متهم : به خاطر فرزندانم، شوهرم را کشتم
سلاح را در کیفم گذاشته بودم. وقتی گفت نمیگذارد رنگ بچههایم را ببینم، آن را بیرون آوردم و چند گلوله به سمتش شلیک کردم.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از جام جم ، اینها بخشی از اعترافات زنی 24 ساله است که اردیبهشت امسال، همسر عراقی خود را پیش چشم عابران در محله دروس تهران با شلیک سه گلوله به قتل رساند. او پساز دستگیری، انگیزه خود را آزار و اذیت همسرش اعلام کرد. متهم در گفتوگو با برنامه رادیویی «یک پرونده، یک روایت» رادیوجوان به شرح زندگی خود پرداخت. او که مادر دو فرزند خردسال است، گفت: من فرزند یک تاجر مشهور بودم و از نظر رفاهی مشکلی نداشتم، اما مادرم، وقتی فقط چهار ساله بودم از پدرم جدا شد. پدرم مخالف ازدواج من بود، اما من نپذیرفتم و این اشتباه بزرگم بود. مشروح گفتوگو در پی میآید.
تا چه مقطعی درس خواندی؟
راهنمایی و دبیرستان را در یکی از کالجهای مالزی گذراندم. بعد به ایران برگشتم و لیسانس حقوق گرفتم.
چرا حقوق؟
دوست داشتم وکیل شوم و حق پدربزرگم را بگیرم. او تاجر آهن بود و بعضیها پولش را خورده بودند.
زندگی با والدینت چگونه میگذشت؟
چهار سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند.
علت جدایی چه بود؟
پدرم هیچ مشکلی نداشت و آدم خوبی بود، اما مادرم متعلق به دنیای دیگری بود. او تا به حال سه بار ازدواج کرده و دوست دارد آزاد باشد.
چرا خواستی با پدرت زندگی کنی؟
ارتباطم با پدرم خوب بود. با خانواده مادرم هم زیاد رفت و آمد نداشتم. بعد از 14سال وقتی مادرم را دیدم، مرا نشناخت. پدرم مرا دوست داشت و از نظر مهر پدری هیچ کمبودی نداشتم. از نظر مالی هم مرفه بودیم و تقریبا همه تهران ما را میشناسند.
چرا این شرایط مانع انتخابت نشد؟
پدرم بهترین آدم دنیا بود. من را فریب دادند. بعضی چیزها را تا تجربه نکنی متوجه نمیشوی. یک نفر (شوهرم) با احساسات من بازی کرد و همه کس من شد. جای خالی تمام محبتهایی که ندیده بودم را پر کرده بود؛ شده بود مادر من.
چطور با همسرت آشنا شدی؟
با پدرم برای کار تجاری به عراق رفته بودیم که آنجا سعید مرا دید و ارتباطمان آغاز شد. سعید هر دقیقه به من زنگ میزد، طوری که به ابراز علاقههایش عادت کرده بودم.
پدرت میدانست ارتباط دارید؟
نه و این اولین اشتباهم بود چون پدرم گفته بود سعید 14 سال از تو بزرگتر است و خودش زن و چهار تا بچه دارد. وقتی به آنها رحم نکرده، میخواهی به تو رحم کند؟
چرا این حرف پدرت را نپذیرفتی؟
سعید میگفت به خاطر من، خانوادهاش را رها کرده است. به من ابراز علاقه میکرد. این ارتباط برایم جالب بود. جذاب بود وقتی میدیدم یک مرد اینقدر شیفته یک زن شده است. بعد از مدتی سعید به ایران آمد و با هم قرار گذاشتیم.
آن روز حرفی از ازدواج زدید؟
سعید گفت همسر اولش را طلاق داده و قصد ازدواج دارد، اما من گفتم پدرم به خاطر خواستگارهایم، اجازه نمیدهد.
شرطی برای ازدواج با او نداشتی؟
چرا، اما هر شرطی داشتم پذیرفت. گفتم میخواهم درسم را ادامه بدهم، سر کار بروم و... میگفت زندگی و دنیای من تو هستی، اما بعد از ازدواج، نگذاشت هیچ کدام از این کارها را انجام دهم.
