟

همه مثل شما برای‌شان سوال شده بود. چون من در بافق به دنیا آمده‌ بودم و در آنجا شغلی نداشتم. عده‌ای از دوستان آنجا پرس و جو کرده و دیده بودند جای خالی باهنر در بافق است. نماینده دوره اول‌شان را قبول نداشتند به خاطر همین به من گفتند بیا از آنجا نامزد بشو. آقای دکتر نوحی، نمی‌دانم اسمش را شنیدید یا نه؛ ایشان رییس دانشگاه شهید رجایی بود و از پزشکان مشهور. ایشان هم دخیل من شد. داماد مرحوم آقای خزعلی بود و اهل بافق. بالاخره انتخاب شدم. همین حضور در حزب و مجلس باعث شد پله‌های ترقی خیلی زود طی شود.

ترفیع مقام داشتید؟

خب ببینید در مجلس و همینطور در حزب، خیلی‌ها توجه‌شان به من جلب شد و می‌گفتند فلانی آدم فعال و خوش‌فکری است. مثلا حضرت آقا بعد از یک سال که در حزب بودم، ریاست حزب تهران را به من واگذار کردند؛ درحالی که خیلی از اعضای شورای مرکزی بیکار بودند و می‌توانستند این حکم را برای دیگران بزنند ولی خب من را انتخاب کردند. دست‌خط‌شان را هنوز هم دارم.

جایگزین چه کسی شدید؟

آقای شهیدی را می‌شناسید؟ قبل ترها مسوول روزنامه رسالت در قم بود. ایشان می‌خواستند استعفا کنند و بروند، حضرت آقا من را جایگزین همین آقای شهیدی کردند. البته قبل از آن، من در امور استان‌های حزب که آقای دری‌نجف‌آبادی مسوولیتش را برعهده داشتند، قائم مقام بودم. همیشه دوست داشتم پله‌پله بروم بالا. حتی وقتی به مجلس رفتم هم، دوره اول خیلی کم‌تحرک بودم و بیشتر تلاش می‌کردم تا کار یاد بگیرم.

از هفت دوره نمایندگی، پنج دوره را از تهران کاندید شدید، چرا؟

خب بعد از مجلس دوم، چون من دیگر عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی شده بودم و رییس تشکیلات تهران، اسمم را در فهرست تهران گذاشتند و گفتند بهتر است از تهران کاندید بشوی. دوره سوم و چهارم و پنجم از تهران بودم. دوره ششم که کاندیدا شدم در تهران رای نیاوردم. برای دوره هفتم دوستان توصیه کردند که رای تهران آمد، نیامد دارد و ریسکش بالاست به همین خاطر از کرمان کاندیدا شدم و رای خوبی آوردم. ولی دوره هشتم و نهم چون فضای تهران مشخص بود و می‌دانستیم که ریسکی ندارد، دوباره از تهران کاندیدا شدم.

محمدرضا باهنر رکورددار نمایندگی است یا رقیب هم دارد؟

در ایران سه نفر هستیم که این رکورد را داریم؛ یعنی ٢٨ سال نمایندگی. من و حاج احمد ناطق نوری و آقای عبداللهی. آقای ناطق نوری به خاطر سن و سالش دیگر نمی‌توانست برای مجلس دهم ثبت نام کند ولی من و آقای عبداللهی داوطلبانه ثبت نام نکردیم. به قول جوان‌های امروز، ما دو نفر ژنرال هفت ستاره هستیم.

می‌گفتند شما در دوران نایب‌رییسی مجلس، جلسات را مستبدانه اداره می‌کردید.

