ناگفته های چند پزشک از حادثه پلاسکو
«آن روز اینجا غم عجیبی داشت. اسامیشان را که اعلام میکردند، مدام با خودم میگفتم اینها را از زیر دست ما با آن وضعیت بردند، آنها را ما شناسایی کردیم، من همهشان را دیدم.»
به گزارش اقتصادآنلاین ، شهروند نوشت : ... و خروجی روز، مرگ است و ارمغان شب، مرگ؛ که روز، هر لحظه مرده میآورند، با بدنهای تکهتکه، دست و پای سوخته، گوشتهای پخته، استخوانهای سیاه، چشمهای از حدقه درآمده و شب، برای آنها، برای شوالیههای قدرتمند مرگ با خیال مرگ و کابوس آن میگذرد ...
« با آوازی غمناک، غمناک»
خروجی آن روزها هم برای شناسندگان مرگ که در همسایگی مردگان تهرانی خانه دارند، مرگ بود؛ وقتی تنهای سوخته و استخوانهای جداشده آتشنشانهای شهید را آوردند و گفتند: «شناسایی کنید.» آنها گفتند شناسایی کنید و آن ٩ نفر دست به کار شدند؛ ٩ پزشکِ پزشکی قانونی استان تهران که دو هفته نخوابیده بودند و حالا کمکم داشت آمادهباش شبانهروزیشان تمام میشد.
و چه چیز سختتر از باز کردن لباسهای آتشنشانهایی که هیچ ازشان نمانده بود؟ «وقتی زیپ لباسهایشان را باز میکردیم، اسکلتها و گوشتهای پختهشان میریخت. جمجمههایشان هم کاملا از بین رفته بود ولی پودر نشده بود. یکسری دیگر هم از همان اول که آوردند، استخوان بودند.»
و چه چیز سهمناکتر از دیدن تنهای تکهتکه آتشنشانهای ناجی پلاسکو، بعد از آن همه سروصدا، بعد از شنیدن شیون تازهعروسان مردان آتش زده، بعد از آن همه عکسی که شاید کمترینشان، صورت گریان و تکیده مردی بود که جفتش، قُل همیشه یاورش، زیر خروارها خاک و آتش، خُرد شده بود. همین سختیها هم بود که بغض ١٥ساله «عباس ساداتیِ» ٥٠ساله را شکست؛ بغض او را که معاون سالن تشریح پزشکی قانونی تهران است و حالا چسبیده به دیوارهای سرد ساختمان قدیمی کهریزک، زیر آن نور سفید، وسط ویزور چشمهای زن جوان کنجکاو تازه از راه رسیده، از روزهایی میگوید که شبانهروز آمادهباش بود و وقتی یکی، یکی اجساد آتشنشانها را برای شناسایی آوردند، اشک، گلوله سهمناکی شد که ریز ریز و پنهانی از چشمهای دنیادیدهاش به بیرون پرتاب شد. «درست است که ما به این کار عادت کردهایم ولی باز هم خیلی وقتها موقع کار، احساساتی میشویم و گریه میکنیم. مثلا این حادثه پلاسکو خیلی ما را ناراحت کرد؛ اصلا قبل اینکه جسدها را ببینیم، اشک ما را درآورده بود. نمیدانم چه مظلومیتی در این بچهها بود که قبل از اینکه بدنهایشان پیدا شود، اشک همه را درآورد؛ شاید مظلوم بودنشان و اینکه از قشر ضعیفند و همیشه با مردمند. حادثه حله و قطار هم ما را بسیار ناراحت کرد.»
«عباس ساداتی» یکی از قدیمیترینهاست؛ یکی از شناختهشدهترین پزشکان سالن تشریح، آنجا که به قول خودش، هر روز کالبد دستکم ٣٠ مرده را میگشایند، در جستوجوی یافتن حقیقت، برای زبانِ دفاع شدنِ بیزبانهای دست از دنیاکوتاه. آن روزهایی هم که آتشنشانهای معروف تهرانی را میآوردند تا نامشان مشخص شود و هویتشان، دکتر ساداتی مثل همیشه خط مقدم بود، با بغضی سنگین در گلو و زبانی آرامبخش برای هشت دکتر سالن تشریح و تکنیسینهای سالن که خودشان به آنها «پروسکتور» میگویند. «چند روز اول منتظر بودیم که جسدی نیاوردند. بعد از آن من یک شب اینجا کشیک بودم که یک نفر را آوردند و خود بازپرس کشیک هم آمده بود. موقعی که آمد، داشت تلوتلو میخورد. میگفت چند روز است که نخوابیدهام ولی میخواهم ببینم زمان مرگ این فرد کِی بوده است.»
