اینجا کارگرهای جوان هم کمردرد دارند
دیوارهای اتاق مربع شکل را با تختههای چوبی خودرنگ دکور کردهاند. یک طرف دیوار، کتابخانه است که تعدادی کتاب و مجله در آن مرتب چیده شده. دستگاه قهوه ساز، تقریباً کنار کتابخانه است و بوی خوشی را در فضا منتشر میکند. میتوانید برای خودتان یک قهوه درست کنید و یک جلد کتاب یا مجله دستتان بگیرید و روی مبل چرمی مشکی لم بدهید و از موسیقی کلاسیک که از نقطه ناپیدایی پخش میشود، لذت ببرید.
به گزارش اقتصادآنلاین ، ایران نوشت : آن طرف اتاق، پشت پنجرههای دوجداره، همه چیز بسیار متفاوت از سالن انتظار است. صداها و بوها درهم آمیخته شده است. مردهای جوان با لباسهای یکسر آبی و چکمههای بلند تا زانو، بین ماشینها در حرکتند. حرکاتشان سریع است. برای اینکه صدای همدیگر را بشنوند ناچارند بلند بلند حرف بزنند. آب با فشار از شیلنگهای قطور خارج میشود و حجم کف را میشوید و آن را روی زمین جاری میکند. کارگرها همگی جوان هستند. بیشترشان بیست و چند ساله. یکی دوتایشان دیگر خیلی کم سن و سالند. نهایتاً 18، 19 ساله.
امیر 17 ساله است؛ لاغر اندام، اهل خرمآباد. مادر و دو خواهر کوچکترش همانجا هستند. خواهر بزرگش شوهر کرده آمده تهران. امیر را دامادشان سر کار آورده؛ حبیب. خودش اینجا کار میکند. توی همین کارواش. از 4 سال پیش تا حالا. امیر از وقتی که پدرش فوت کرده، دیگر درس نمیخواند. میگوید تا چهارم خواندهام، ابتدایی. توی شهر خودشان کار میکرده؛ باربری، پادویی؛ اینجا را دوست دارد. ماهی 500 هزار تومان حقوق میگیرد به اضافه انعام مشتریها. ناراضی نیست. حبیب حقوقش کمی بیشتر است. «اینجا البته حقوقها بالا نیست. بچهها دلشان به انعام مشتریها خوش است.» این را حبیب میگوید. بچههایی که توکار هستند، معمولاً انعامهای بهتری میگیرند. مشتری خوشش میآید وقتی داخل ماشینش برق میزند. عارف تخصصش توکاری است. جوری لای درزها را تمیز میکند که هیچ کس آنطور نمیتواند.
عارف 26 ساله، مجرد، ورزیده، عصرها باشگاه میرود. قبلاً روشویی و توشویی را باهم انجام میداده، حالا اما فقط توشویی میکند. مشتریها کارش را پسندیدهاند و به دیگران هم سفارش کردهاند که فلان کارواش کارش حرف ندارد. بروید پیش فلانی که همان عارف باشد: «اعتبار کارواش به کارگرهایش است وگرنه آب و شوینده و لنگ را که همه دارند.» این را مرتضی میگوید. در حالی که یک تکه لنگ را روی سقف ماشین جوری میاندازد که تا آنسویش را خشک کند. در واقع نمش را بگیرد: «روزهایی مثل امروز، مشتریمان کم است، روزهای بارانی و ابری. نه اینکه اصلاً مشتری نداشته باشیم اما سرمان خلوت است. الان اینجا را اینجوری نبینید، یک روزهایی آنقدر سرمان شلوغ است که فرصت نمیکنیم ناهار بخوریم.»
مرتضی لنگ را از روی ماشین با مهارت خاصی جمع میکند. رد پارچه روی ماشین باقی نمیماند. لنگ را میچلاند و توی هوا تکان میدهد: «کارگری توی کارواش، کار دائم نیست. اکثراً میآیند و چند سالی کار میکنند و میروند. کار راحتی نیست. الان هوا خوب است. زمستان آدم اذیت میشود. دائم با آب سر و کار داریم. بوی شوینده هم هست. از صبح همین بو توی دماغ آدم است. کار با آب اگر قرار باشد طولانی مدت این کار را بکنیم، روماتیسم میگیریم. به خاطر همین میگویم کار موقتی است. کسی برای طولانی مدت رویش حساب نمیکند. بیمه و قراردادی هم که در کار نیست. اینجا تازه یک چیزی بهعنوان حقوق ثابت میدهند. بعضی کارواشها همان را هم نمیدهند. کارگر باید چشمش فقط به دست مشتریها باشد که چقدر انعام میدهند. تعطیلی هم نداریم. از ساعت 7 صبح سرپا هستیم تا 10 شب، گاهی حتی بیشتر. شبهای عید و تعطیل پیش آمده تا 12 شب هم سر کار ماندهایم. ایستادن طولانی مدت، کمردرد و پادرد میآورد. بیمه نداریم که دکتر برویم. اینجا حتی کارگرهای خیلی جوان هم کمردرد دارند.»
سیفالله یک جورهایی سرکارگر است، خودش میگوید ناظر. 54 ساله، تنها کارگری که چکمه بلند نپوشیده. دلیلش را میپرسم؟ میگوید: «از چکمه بدم میآید. پاهایم عرق میکند. از اول همینجور بود.» یک جفت ساق نایلونی که از روی مچ تا دو وجب بالاترش را پوشانده، احتمالاً برایش همان نقش چکمه را دارد: «کاری که آدم دائم با آب سر و کار داشته باشد خوب نیست. من 25 سال است کارم همین است. الان ماشین نمیشویم. روی کار بچهها نظارت دارم. سخت است توی گرما و سرما بیرون کار کردن. مزایایی هم ندارد.»
امیر با یکی از همکارها شوخی میکند. شیلنگ را مثلاً میگیرد طرفش و او جا خالی میدهد. میگوید: «بیرانوند را دیدید گفت کارواش کار میکرده؟! الان کجاست... ما کجاییم.» جمله آخرش در ذهنم تکرار میشود؛ ما کجاییم. داخل اتاق چوبی آرام با آن موسیقی ملایم و عطر قهوهاش از بیرون پیدا نیست. همان جا که مشتریها منتظر میمانند تا ماشینشان را شسته و آماده تحویل بگیرند.