چطور با هم ازدواج کردید؟
پدرم مخالف بود. برای همین به پیشنهاد سعید، دیگر به خانه نرفتم. رفتیم به خانه مادرم. گفتم دارم ازدواج میکنم. میخواستم حداقل یک نفر بداند. چهار پنج روز در خانه مادربزرگم ماندم و بعد در حضور مادرم عقد کردیم. سپس همراه سعید به عراق رفتیم.
در زندگی با سعید مشکلی نداشتی؟
اوایل همه چیز خوب بود، اما کمکم تغییر کرد. مثلا سر کار نمیرفت و مدام در خانه بود. مدتی بعد فهمیدم از همسر اولش هم جدا نشده. او هر چند روز یکبار زنگ میزد و از من پول میخواست تا این که پیشنهاد دادم به ایران برگردیم تا با خانواده پدرم آشتی کنم.
قرار بود در ایران زندگی کنید؟
بله. من از دوست و آشنا 80 میلیون تومان پول قرض کردم تا خانه اجاره کنیم.
چرا از پدرت قرض نگرفتی؟
فکر میکردم به من پشت کرده.
این طور بود؟
نه. او به مادربزرگم گفته بود هر وقت دخترم پشیمان شد، کمکش میکنم.
هزینهها را چطور جور میکردید؟
قرض میگرفتم. در سه ماه آخری که همسرم زنده بود، نزدیک 100 میلیون تومان از پدرم قرض گرفته بودم. البته او نمیدانست برای چه میخواهم.
چرا دوباره با سعید به اختلاف خوردی؟
سر هر چیز کوچکی با هم درگیر میشدیم تا این که سعید یک روز من را از تراس طبقه پنجم خانهمان آویزان نگه داشت و میخواست به پایین پرتاب کند. همسایهها آمدند و نجاتم دادند.
علت تغییر رفتارهایش چه بود؟
جواب درستی نمیگرفتم تا این که گفتم اگر مرا نمیخواهی، طلاقم بده. یا مرا بکش یا رهایم کن.
رفتارش با فرزندانت چطور بود؟
من یک دختر و یک پسر دارم. مانلی دو ساله و ماندلای چهار ساله. یک بار که بچه چند ماههام روی تخت بود، با لگد چنان به او ضربه زد که بچه ام به در حمام خورد.
هیچ وقت شکایت نکردی؟
چرا اما پس از مدتی آشتی کردیم و به عراق برگشتیم. مدتی که گذشت، قرار شد به ایران بیاییم تا من پدرم را ببینم. او هم میخواست سلاحش را بفروشد، اما چون این کار غیرقانونی بود، قاچاقی وارد ایران شد.
چه شد که آن حادثه مرگبار اتفاق افتاد؟
سعید سلاحش را داده بود برایش نگهدارم. من هم آن را در کیفم گذاشته بودم. روز حادثه قرار بود با هم به شرکتی برویم تا روغن ایرانی بخریم و برای فروش به عراق ببریم. در خیابان دروس، داشتم با یکی از مسئولان شرکت، تلفنی حرف میزدم که سعید به این موضوع اعتراض کرد. گفت ببین داری به مردی دیگر میخندی. من گفتم این حرفها چیست که میزنی؟ سر همین موضوع صدایش بالا رفت و آخرسر گفت این سری برگردیم عراق، نمیگذارم رنگ بچههایت را ببینی. برو به همان خواستگارهایت برس.
چه شد که از سلاح استفاده کردی؟
من روی بچههایم خیلی حساس بودم. قبلا هم سابقه داشت که سعید آنها را بیرون ببرد و برای آزار دادن من به خانه نیاورد. نمیدانم چه شد که سلاح را از کیفم بیرون آوردم و چند گلوله به سمت سعید شلیک و فرار کردم، اما دو ساعت بعد دستگیر شدم.
الان چه کسی دنبال کارهایت است؟
پدرم، اول به او نگفتم چه اتفاقی افتاده.
دلت برای فرزندانت تنگ نشده؟
زندگی من بچههایم هستند.
موقعی که با سعید آشنا شدی، امروز را تصور میکردی؟
هیچ وقت؛ نمیدانم آن 10 دقیقه چطور اتفاق افتاد.