اجساد اولیهای که آوردند همانهایی بودند که میگفتند در موتورخانه گیر کرده بودند. درست است؟ درباره زمان مرگ آنها حرف و حدیثهای زیادی بود.
«بله، اما زمان مرگ با همان زمان وقوع حادثه جور درمیآمد، چون فاسد شده بودند. آنها همان روز اول فوت کرده بودند. یک وقت سنگ به سر آدم میخورد و درجا میمیرد، یک وقت زلزله میآید و زیر آوار، جایی هست که بتواند پناه بگیرد و برای یکی، دو ساعت زنده باشد ولی در مورد پلاسکو، بعضی از این افراد جا در جا مرده بودند و بعضی دیگر هم که جا در جا نمرده بودند، بعد از چند ساعت فوت کردند، در همان روز حادثه؛ یعنی اینطور نبود که دو، سه روز کسی زنده مانده باشد. ما اجساد را دیدیم، آنها فساد نعشی داشتند و بررسیهایمان نشان داد که روز حادثه فوت کرده بودند. ساعت مرگشان دقیقا به همان روز میخورد. بقیه را هم که روزهای بعد آوردند، بدنشان متلاشی شده بود و از آنها دیانای گرفتیم. آمار فوتشدهها هم همانی بود که مراجع قضائی اعلام کردند. نفر آخری را هم که آوردند و گفتند کارگر بوده، من خودم دیدم، اعضای بدنش کاملا متلاشی شده بود.»
و غم یادآوری، لبخند گشاده و ملایم ساداتی را چنگ میزند و قورت میدهد: «تمام فیلمهای پلاسکو را در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم؛ آن آتشنشانی که در پنجره بود، نتوانسته بود وارد سبد نجات شود و فوت کرد. جمجمه او شکسته بود و ما سرش را دوباره درست کردیم. فیلم او را در گوشیام داشتم، میگفتند یکی، دو ماه مانده بود تا خدمتش تمام شود، خب، این برای ما خیلی ناراحتکننده بود.»
مردهها نقش اول زندگی دکتر ساداتیاند؛ زندگی کسی که از نگهبانهای ساختمان پزشکی قانونی در کهریزک که بامعنا به بهشتزهرا چسبیده است تا منشیها و حراست و تکنیسینها، او را زبان گویای تاریخ پزشکی قانونی میدانند. حالا هم او که در یک صبح سرد و بعد از یک شب تا صبح شیفت، نشسته در اتاقش و با صورتی خندان و بشاش، از روزهای پرتلاطم حادثه پلاسکو میگوید، اشارهاش مدام به نقش مردهها در زندگیاش است، در کارش و روحیهاش: «خب، لحظاتی هست که کم میآورم و حتی میزنم زیر گریه. مثلا در قضیه حادثه حله باز توانستم خودم را جمع و جور کنم با اینکه حدود ٤٠–٥٠ نفر را اینجا آوردند که بدنهایشان متلاشی شده بود، ولی در حادثه پلاسکو گریه کردم، به نظرم این آتشنشانها هیچ فرقی با شهدای غواص ندارند با این فرق که شهدای غواص میدانستند که دارند به سمت شهادت میروند ولی این بندهخداها نمیدانستند که قرار است بمیرند و آن روز با بقیه روزها فرق میکند. آنها بیرون آمده بودند و باز به داخل ساختمان رفتند تا مردم را نجات دهند. بعد از پلاسکو، من خودم را بارها جای خانوادههای آتشنشانان قرار میدادم و گریه میکردم تا خودم را خالی کنم. من خانوادههای آنها را میدیدم که برگه به دست در راهروهای اینجا میرفتند و میآمدند و گریه میکردند. گریه خیلی خوب است، خیلی بد است که میگویند مردها نباید گریه کنند، آدمهایی که گریه نمیکنند، یک دفعه میترکند.»