بله، درست است. چون مدیریت مجلس با مدیریت سایر قوا فرق دارد. در مجلس، رییس جلسه باید بتواند دل نماینده‌ها را به دست بیاورد. اما این دل به دست آوردن دو مدل است: یکی اینکه آدم خیلی در مقابل‌شان کوتاه بیاید و دیگر اینکه به این حس برسند که طرف آدم توانمندی است و باید حرفش را بپذیرند. یادم هست در مجلس هفتم من رییس جلسه بودم. آقای سیدمهدی طباطبایی که معلم اخلاق هستند، قبل از دستور سخنرانی داشتند. وقتی آمدند پشت تریبون گفتند ما با مجلسی روبه رو هستیم که سه رییس دارد: یکی‌ آقای حداد است که مجلس را شاعرانه اداره می‌کند، یکی‌شان آقای ابوترابی است که متواضعانه اداره می‌کند و یکی هم باهنر است که مستبدانه اداره می‌کند. [می‌خندد] بعضی وقت‌ها کاری را که روسای دیگر ظرف سه ساعت در مجلس حل و فصل می‌کردند، من نیم ساعته تمامش می‌کردم. یعنی اگر کسی می‌خواست تخطی بکند، کسی می‌خواست شوخی بکند و اینها، می‌گفتم کار را باید ببریم جلو، وقت این کارها نیست. در کوتاه‌مدت، خیلی‌ها از دستم عصبانی می‌شدند ولی در دراز مدت، خیلی‌های‌شان به من محبت داشتند. مثلا جلسات بررسی بودجه، مجلس ١٠، ١٥ روزی به‌شدت در شیفت‌های صبح و عصر و بعضی شب‌ها درگیر بود. روز آخر که می‌خواستیم بودجه را ببندیم، اصولا رییس‌ها در می‌رفتند و جلسه را تحویل باهنر می‌دادند تا یک جوری مساله را تمام کند.

در ماجرای تصویب برجام، اگر شما رییس جلسه بودید، آن ٢٠ دقیقه معروف می‌شد چقدر؟

تصویب برجام بحثش سیاسی است. بهتر است واردش نشویم.

واقعیت دارد که همه‌چیز در ٢٠ دقیقه بسته شد؟

در ٢٠ دقیقه تصویب شد ولی واقعا جو رسانه‌ای خیلی زیاد و بعضا نادرستی برایش ایجاد شد. فقط نباید زمان تصویب را دید، روی برجام و بررسی آن خیلی کار کرده بودند و دو، سه ماه درگیرش بودند.

مدیریت مستبدانه در اداره مجلس را در خانه هم داشتید؟

نه، من در خانه خیلی با بچه‌هایم دوست هستم. چهار دختر و یک پسر دارم از همسر قبلی‌ام دارم و خیلی رفیق با آنها رفیق هستم. همسر مرحومم برای خودش یلی بود. وقتی دوباره آمدیم تهران، درسش را ادامه داد و بعد هم دکترایش را در رشته فیزیک حالت جامد از دانشگاه انگلیس گرفت. همزمان درس می‌خواند، در آموزش و پرورش تدریس می‌کرد و سه بچه را هم بزرگ می‌کرد و می‌برد مهدکودک و می‌آورد.

همسرتان هم سیاسی بودند یا...؟

حسابی! خیلی سیاسی بود و علیه اصلاح‌طلبان کار می‌کرد.

همسر دوم‌تان چطور؟

همسر دومم عضو هیات علمی دانشگاه آزاد هستند و البته خیلی سیاسی نیستند. از ایشان هم یک پسر دارم. نوه بزرگم امسال می‌رود کلاس هشتم و این پسرم می‌رود کلاس پنجم!

چند بار تا یک قدمی رییس شدن رفتید ولی چرا هیچ‌وقت رییس نشدید؟ نخواستید یا نشد؟

واقع قضیه این است که همیشه فکر می‌کردم آدم در یک مجموعه نباید خودش را جلو بیندازد. می‌شود عقب‌تر ایستاد و بر امور نفوذ داشت. برای مثال، در مجلس هفتم، اگر می‌خواستم رییس بشوم می‌توانستم؛ این را همه می‌دانند. تقریبا یک ماه مانده به تشکیل مجلس هفتم، شاید با ١٦٠-١٥٠ نفر از نمایندگان منتخب، تک‌تک جلسه گذاشتم و برای‌شان دلیل و منطق آوردم که من نباید رییس بشوم و بهتر است آقای حداد رییس شوند. این کار درست برخلاف لابی‌گری‌های مرسوم در دنیاست که طرف می‌رود جلسه می‌گذارد که بیایید به من رای بدهید.

