x
۰۲ / مرداد / ۱۳۹۶ ۱۰:۱۴
روزهای دشوار خانواده براتی در انتظار خبری از سرباز ربوده شده

مادر سرباز سعید براتی : سعید را برگردانید

مادر سرباز سعید براتی : سعید را برگردانید

پیش از هر صحبتی کاغذ چهارتا شده را از جیبش در می‌آورد و نشان می‌دهد. پرینت خبری است که هفته گذشته منتشر شد و در آن علی کرد، نماینده مردم خاش و میرجاوه در مجلس گفته بود: «آنچه بنده با اطلاع اعلام می‌کنم این است که سرباز رشید اسلام در سلامت کامل به سر می‌برد و حتی جراحتی که در آن درگیری دیده بود برطرف شده است و شاهد این هستیم که به زودی با سلامت کامل توسط عوامل انقلابی به ایران اسلامی بازگردد.»

کد خبر: ۲۰۷۶۷۳
آرین موتور

به گزارش اقتصادآنلاین ، اعتماد نوشت: خانواده سعید هم از دیگران این خبر را شنیده‌اند، کسی اینقدر با اطمینان به آنها مژده بازگشت قریب‌الوقوع سعید را نداده بوده. فامیل و دوستان‌شان با خواندن خبر، مدام زنگ می‌زده‌اند برای تبریک اما در خانه کوچک آنها در خیابان مالک‌اشتر تهران هنوز هیچ رنگی از شادی نیست، هر چه هست انتظار است. از سعید می‌گویند و چای تعارف می‌کنند، لیوان‌های چای در سکوت‌کش‌دار میان بغض آنها و سوال‌های ما سرد می‌شوند.

٦ اردیبهشت ماه امسال سربازان و نیروهای کادری هنگ مرزی میرجاوه هدف حمله اشرار مسلحی واقع شدند که از خاک پاکستان به آنها هجوم آوردند. در حمله آن روز ۳ درجه‌دار و ۶ سرباز وظیفه مرزبانی به شهادت رسیدند، دو سرباز مجروح شدند و بعدتر مشخص شد که یکی از سربازان مجروح هم ربوده شده و به خاک پاکستان منتقل شده است. معصومه پناه‌پور و ولی براتی پدر و مادر همان سرباز هستند، سعید براتی که بعد از گذراندن سه ماه آموزشی، فروردین ماه به میرجاوه اعزام شد و یک ماه بعد دیگر اثری از او نبود. پدرش می‌گوید فقط پوتین‌هایش را لب مرز پیدا کرده‌اند.

«١٦ تیر تولد سعید بود، تازه رفته توی ٢٤ سال و امسال برای نخستین بار روز تولدش پیش ما نبود. دلم خیلی برایش تنگ شده.» مادر سعید همه تلاشش را می‌کند که هنگام حرف زدن اشکی نریزد. چهره‌اش تجسم نگرانی است و از این نگرانی بدون توقف خسته شده. می‌گوید شب و روز ورد زبان‌شان خاطرات سعید است: ‌«پسر کوچکم محمد کلاس هفتم است و بیشتر از ما نگران سعید است. هر شب خوابش را می‌بیند. یک شب خواب دیده بود سعید در یک خانه است، دست و پایش را بسته‌اند و چهار پنج نفر دورش حقله زده‌اند و سعید می‌گفته: «من را آزاد کنید!» از این خواب‌ها زیاد برایم تعریف می‌کند.

سعید روز ٦ اردیبهشت، ساعت ٥ عصر برای آخرین بار با مادرش صحبت کرده، یکی دو ساعت قبل از حمله: «به من زنگ زد و حال ما و برادرهایش را پرسید، گفت اینجا خیلی سخت است یک کاری بکنید فرهاد (برادر سومش) معاف شود. روز بعد تازه از دکتر برگشته بودم که تلفن زنگ زد، شوهرم داشت صحبت می‌کرد، اسم سعید که آمد فهمیدم یک چیزی شده. گفت، می‌گویند درگیری شده و چند نفر شهید شده‌اند و دو نفر زخمی و خبری از سعید نیست.» پدرش ادامه می‌دهد: «روز بعد این مکالمه فهمیدیم همان روز به آنها حمله شده. هنوز خبری از سعید نبود. زنگ زدند به ما که بپرسند از او خبری داریم یا نه؟ فکر کرده بودند شاید فرار کرده. گفتم اگه مرخصی بهش دادید شاید آمده اگر نه بچه من اهل فرار کردن نیست. بعد دیگر اخبار اعلام کرد که سعید را با خودشان برده‌اند.»