و اینجاست که زنگ قدیمی تلفن اتاق رنگ و رورفته معاون سالن تشریح، حس او را به هم میریزد؛ صحبت از یک جسد یخ زده است، جسدی که آن را از خارج کشور آوردهاند و گذاشتهاند بدنش نرم و جواز برایش صادر شود و حالا این دکتر ساداتی است که باید مهر دفنشدن او را برای زیر خاک منتظر پذیرنده گورستان بزند پایین پروندهاش. جواز مرگ صادرکردن برای مردهها سالهاست در سرنوشت اوست؛ مثل سرنوشت «محمدجواد هدایتشده»، رئیس تالار تشریح پزشکی قانونی که وقتی پیراهن سفید دکتریاش را میپوشد و جا میگیرد پشت میز رنگو رورفته اتاقش، دستی به چال چونه ته ریشدارش میکشد و حرفهایش را مثل معاونش از پلاسکو شروع میکند؛ از آن روزها که سختترین شدند در یادش برای سالهای سال. «اولین آتشنشانی که آمد از بیمارستان مطهری به اینجا منتقل شد و قابل شناسایی بود؛ چون چهرهاش سالم مانده بود. هر چه یافتن پیکرها با تأخیر اتفاق افتاد، شناسایی از طریق چهرهها سختتر شد. شناختن کسانی که در روزهای اول از زیر آوار پیدا شدند، از چهره راحتتر بود ولی بعد از آن به دلیل حجم آوار و میزان حرارت، دیگر پیکرها از روی ظاهر قابل شناسایی نبودند. البته متعلقاتی اطرافشان بود ولی مشخص نبود که مال آن شخص باشد. با آن وضعیت، ما برای اینکه ضریب اطمینان را بالا ببریم، آزمایش دیانای انجام دادیم. نکته مهمی که وجود دارد این است که در این حوادث دستهجمعی، حضور پزشکی قانونی در صحنه الزامی است؛ در صورتی که در مدیریت بحران ما چندان نقش پزشکی قانونی را در آن مرحله پررنگ نمیبینند، یعنی فکر میکنند که خب ما پیکرها را پیدا میکنیم و بعد میفرستیم که شما بقیه کارها را انجام دهید.»
آمار جانباختهها همانی بود که اعلام شد؟
بله، ١٦ آتشنشان بودند که شناسایی شدند؛ ٥ تا هم جانباخته غیرآتشنشان؛ کلا ٢١ نفر.
هنوز هم از بین نخالهها قطعات و تکههای اجساد را برای شما میفرستند؟
بله، برای ما میفرستند و ما هم میفرستیم آزمایش ژنتیک، هنوز جواب قطعی به دست ما نرسیده است. آمار ما همان آمار قبلی است.
یعنی در نخالهها کسی پیدا نشده است؟ مثلا آن نگهبان؟
آن نگهبان، پنجمی بود که پیدا کردند. مابقی که برای ما فرستادند، قطعات استخوان کوچک و بزرگ بود که هنوز جواب قطعی آنها نیامده است.
از نگهبان هم قطعاتی از بدنش به اینجا آمد؟
یک پیکر نیمه کامل بود، با آزمایش ژنتیک تطبیق دادیم و احراز هویت قطعی انجام شد.
آن روزها همه پزشکان و تکنیسینهای پزشکی قانونی استان تهران در ساختمان کهریزک هر دقیقه منتظر بودند که کسی را بیاورند برای شناسایی، تا جوابی داشته باشند برای گفتن به خانوادههای چشمانتظارشان؛ «محبوبه عسگری» ٤٢ساله، زن تر و فرز و باتجربه کادر پزشکی هم یکی از آنها بود. او یکی از سه زنی است که در کادر پزشکان پزشکی قانونی کار میکند و حالا با ناخنهای لاکزده و صورتی ریز و قشنگ و با پلکهایی که خستگی شیفت از شب تا صبح دیروز، آنها را با شیب ملایمی روی حدقههایش چشمش انداخته، از نیمه دوم امسال میگوید که یکی از سختترین تجربههای کاریاش بود؛ نمونهاش همین حادثه پلاسکو. او یکی از شناسندگان آتشنشانهای شهید و سوخته بود. «مرگ آتش نشانها خیلیها را جریحهدار کرد، همه آمادهباش بودند. در سالن تشریح بالای سر آنها بودم و با همکارانم، جواز دفن میدادیم، خیلی تأسفآور بود. لباسهای آتشنشانها نسوخته بود ولی وقتی آنها را باز میکردیم، فکر میکردیم که جسد سالم است، در حالی که کامل از بین رفته بود، برخی تبدیل به استخوان شده بود.» و حال و روز او هم آن روزها مثل بیشتر همکارهایش بود. «خب خیلی تأثیر منفی روی ما میگذاشت، خیلی متأثر میشدم اما با دقت هر چه تمامتر، برای تعیین دیانای، کارشان را انجام دادیم، فرستادیم برای بخش دیانای، پیگیریهای لازم انجام شد، کالبدشکافی خوب انجام شد و حنجرهها را خوب نگاه کردیم آنهایی که عضله مانده بود و استخوانهایی که سالم بود به دیانای فرستادیم. به هر حال مردم منتظر بودند و چشمشان به نظر ما.»
