نرگس کلباسی: نگران پریشانی کودکانم در هند هستم
گفتوگو با نرگس، دختر 28 سالهای که حتی موهایش را برای درست کردن کلاهگیس به دختر 5 ساله مبتلا به سرطان هدیه میدهد، آسان نیست.
انگار سناریویی را که او «متهم به قتل غیرعمد یک کودک» میشود یکی از کارگردانهای سینمای «بالیوود» نوشته باشد؛ همان اندازه بیرحم، همان اندازه تصنعی و همان اندازه غیر قابل باور در جهنمی به نام رایاگادا! نرگس فرزند پزشکی است که خودش از او با تعبیر «حسن آقا» یاد میکند. مردی که نزدیک ترین کسانش تا بعد از مرگش متوجه نشدند او برای کارگر افغانستانی خانه شان، یک خانه خریده است. وقتی خبر اتهام نرگس به قتل یک کودک به جهان مخابره شد بازتاب بسیار گستردهای یافت اما اعتراضهای جهانی هنوز نتوانسته است از سد مافیای قبیلهای رایاگادا در هندوستان بگذرد.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران ، با «نرگس کلباسی اشتری» در حالی گفتوگو میکنم که با سفارت ایران در دهلی نو در «کنسولگری» حیدرآباد ساکن شده است. میگوید حال خوشی ندارد اما در این شرایط باز هم دست از کمک به کودکان برنداشته است. او در حیدرآباد هم به کودکان آموزش زبان میدهد.
جایی گفته اید که اصلاً دوست ندارید به زندان «رایاگادا» بروید؟ مگر زندان رایاگادا را میشناسید؟
بله ما به زندانیان آنجا کمک میکردیم. ماهی یکبار به آنجا میرفتیم و به زندانیها غذا میدادیم.من از زندان رفتن نمیترسم، از زندان رایاگادا میترسم، چون میدانم در آنجا چه خبر است. در زندان رایاگادا اوضاع خوب نیست، از ایدز و هپاتیت تا تجاوز روزانه به زنان و... وحشتناک است. هنوز خیلی برنامهها در سر دارم. نمیخواهم به این زودی و با بیماری بمیرم. بچههایی دارم برای عشق ورزیدن، دوست دارم بزرگ شدن آنها را ببینم. با وجود این گفتید اگر به یک سال زندگی در زندان رایاگادا محکوم شوید به زنان آنجا زبان آموزش میدهید.
بالاخره یک سال که نمیتوانم بیکار باشم. بنابراین هر خانمی که بخواهد به او زبان یاد میدهم. از تجربیات اجتماعی خودم برایشان خواهم گفت و تلاش میکنم کاری کنم که پس از آزادی روزهای بهتری داشته باشند.
در پستهای اینستاگرام تان خیلی نگران خانهای هستید که برای بچهها ساخته اید. الان در چه وضعیتی است؟
خانه دوم را میگویید. آنجا 25 کارمند داریم که هنوز کار میکنند. هر روز با کارمندان مرتب حرف میزنم و کارها مثل قبل پیش میرود.
حقوق این کارمندان از کجا تأمین میشود؟
از طریق بنیاد و خیریه ها.
این 25 نفر همه در همان خانه کار میکنند؟
نه، ما دو تا خانه داریم. یکی برای بچههای نابینا که 15 نفرند و یکی برای پسرهای یتیم که 10 نفرند. 7 تا آموزشگاه داریم. روزانه به 400 بچه درس میدهیم و غذا میرسانیم.
آموزشگاهها در چه زمینهای فعال هستند؟
مدرسههای رایاگادا اصلاً مدرسههای خوبی نیستند. بنابراین ما در این آموزشگاه به بچهها درسهایی را میدهیم که باید معلمها آموزش بدهند.
یعنی وزارت آموزش و پرورش هیچ نظارتی روی مدارس ندارد؟
وزارت آموزش و پرورش یعنی چی؟
بخش دولتی که مسئول نظارت روی مدارس و رفتارمعلمهاست؟
آنجا خیلی دورافتاده است که کسی بخواهد نظارت کند. رفتن به آنجا خیلی راحت نیست. کسی سر نمیزند.
بالاخره از دولت حقوق میگیرند؟
این چیزها را من نمیدانم. دوست دارم گفتوگوها روی کیس (موضوع) من باشد.
گفتوگوها روی موضوع شماست. در واقع میخواهیم یک شناخت از رایاگادا به خواننده بدهیم تا بداند شما دقیقاً در کجا این فعالیتها را انجام دادهاید و با چه رفتار قبیلهای رو به رو بوده اید؟ با توجه به بیاهمیتی آموزش، پدر ومادرها چطور به شما اعتماد کردند؟
به پدر و مادرها نشان دادیم که اگر بچهها درس نخوانند در نهایت سرنوشت پدر ومادرشان را پیدا میکنند. آنها باید روی درس تمرکز کنند. وقتی دیدند پولی نمیگیریم یا چیزی از آنها نمیخواهیم، قبول کردند که بچهها در آموزشگاهها درس بخوانند.