مادرش نمی‌داند سراغ سعید را دیگر از کدام مسوولی باید بگیرند: « هی می‌گویند ما پیگیر هستیم. اگر پیگیر هستید و سعید زنده است ببینید چه می‌خواهند، پول می‌خواهند؟ آدم‌های خودشان را می‌خواهند؟ یک کاری بکنید. ما الان فقط از مقام‌های عالیه می‌خواهیم که یک کاری کنند که ما چشم انتظار نمانیم. با هر شرایطی که هست، چه سعید زنده است، چه شهید شده به ما بگویند فقط از این چشم‌انتظاری نجات‌مان دهند.» پدرش هر بار خودش برای پیگیری وضعیت سعید به یکی دو نفر از کسانی که با نام سرهنگ از آنها یاد می‌کند در تماس است. می‌گویند اگر خودشان زنگ نزنند کسی خبری به آنها نمی‌دهد. توضیح کامل در مورد روند پیگیری وضعیت سعید به شما می‌دهند؟ وحید برادر سعید و پسر دوم خانواده می‌گوید: «نه! فقط می‌گویند ما پیگیر هستیم، فکر نکنید ما سعید را فراموش کرده‌ایم. بچه شما مثل بچه خودمان می‌ماند و پیگیرش هستیم و اگر هر خبری برسد به شما می‌گوییم. ولی این خبر زنده بودن سعید را ما در تلگرام دیدیم.» پدر سعید از خبری که توسط نماینده مجلس اعلام شد بی‌خبر بوده و می‌گوید که همکارش این خبر را به او نشان داده. مادرش که انگار از دیدن این خبر هر بار برآشفته می‌شود ادامه حرف را می‌گیرد: «همه فامیل و آشناهای ما در شهرستان‌مان خوشحال شده بودند. خواهرهایم، برادرهایم، مادرم از خوشحالی گریه می‌کردند، زنگ زدند و گفتند مردم جشن گرفته‌اند. گفتم ان‌شاءالله که زنده است ولی کو؟ من تا با پسرم حرف نزنم، نمی‌توانم باور کنم. هر کس ممکن است چند خط برای خودش بنویسد اما از کجا باور کنیم؟ با این کاغذها و نوشته‌ها که نمی‌شود. باید ببینیم، باید پسرم را ببینم تا باور کنم.»

پدرش می‌گوید که مثل این خبر را در مورد شهادت سعید هم شنیده بوده: «بعد از اینکه خبر حمله به سربازها را شنیدیم من رفتم سمت زاهدان. گفتند چون آن منطقه‌ای که سعید و سربازهای دیگر بوده‌اند منطقه نظامی است نمی‌توانید به آنجا بروید. در همان زاهدان کمی پیگیری کردم و به محض اینکه رسیدم تهران از بجنورد به ‌ما زنگ زدند که شنیده‌اند سعید شهید شده. اما سرهنگ میرزایی که در این مدت وضعیت سعید را از او پیگیری می‌کردیم به ما گفت حرف هیچ کسی را باور نکنید تا خودمان به شما خبر بدهیم.»

خانواده براتی چهار سال است که از آشخانه در خراسان شمالی (حوالی بجنورد) به تهران آمده‌اند. پدر خانواده و وحید پسر دوم‌شان مشغول کار خدماتی در یک شرکت هستند. پدر می‌گوید که به فکر این بوده‌اند که به شهرشان برگردند اما تا خبری از سعید نرسد، نمی‌دانند که باید چه کار کنند. وحید می‌گوید که انتظار برای خبر موثقی از وضعیت برادرش هر روز که می‌گذرد شکل عوض می‌کند: «هر روزی که می‌گذرد انتظار سخت‌تر می‌شود. ما صبح می‌رویم سر کار مدام نگرانیم مادرم بلایی سر خودش نیاورد. تمام همکارانم می‌دانند که سعید را ربوده‌اند، حالا من هر روز سعی می‌کنم با کسی چشم در چشم نشوم چون به محض اینکه کسی به من می‌رسد می‌پرسد از سعید چه خبر؟ این برای‌مان خیلی سخت است.»

انتظار مادر برای پسرش در چهاردیواری خانه کوچک‌شان می‌گذرد. می‌گوید که ٣ ماه است که به ندرت پا از خانه بیرون گذاشته. چرا؟ جواب این سوال را با بغض می‌دهد: «دلم نمی‌خواهد، وقتی پسرم که اینقدر دوستش دارم جایی گرفتار شده که نمی‌تواند پایش را از آنجا بیرون بگذارد من هم دلم نمی‌خواهد بیرون بروم. شب و روز در مورد سعید حرف می‌زنیم. گاهی شب‌ها شوهرم گریه می‌کند و من می‌گویم ساکت باش بچه‌ها خوابند، گاهی من گریه می‌کنم او می‌گوید که مراعات بچه‌ها را بکنیم. بچه‌ها گاهی عکس‌های سعید را توی کامپیوتر می‌بینند بعد که من می‌رسم خاموش می‌کنند که ناراحت نشوم.»می‌گوید همه فامیل‌ و همسایه‌های‌شان در آشخانه برای آزادی و سلامت سعید نذر و نیاز کرده‌اند، پدرش می‌گوید: «روزی که بیاید جلوی پایش گاو قربانی می‌کنم.»

مادر سعید، خواهر شهید است؛ آخرین باری که این همه چشم‌انتظاری کشیده مربوط به همان سال‌های آخر جنگ برمی‌گردد: «آخر جنگ برادر بزرگم مفقودالاثر شد و چهار سال بعد از پایان جنگ فهمیدیم که در کردستان شهید شده و پیکرش را آوردند. دایی‌ام از اول جنگ مفقودالاثر شد و هنوز هم خبری ازش نیست. من این درد را زیاد کشیده‌ام. ١٢ سالم بود که برادرم را آوردند و تا همین اردیبهشت که سعید را بردند هر روزم با فکر او می‌گذشت و حالا با فکر سعید. تا زنگ در یا تلفن می‌خورد همه تن و بدنم می‌لرزد.»وحید بیشتر ساکت است و گوش می‌کند، قبل از اینکه صحبت‌ها به آخر برسد ناگهان می‌گوید: «سعید مهربان است، آزارش به هیچ‌کس نمی‌رسید، برای هیچ‌کس بد نمی‌خواست. خدا دوستش دارد و برای همین برمی‌گردد، یعنی باید برگردد.»

نوبیتکس
ارسال نظرات
x