اینکه آن روزها میگفتند بدنهایشان به پودر تبدیل شده بود، درست نبود؟
«نه پودر نشده بودند ولی بعضی استخوانها بهطور شدیدی از بین رفته بود بهطوری که فقط قسمتهایی از استخوان مانده بود. برای بعضی دیگر هم حرارت زیاد، باعث شده بود فساد اتفاق بیفتد. مهمترین فاکتور فساد جسد، حرارت بالاست، چون حرارت محیط بالا بود، میکروبهایی که باعث فساد میشوند، در داخل ریه و روده بزرگ هستند و شروع به فعالیت میکنند.»
در روز تشییعجنازه، حستان چطور بود، وقتی دیدی که آن جمعیت زیاد به بدرقه آنها آمده بودند.
«آن روز اینجا غم عجیبی داشت. اسامیشان را که اعلام میکردند، مدام با خودم میگفتم اینها را از زیر دست ما با آن وضعیت بردند، آنها را ما شناسایی کردیم، من همهشان را دیدم.»
و دنبال حرفهای «محبوبه عسگری» را «نیکو دهقانیزاده»، دیگر پزشک زنی که جزو اصلیترین شناسندگان اجساد در پزشکی قانونی است، پی میگیرد؛ زنی با صورتی تپل، چشمهایی روشن و با تجربه و صدایی نازک که حس، اولین نکته بیرونی آن است. او تازه از سالن تشریح آمده با دستکشی سفید روی دستهای گوشتالو و ماسکی سفیدتر که به اعتقاد همکارهایش عبور میدهد میکروبهایی را که باید سدشان شود؛ تا بیاید دستکشها را دربیاورد و امضاهای لازم را برای اجساد تر و تازه امروز بنشاند پایین پروندههای سبز، فرصت، خودش را نشان میدهد برای حرفزدن درباره آن روزهای خون و آتش: «من جزو کسانی بودم که آن روزها از این ماجرا خیلی تحتتأثیر قرار گرفتم؛ خیلی، خیلی، خیلی. واقعا خیلی. این ماجرا خیلی فرق میکرد. یادم است سقوط هواپیمای آنتونوف که اتفاق افتاد هم همین حال را داشتم. همه جسدهایی را که بررسی میکردم، با خودم میگفتم که خب هر کدام اینها عازم جایی بودهاند و حالا اینجا خوابیدهاند؛ مدام گریه میکردم. برای پلاسکو هم در خود سالن تشریح گریه میکردم. همکارها خودشان را کنترل میکردند ولی من همینطور کار میکردم و حین کار گریه میکردم. موقع در سالن تشریح کارکردن، وقتی بدانی که آن ماجرا یک اتفاق بولد است، خب برایت خیلی تأثیرگذار است. در آن چند روز عکسهایشان را دیده بودیم و وقتی آنها را برای شناسایی آوردند، خیلی سخت بود، واقعا سخت بود. وقتی جسد به سالن تشریح میآید، نباید وارد حواشی آن بشوی، اینکه بستگانش چه کسانی بوده و چه اتفاقی افتاده است، وگرنه خیلی اذیت میشوی. روز تشییع آتشنشانها این حس را داشتم که اینهایی که با آن شکوه روی دست مردم تشییع میشدند، ما بالای سرشان بودیم و تشخیصشان دادیم. خیلی حس عجیبی بود.» اما مرگ، چطور خودش را به آنها نشان میدهد، وقتی که هر روز. . .