خب دلیل‌تان چه بود؟

شرایط آن زمان اقتضا می‌کرد. می‌گویم که، اینها بحث‌های سیاسی است و نمی‌خواهم فعلا واردش شوم.

در مجموع با چند تا رییس در مجلس کار کردید؟

تقریبا با همه کار کردم. آقای هاشمی، آقای ناطق، آقای کروبی، همه دیگر. نه اینکه لزوما در هیات رییسه باشم ولی در دوران نمایندگی با تمام روسای مجلس کار کردم. با دولت آقای خامنه‌ای، دولت‌های آقای هاشمی، آقای خاتمی و احمدی‌نژاد. من با هر ١١ دولت جمهوری اسلامی کار کرده‌ام، به عنوان نماینده در مجلس. فقط مجلس ششم غیبت داشتم که خب در مجلس پنجم و هفتم با آقای خاتمی کار کردم. بنابراین من با همه دولت‌ها بودم.

و قوی‌ترین رییس مجلس از نظر محمدرضا باهنر؟

قوی‌ترین؟ والا هرکدام‌شان ابعاد گوناگونی داشتند ولی خب آقای هاشمی قوی‌تر از همه بود چون جایگاهش بالاتر از ریاست مجلس بود؛ یعنی عملا آن موقع، وزرا بیشتر از اینکه بروند به نخست‌وزیر گزارش بدهند، می‌آمدند به آقای هاشمی گزارش می‌دادند. تقسیم کار در اوایل انقلاب به گونه‌ای بود که آقای هاشمی رییس مجلس شد، شهید بهشتی رییس قوه قضاییه و حضرت آقا هم رییس‌جمهور شدند. در جایگاه بعد از آقای هاشمی در ریاست مجلس هم آقای ناطق قرار داشتند.

بیشترین تنش مجلس در سال‌های بعد از انقلاب، با کدام دولت بود؟

دولت‌های نهم و دهم.

می‌گفتند برای شهردار شدن آقای احمدی‌نژاد خیلی اصرار داشتید.

بله. با رییس‌جمهور که آقای خاتمی بود و وزیر وقت دعوا هم کردم.

چرا؟

چون من با آقای احمدی‌نژاد ٢٠ سال سابقه کار سیاسی مشترک داشتیم. ایشان ٢٠ سال عضو جامعه مهندسین بود.

این انتخاب، ارزش دعوا کردن و این همه اصرار را داشت؟

بله، ایشان شهردار خوبی بود. در ریاست‌جمهوری هم ما اوایل خیلی امید داشتیم که کارهای خوبی بکند. کارهای بزرگی هم کرد؛ آقای احمدی‌نژاد کارهایی کرد که خیلی از روسای جمهور جراتش را نداشتند و الان هم ندارند. اما گاهی اوقات هم خیلی خودرای بود که هیچ یک از روسای جمهور نبودند. ما الان بعضا می‌گوییم کاش خرد دولت یازدهم با شجاعت دولت دهم همراه می‌شد. الان خرد وجود دارد ولی شجاعت احمدی‌نژاد وجود ندارد.

بالاخره تکلیف اصولگراها با آقای احمدی‌نژاد چه بود؟

ببینید مسائل سیاسی جور دیگری تفسیر می‌شود؛ من خودم هم با دولت آقای احمدی‌نژاد زاویه گرفتم. روزهای اول دولت آقای احمدی‌نژاد، عده‌ای به من می‌گفتند وکیل‌الدوله! فکر می‌کردند من از همه‌چیز دولت ایشان حمایت می‌کنم.

نخستین بودجه‌ای که دولت احمدی‌نژاد به مجلس آورد، اختلافات کارشناسی‌مان با ایشان و تیم‌شان در دولت شروع شد. من می‌گفتم شما اصلا نمی‌دانید بودجه‌ریزی یعنی چه! اختلافات‌مان از همان جا شروع شد و همین طور زاویه گرفت و گرفت. ما با کسی بیعت نبسته بودیم که بخواهیم هوایش را داشته باشیم که مثلا چون آقای احمدی‌نژاد است دیگر ساکت شویم و فقط حمایت کنیم؛ نه این‌طوری نبود.

