عروس و داماد در دادگاه خانواده
«صداقت». همین کلمه محور اصلی اختلاف عروس و داماد جوان بود. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که راه زندگی مشترکشان به سمت دادگاه خانواده کج شده بود. تازهعروس «خواهان» بود و داماد «خوانده».
پرده اول در مجتمع قضایی ونک اتفاق افتاد. یک روز گرم بهاری بود ، اما ظاهراً گرمای زندگی آن زوج جوان رو به سردی گراییده بود. زن معتقد بود همسرش صداقت ندارد و مرد ادعای تازه عروس را رد میکرد. نتوانسته بودند همدیگر را متقاعد کنند و یکراست آمده بودند برای طلاق.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران ، قاضی حسن عموزادی، در شعبه 268 دادگاه خانواده و سرپرست مجتمع قضایی ونک در دفتر کارش به نوبت پروندهها را رسیدگی میکرد که زوج تازه خانمان وارد شدند. یقیناً برای قاضی بیشتر پروندهها تازگی نداشتند، همه دادخواستها از چند فرمول معمول پیروی میکردند و یک قاضی دادگاه خانواده در رسیدگی به آنها عادت و البته تخصص داشت. با این حال آنچه پرونده این زوج را قدری متفاوت میکرد مدت کوتاه زندگی مشترک آنها بود، بویژه آنکه زن و مردی از جنس جوانهای معمول این روزها به شمار نمیآمدند، از همان جوانانی که لباسهای روی مد میپوشند و در کافیشاپها و پاساژها بیشتر دیده میشوند.
زن 32 ساله، تحصیلکرده و خانهدار بود و آرایش معمول برخی زنان هم سن و سالش را نداشت، آرام و کم حرف بود و به نظر میرسید در خانوادهای سنتی بزرگ شده است.مرد 36 ساله، تحصیلکرده با شغل آزاد و موها و محاسنی کوتاه بود. لباسی ساده یعنی پیراهن رسمی آبی رنگ با شلوار خاکستری به تن کرده بود. او هم آرام و کم حرف نشان میداد.
قاضی در حالی که پرونده زن و شوهر را ورق میزد، به کلامش شوخی سادهای آمیخت تا یخ آنها باز شود. سپس از تازه عروس خواست درباره دلیل خواستهاش حرف بزند.زن گفت: « من روی صداقت داشتن خیلی حساسم و از روز اول شرطم این بوده که در زندگی مشترک نباید صداقت زیر پا گذاشته شود...»
قاضی پرسید: «اینجا در پرونده شما خطای بزرگی نمیبینم که همسرتان مستوجب جدایی باشد، جز اینکه تاکید کردهاید صداقت ندارد. خب؛ چه کار کرده که فکر میکنید صداقت نداشته؟»
زن بدون اینکه به قاضی نگاه کند، همان طور که به دستانش نگاه میکرد پاسخ داد: «همسرم همه چیز را به من نمیگوید. من انتظار دارم چیز پنهانی در زندگی مشترک بین ما نباشد. مثلاً به من گفته درآمدش یک میلیون تومان است، اما بعداً فهمیدم که یک و نیم میلیون تومان بوده...»
قاضی حرفش را قطع کرد و گفت:«همین؟»
مرد که تا این لحظه سکوت کرده بود به میان حرفهای آنها آمد و گفت:«بله؛ همین. آقای قاضی من شغل آزاد دارم و درآمدم همیشه یکسان نیست. من که نمیتوانم هر روز گردش مالیام را گزارش کنم.»
زن معترض شد و دوباره شروع به حرف زدن کرد:« فقط این نیست. خیلی هم تند اخلاق است و تا چیزی میگویم که خوشش نیاید عصبانی میشود و بیجهت بحث و مجادله میکند.»
لحظهای سکوت بر اتاق دادگاه حاکم شد. زن به خواسته اش فکر میکرد و مرد به دفاع از خودش. احتمالاً قاضی هم داشت به این موضوع فکر میکرد که بهانه آنها برای متارکه اختلاف بزرگ و مهمی نیست. برای قاضی باتجربهای همچون او اختلاف این زوج جوان، در مقابل پروندههایی مثل اعتیاد همسران، ضرب و جرح زن وشوهر، خیانت، ترک زندگی، نپرداختن نفقه و صدها ماجرای دیگر اساساً در حد جدایی نبود.
بنابراین از قامت یک قاضی بیرون آمد و در نقش برادر بزرگتر، آنها را به سعه صدر و گذشت دعوت کرد. به آنها توضیح داد که زندگی مشترک پر از فراز و نشیب است و حالا حالاها باید با مشکلات ریز و درشت دست و پنجه نرم کنند. از مرد هم خواست با همسرش صادق باشد و با او مثل یک دوست واقعی و شریک دلسوز نگاه کند. اما این زن و شوهر به توافق نرسیدند و به جدایی رضایت دادند. بنابراین قاضی عموزادی آنها را به واحد مشاوره راهنمایی کرد تا عجولانه تصمیم نگیرند.
پرده دوم این ماجرا چند روز بعد شکل گرفت. تازه عروس و تازه داماد از جلسه مشاوره بازگشتند، اما همچنان نظرشان بر طلاق توافقی استوار بود، به نظر میرسید از راهنمایی کارشناسان مشاوره هم بهرهای نبردهاند. بنابراین قاضی با تاکید بر اینکه طلاق آخرین راه حل نیست، با جدایی آنها موافقت کرد، اما برای صدور حکم آنها را به چند روز بعد ارجاع داد. احتمالاً در دل آرزو میکرد کاش این زوج از هم جدا نشوند. روز موعود فرا رسید و پرده سوم هم آغاز شد. این بار جدا از زن و شوهر جوان مردی قد بلند همراه آنها بود که پیشتازی میکرد.
چهرهاش شبیه به زن بود و خیلی زود محرز شد که برادر تازه عروس است.
مرد قدبلند مستقیم آمد روبروی قاضی و با لبخند حرفهایش را شروع کرد؛ «آقای قاضی، بالاخره راضیشان کردم از خر شیطان پایین بیایند. این زن و شوهر خیلی خوب و نجیب هستند، اما چه میشود کرد که عجولاند. یک روز کامل با آنها صحبت کردهام و از تلخ و شیرینی زندگی برایشان گفتهام. حالا هم راضی شدهاند که قسم بخورند نسبت به هم صادق و مهربان باشند.»
قاضی عموزادی به خواسته قلبیاش رسیده بود و خدارا شکر کرد که زندگی مشترک یک زوج جوان پایدار مانده است. زن و شوهر دست روی قرآن گذاشتند و قسم خوردند. قاضی هم پرونده را بست و به منشی دادگاه داد تا بایگانی کنند. زن و شوهر جوان راهی شدند، برادر تازه عروس هم لبخندزنان رفت. احتمالاً داشت آرزو میکرد کاش گذر خواهرش دیگر به دادگاه نیفتد.