«گرداگرد آنها را مردگانی زیبا فراگرفتهاند»
آنها ٩ نفرند؛ با حدود ٢٠ نفر دستیار که مسئول اصلی شکافتن بدن مردههایند؛ با گلهای همیشگی که «چرا همه فکر میکنند ما بدنهای اجساد را تکه و پاره میکنیم؟» آنها ٩ نفرند با ماهی حدود سه تا چهارمیلیون حقوق و یک دنیا سختی؛ ٩ نفر و دستیارانی که در طول سال، ١٠ تا ١١هزار جسد، ماهانه بین ٩٠٠ تا ١٠٠٠ و روزانه بین ٣٠ تا ٣٥ جسد را در سالن تشریح پزشکی قانونی تهران بررسی میکنند. هیچکدام از پزشکان پزشکی قانونی را سرنوشت به سالن تشریح نکشاند؛ همهشان انتخاب کردند. مثل دکتر ساداتی که هر چند عجیب ولی انتخابش درنهایت کارکردن با مردهها شد: «این را شنیدهاید که میگویند هر کس از چیزی بدش بیاید، ناخودآگاه به سمتش میرود؟ من بچه که بودم و حتی بزرگتر که شدم، مدرسهام را یک بار به این دلیل که کنار بیمارستان بود، عوض کردم؛ یک بار به این دلیل که کنار قبرستان بود و جالب است که اگر یک بار در خیابانی بودم که تابوت و جنازهای را از آن میبردند، من دیگر از آن خیابان رد نمیشدم.» اما زندگی هر روز، مرحلهای را جلوی پای آدمها میگذارد که خودشان فکرش را هم نمیکنند. «در زمان پزشکی عمومی، با وجود همه اینها باز هم وقتی یک جسد را در بیمارستان میدیدم، خیلی کمتر تحتتأثیر قرار میگرفتم تا مثلا وقتی در قبرستان میدیدم که تابوتی را میبردند، حسش کاملا متفاوت بود ولی وقتی وارد پزشکی قانونی شدم، همان ماه اول وارد تالار تشریح شدم. جسد هم انواع و اقسام داشت؛ یک وقتهایی جسد تر و تمیز است، ولی جسد فاسد، جسدی که زیر خاک بوده آن را درآوردهاند و برخورد خانوادهها و مسائل احساسی هم مطرح بود؛ اینها مسائلی بود که اوایلش روبهرو شدن با آنها سخت بود و کم کم به آن خو گرفتم. »
او یادش میآید آن اول که در تالار تشریح پارکشهر کار میکرد، همکار آذریزبانش همیشه حرف شیرینی به او میزد: «او به من میگفت دکتر ساداتی از مردهها نترس، از زندهها بترس؛ میگفت امروز داشتم میآمدم در اتوبوس مردم داشتند من را له میکردند، این مردهها که کاری به کار ما ندارند. این جمله او برای من قشنگ بود، دیدم واقعا راست میگوید و مردههایی که ما با آنها کار میکنیم، بیضررترین و بیخطرترین آدمها هستند ولی به هر حال این کار سخت است، آلودگی و بیماری دارد ولی باز هم بیماریهایی که از طرف آدمهای زنده ما را تهدید میکند، خطرشان خیلی بیشتر از این مردههای بیآزار است. منظور از بیماریها، اچآیوی و هپاتیت و سل ریوی است، کافی است زمان خونگیری سوزن به دست ما فرو برود، این موضوع ما را خیلی تهدید میکند.»
همهاش اما این انواع و اقسام بیماریها نیست؛ ساداتی از تجربههایی میگوید که در این سالها، زندگی او را پر و پرتر کرده است؛ تجربههایی خاص از مرگ: «فقط این حوادث جمعی نیستند که ما را ناراحت میکنند؛ مثلا من معمولا شبهای سال تحویل اینجا کشیک هستم. آن لحظهای که عید میشود و مثلا پدری میآید که نیمساعت پیش بچههایش تصادف کردهاند و دو سه تایی با هم مردهاند، نمیتوانید تصورش را کنید که چقدر برای ما سخت است. همین الان هم که دارم دربارهاش صحبت میکنم، بغض کردهام یا مثلا نیمساعت مانده به سالتحویل، جسد یک پیک موتوری را میآورند که چیزی را جایی میبرده تا خرج زن و بچهاش را دربیاورد و حالا با مغز ترکیده در تصادف، او را برای شناسایی میآورند؛ خب اینها ما را خیلی اذیت میکند.»