با اینکه عضو جامعه مهندسین بود، ولی در انتخابات ریاست‌جمهوری از ایشان حمایت نکردید!

درست است که ایشان عضو جامعه مهندسین بود و من هم برای شهردار شدنش تلاش و مذاکره کرده بودم ولی در انتخابات ریاست‌جمهوری من رییس ستاد آقای لاریجانی بودم؛ یعنی می‌خواهم بگویم ما در این قضایا، مسائل مملکت را سر رفاقت و دوستی و خاله بازی فدا نمی‌کنیم.

در ماجرای حواشی انتخابات سال ٨٨، بعضی از نمایندگان مجلس مثل آقای مطهری معتقد بودند و البته هستند که باید تکلیف همه‌چیز روشن شود و مقصران محاکمه شوند. نظر شما چیست؟

می‌دانید تکلیف چطوری باید روشن بشود؟ اگر به صورت جدی و براساس قوانین موجود کشور محاکمه بشوند، این آقایان سران فتنه مجازات‌شان بالاست. نظام نمی‌خواهد این کار را بکند. می‌گویند چرا حصر را برنمی‌دارید، من سوالی می‌کنم از کجا معلوم که آقایان سران فتنه وقتی آمدند بیرون دوباره کنفرانس خبری نگذارند و بیانیه ندهند؟!

در دادگاه که نمی‌توانند کنفرانس خبری بگذارند و بیانیه بدهند؛ صرفا محاکمه شوند.

گفتم خدمت‌تان؛ اگر محاکمه شوند، حکم و مجازات‌شان خیلی سنگین خواهد بود و طرفداران محاکمه قطعا پشیمان می‌شوند.

آقای احمدی‌نژاد هم باید محاکمه شود؟ یعنی ایشان هم در آن ماجراها مقصر بود؟

احمدی‌نژاد در اتفاقات سال ٨٨ تقصیر دارد، ولی ببینید تقصیر داشتن تا جرم مرتکب شدن دو مقوله است. یکی هست مجرم است یکی هست مقصر است.

آقای احمدی‌نژاد در انتخابات خوب عمل کرد یا نه؟

نه خیلی بد عمل کرد؛ من هم قبول دارم، کار مجرمانه‌اش هم این بود که در مورد دو، سه نفر مثل آقای هاشمی و آقای ناطق حرف‌هایی را مطرح کرد. اگر زمانی دادگاهی در این باره تشکیل بشود، احمدی‌نژاد باید آن حرف‌ها را ثابت کند و اگر نتواند، محاکمه می‌شود. ولی خب ببینید، این حرف‌هایی که او زد، تهدید امنیتی نبود، بلکه تهمت فردی بود. کار سران فتنه کار امنیتی بود، کار به هم ریختن کشور بود.

این صحبت‌ها را همان سال ٨٨ هم مطرح می‌کردید؟

بله، قطعا.

ولی بعضی از هم‌حزبی‌های‌تان به شما و چند نفر دیگر لقب «ساکتان فتنه» را داده‌بودند!

حرف‌های من موجود هست. بروید در اینترنت سرچ کنید، هم صحبت‌هایم هست و هم موضع‌گیری‌ها و هم مصاحبه‌هایم. چه کسی گفته من ساکت بودم؟! من همه نقدهایم را مطرح کردم. دیگر این سوال و جواب بس است. وقت‌تان تمام شد! بروید، باید با یک گروه دیگر هم مصاحبه کنم.

فکر می‌کنید سخن جامانده این گفت‌وگو چه بود؟

اینکه به جز بنده و شهید باهنر که تا این حد سیاسی و مبارزاتی شده بودیم، نه پدر و نه مادر، و نه هیچ کدام از خواهر و برادرهای‌مان سیاسی نبودند. البته یک پسردایی داشتیم که همکلاسی شهید باهنر بود و روحانی. او امام جمعه موقت کرمان شده بود و مدیرکل آموزش و پرورش هم بود. اگر درست بگویم سال ٦٨، یک روز صبح که می‌خواست از خانه بیرون بیاید، منافقین ترورش کردند و شهید شد

نوبیتکس
ارسال نظرات
x