و راست میگوید، بغض مانعی میشود برای ادامه دادن. «یا مثلا صبحهای زود میآییم و میبینیم که یک کارگر شهرداری یا سوپوری را که در خیابانها کار میکنند با همان لباس کارشان آوردهاند، چون در خیابان ماشین به آنها زده و کشته شدهاند. کلا سوپورها به دلیل اینکه لباس شبرنگ تنشان است، کمتر دقت میکنند و فکر میکنند رانندهها آنها را میبینند ولی رانندهها خیلی راحت آنها را میزنند. خیلی وقتها صبحها در راه سازمان، ما آنها را میبینیم که خیابانها را تمیز میکنند و بعد دو ساعت میبینیم که جسدشان را با همان لباس کارشان آوردهاند. خب اینها ما را ناراحت میکند. کاش به آنها آموزشی داده شود، چون خیلی بیمحابا در خیابان کار میکنند.»
این حرف همه کسانی است که در سالن تشریح پزشکی قانونی کار میکنند؛ نگاه مردم به آنها، ترسشان، کلیشههای معمولی که سالهاست با آنها دست به گریبانند و احتیاطهای افراطی که سبک زندگیشان شده؛ «محبوبه عسگری»، یکی از سه پزشک زن سالن تشریح هم سالهاست درگیر این حرفهاست. «مردم از ما میپرسند «از مردهها نمیترسید؟» نام پزشکی قانونی که میآید، همه فکر میکنند یک جسد روی دست ماست. اما واقعیت این نیست، من کمیسیون پزشکی برای قصور پزشکی میروم، فوتهایی که در بیمارستانها رخ میدهد یا درصد ارش و دیه که انجام میشود، آنجا دیگر مردهای وجود ندارد. بهعنوان پزشک جنایی و قتل اگر باشد، سر صحنه فوت میرویم، اینجا موارد خاصی میآورند، گلوله خوردگی و چاقوخوردگی یا در مراکز نگهداری میشوند یا از سالمندان و... علت فوت آنها را هم تعیین میکنیم. ٥درصد کار پزشکی قانونی تشریح است. اگر بروید در معاینات، آنها اصلا تشریح نمیبینند، ارش و دیه میبینند، کسی که در کمیسیون کار میکنند، اصلا جسد نمیبیند.»
شما اینجا فقط روی زنان کار میکنید؟
«نه؛ در سالن تشریح من فقط روی زنها کار نمیکنم. مردها هم خانمها را میبینند ولی اگر خانم جوان باشد، ممکن است خانمها ببینند، باید نمونهبرداری از واژن انجام شود.»
تعداد زنانی که اینجا میآورند نسبت به مردان کمتر است؟
«مردان بیشتر هستند چون حادثه کار بیشتر برای مردان است. اوردوز بیشتر مربوط به آقایان است یا سکتههای قلبی. خودکشیهای اگرسیو، بیشتر برای مردهاست و....»
خیلیها ممکن است تا متوجه شوند شغلتان این است، فکر کنند که تأثیر این کار روی زندگی شما چه میتواند باشد؟
«من بابت هر یک موردی که میبینم ناراحت می شوم مثلا جوانها را که میبینم، قتل و گلولهای. نگرانی در من ایجاد میشود، اما اینکه هیچ حقی ضایع نشود، قتلی صورت گرفته، وضعیتی ایجاد شده، اینکه این قتل بوده یا خودکشی و... برای من مهم است که حقش ضایع نشود. وقتی استراحت میکنم یا در خواب، میفهمم که این کار رویم تأثیر میگذارد، در خانه که به این مسأله فکر میکنم، احساس میکنم چه تصادف سختی بود یا مثلا در برنامههای تلگرام میبینم، کسی که خودکشی کرده، همه ابراز تأسف میکنند، من آن روز آن جسد را دیدهام اما نمیتوانم حرف بزنم، چون اینها اسرار پزشکی به شمار میرود. در خانه هم کسی از من سوالی نمیپرسد، عادتشان دادم.»
امروز چند تا جسد دیدهاید؟
«من دیشب کشیک بودم، امروز از ساعت ٦:٣٠ تا ٨، ١٠ تا جسد دیدم. دیروز هم سر یک صحنه احتمال قتل رفتم، هم بیمارستان رفتم و هم خانه رفتم صحنه دیدم، نمونههای بیمارستان را هم دیدم، یک سری موارد در خیابان آمده بودند، مجهولالهویه آورده بودند، آن را هم دیدم.»
بررسی هر جسد حدودا چقدر طول میکشد تا کار تمام شود؟
«بستگی به کیس دارد، اگر مورد جراحی باشد، ممکن است یک ساعت هم طول بکشد، اگر گلوله خورده باشد باید سر تا پایش را عکس بگیرم که ببینم آثار گلوله وجود دارد یا ندارد.»
و در میان همه این تجربههای معمول، دیدن کدام مرده برای آنها خاصتر از همیشه بوده است؟ چرا که...
«مرگ، مسخی است دردناک در کوچههای شایعه»
«برای من دیدن جسد یک بچه بسیار سخت است. بارها شده که حتی گریه کردهام و هیچ وقت برایم عادی نمیشود. مرگ هیچ وقت برای ما عادی نمیشود، درست است که کارمان است ولی نه، آن ترومایی که باید در روح و روان و جسم ما بگذارد، میگذارد. آن حالت محتاط بودن و... را در ما ایجاد میکند؛ مثلا من همیشه نگرانم که برای اطرافیانم و فرزندانم نگرانم.» اینها حرفهای «نیکو دهقانیزاده» است؛ دیگر پزشکی که مینشیند به گفتن خاطرههای جور و واجورش در این سالهای گشایندگی کالبد. «مثلا یک پرونده داشتم، موقعی که یزد کار میکردم. از طبس پزشکمان زنگ زد گفت جسدی در خیابان افتاده بوده، تصادفی و له و لورده، گفت خانم دکتر جوازش را بدهم؟ من همیشه در ذهنم این بود که باید به این نوع جسدها خیلی حواست جمع باشد چون ممکن است او را به قتل رسانده و برای اختفای موضوع، او را به حالت تصادف در خیابان رها کرده باشند. خلاصه به دکتر گفتم ببین اگر علایم زمان حیات دارد و واقعا تصادفی است، جوازش را بده، اگرنه به هیچ وجه. گفت دادستان خیلی اصرار دارد که جوازش را صادر کنیم، خلاصه فردایش جسد را فرستادند مرکز و رفتم بررسی کردم، هیچی از جسد نمانده بود یعنی نمیشد فهمید سرش کجاست و تنش کجا، به همکارها هم گفتم و آنها گفتند تصادفی است. بعدش به پروسکتورمان که جسد را باز میکند، گفتم پشتش سه تا سوراخ کوچک است، گفتم پشتش را باز کن، سوآپ زدیم دیدیم رفت تا قفسه سینه، گفتم وای خاک عالم، یک وقت این گلوله نباشد؟ بعدش فرستادیمش رادیولوژی، دیدیم گلوله است. بعدش همکارم گفت واقعا که تو شوالیهای، چطوری فهمیدی؟»
اینها ولی همه خاطرههای خاص نیستند؛ جالبترین خاطرهها را شاید دکتر ساداتی، معاون سالن تشریح میگوید با آن شوقی که برای گفتن و گفتن دارد: «اجساد هنرمندان و ورزشکاران بارها شده که به اینجا منتقل شده؛ مثلا اولادی و خدابیامرز هادی نوروزی را که بازیکنان پرسپولس بودند، برای کالبدشکافی اینجا آوردند. من پرسپولیس دوآتشهام، خودم بالای سر اولادی بودم موقع کالبدشکافی. روزی هم که هادی نوروزی فوت کرد، من شیفت بودم، زنگ زدم به بچهها گفتم برای هادی خیلی مواظب باشند. مثلا همین اولادی را خودم کالبدگشایی کردم. بچه مازندران بود و من هم بچه مازندرانم و وقتی دیدم پدرش در برنامه ٩٠ صحبت و گریه میکرد، یک ساعت گریه کردم. ما خیلی از این هنرمندان را میشناسیم و اجسادشان را میآورند و ما بررسیشان میکنیم.»
و حالا نوبت گفتن از تلخترین خاطره است: «ما اینجا همکاری داشتیم که پنجشنبهها میآمد و به ما کمک میکرد. یک روز صبح که آمدم سر کار، دیدم یک پروندهای آمده و اسم همین آقا که همکارمان بود روی آن است، به خودم گفتم حتما اشتباه است یا اسمش شبیه همکارمان است ولی بعد یکی از همکارها گفت که همان است و دستور قضائی بر کالبدگشایی بود. هیچکس حاضر نبود که کار را انجام دهد، خلاصه همه کنار کشیدند و رئیس تالار گفت دکتر ساداتی شما سابقهات از همه بیشتر است، شما زحمت را بکش. دلیل مرگش عارضه قلبی بود و خب آن روز خیلی به من سخت گذشت.»
این روز و شبهای سخت اما کم نیستند: «شبهایی که اینجا کشیک هستیم، صبح ساعت ٦ که از خواب بیدار میشویم، وارد سالنی میشویم که حدود ٣٠ جسد را کنار هم خواباندهاند؛ شما حساب کن بیشتر صبحهای ما اینطوری شروع میشود. این اجساد هم انواع و اقسام دارند؛ مثلا یکی را میبینی با کت و شلوار و کراوات روی تخت است، بعد میبینیم که مثلا با کیف سامسونت در فرودگاه بوده و داشته میرفته خارج کشور اما سکته کرده و مرده است. اینجا به ما آموخته است که زندگی واقعا همین است؛ طرف با کت و شلوار و آمال و آرزو دارد میرود مثلا سواحل بارسلونا، یک دفعه سر از پزشکی قانونی درمیآورد یا مثلا یکبار استاد دانشگاه خودمان را که ٧٠سالش بود در سالن تشریح دیدیم و یکی، دو نفر از پزشکانمان تا ظهر در شوک بودند.»
و آخرین حرفها از زبان «محمدجواد هدایتشده»، رئیس تالار تشریح است. او از اجساد مجهولالهویه میگوید و مومیایی کردن بعضی از آنها.
تعداد اجساد مجهولالهویه زیاد است؟
تعدادشان خیلی زیاد نیست. شاید در روز، متوسط دو تا سه نفر باشند که ممکن است فردی در اماکن عمومی فوت کرده باشد و کارت هویت همراهش نباشد. اینجا کاری که انجام میشود عکس و فیلم گرفته میشود. با هماهنگی با پلیس آگاهی داریم این عکسها را در اختیار آنها قرار میدهیم. کسی که گمشدهای دارد، اول به پلیس مراجعه میکند. پزشکی قانونی روالش این است که اگر بخواهد عکسهای ما را ببیند باید از مراجع انتظامی و قضائی نامهای داشته باشند. به همین دلیل افراد ابتدا به کلانتری و آگاهی مراجعه کنند و آنجا عکسها را به خانواده نشان میدهند و بعد ما در جریان قرار میگیریم. با این روند، ٩٠درصد افراد مجهولالهویه هویتدار میشوند. آنهایی که نمیشوند، با هماهنگی قوه قضائیه دفن میشوند، البته اینها طی یکی، دو ماه شناسایی میشوند.
در ماه مشخص است که چه تعداد اصلا شناسایی نمیشوند؟
شاید زیر ١٠ نفر باشند.
جای خاصی این اجساد را دفن میکنند؟
احتمالا؛ ما در تهران این اجساد را به بهشت زهرا منتقل میکنیم. چون بههرحال هم سردخانه ما محدودیت دارد و هم اینکه جسد بعد از مدتی فاسد میشود. سردخانه نقش کُند کردن فساد جسد را دارد نه متوقف کردن آن. جسدی که سه روزه فاسد میشود، در سردخانه دو هفتهای فاسد میشود. ما نمونهبرداری و مستندسازی میکنیم. بعد از دستور قضائی جسد دفن میشود، مثلا بعد از ٦ ماه اگر خانواده آمدند، ما با نمونهبرداری که کردیم، مطابقت میدهیم و به این ترتیب جسد هویتدار میشود.
درخواست مومیایی کردن جسد هم میشود؟ معمولا از طرف چه کسانی و چقدر هزینهاش میشود؟
مومیایی کردن اجساد، برای اجسادی است که از کشور خارج میشوند، چون اینها باید در هواپیما قرار گیرند. دلیل این کار هم جلوگیری از فاسد شدن جسد و انتقال بیماری است. این کار را ما با درخواست اولیای دم با مواد تثبیتکنندهای انجام میدهیم که مانع از فساد جسد میشود. چون بههرحال این جسد قرار است در بار مسافر و داخل هواپیما قرار گیرد، هزینه آن هم براساس تعرفههای دولتی که مصوب قوه قضائیه است، تعیین میشود.
هزینه آن چقدر است؟
الان فکر میکنم حدود دومیلیون تومان است.
درِ بزرگ و سفید پزشکی قانونی نزدیک ظهر بسته میشود؛ با سروصدایی که به صدای خودرو بزرگ حمل اجساد درمیآمیزد، خودرو بزرگی که بدنهای امروز را آورده برای پزشکهای منتظر تا شناسایی شوند، دلیل مرگشان مشخص شود و... و آنها زبانی بشوند برای بیزبانها، در برزخ مردهها.