زندگی مردم رایاگادا از چه طریقی میگذرد؟
از طریق کشاورزی و دامپروری. آنها جامعهای فقیر و بیسواد هستند. خانمها در آن کار نمیکنند. برای همین من تمام معلمهای آموزشگاهها را خانم انتخاب کردم. خانمهایی که دیپلم دارند. این نشانه خوبی برای دخترهای ما بود. چون من اینجا خارجی هستم اما وقتی زن هموطن خودشان معلم میشود تأثیرش بیشتر است.
الان چند خانم درآموزشگاههای شما کارمی کنند؟
14 خانم. در هر آموزشگاه دو تا خانم کار میکنند که تا کالج درس خواندهاند.
بچهها چند ساعت در روز آموزش میبینند؟
روزی 5 ساعت. صبح دو و نیم ساعت و عصر هم دو و نیم ساعت.
بچههایی که به آنها کمک کردید وقتی گرفتار شدید به شماکمک نکردند؟
بچههای ما خیلی کوچک هستند بین 5 تا 12 سال دارند. آنها نمیتوانند کاری انجام بدهند. آدمهایی هستند که میخواهند کمک کنند اما کاری از دست آنها برنمی آید. اینجا مردم قبیلهای زندگی میکنند. پدر و مادرها بچه هایشان را کنار خیابان رها میکنند. اگر از نزدیک با آنها صحبت کنید متوجه میشوید که من چه میگویم. وقتی به سفارت ایران زنگ زدم باور نمیکردند ،اما وقتی آمدند رایاگادا متوجه شدند که من راست میگویم.حتی شخصی که خانهاش را برای من وثیقه گذاشته بود برای ساعاتی توسط پلیس بازداشت شده بود. خانوادهاش را نیز بازداشت کرده بودند. میخواهند او را بترسانند تا به من کمک نکند. پلیس همچنین تعدادی از کارمندان بنیاد پریشان را نیز بازداشت کرده بود. پلیس رایاگادا از هر راهی برای باطل کردن وثیقه و فرستادن هر چه سریعتر من به زندان استفاده میکند.
وزیر امور خارجه هند هم گفته است که نمیتواند کمک کند؟
بله. وقتی این حرف را شنیدم خیلی ناامید شدم. از پلیس تا شهردار و گروه های غیردولتی و قبیلهای در کار دادگاه رایاگادا دخالت میکنند اما مقامات ارشد سیاسی هند ناتوان هستند.
چند ساعت در بازداشتگاه بودید؟
یکی دو ساعت بازداشت بودم.
چطور بچهها را به خانوادهها وصل میکردید؟
ما بچهها را در کنار خیابان، ایستگاه قطار یا بیمارستان پیدا میکردیم.وقتی آنها را خانه میآوردیم بعد از چند هفته اعتماد آنها جلب میشد تازه متوجه میشدیم که در کدام روستا زندگی میکردند. خیلی طول میکشید تا خانوادهها راضی شوند به کودک هایشان سر بزنند. بعضی از خانوادهها هم هرگز سر نمیزنند. اما از بین 15نابینایی که داریم 10 نابینا کم کم با خانواده ارتباط پیدا کردند و الان سالی دو- سه بار به بچهها سرمی زنند. همین مقدارهم خوب است چون بچه متوجه میشود که حداقل کسی هست و او برای خانواده اهمیت دارد.
به نابینایان فقط موسیقی آموزش میدهید یا با سواد هم میشوند؟
برای آنها معلم خط بریل، موسیقی، آواز و... استخدام کردم. کم کم علایقشان کشف شد و هر کدام به سمت توانمندی شخصی خود رفتند. پس از آن توانایی هایشان شروع به درخشش کرد. سالی سه یا چهار بار آنها را به مسابقات منطقهای میفرستادم. این مسابقات توسط دولت محلی برگزار میشد و کودکانی از سراسر اودیسا در رشتههایی همچون رقص، آواز و مشاعره در آن شرکت میکردند. بچههای روشندل به خاطر نابینا بودن هیچوقت در این مسابقات شرکت نمیکردند و آرزویم این بود روزی بچه هایم به این مسابقات بروند. تلاش زیادی کردم و حسابی جنگیدم تا در نهایت اجازه حضور بچهها را گرفتم. در سال 2014 بالاخره توانستند در مسابقات در کنار دیگر بچهها شرکت کنند و تواناییهای خود را به رخ دیگران بکشند. اکنون خانه کودکان روشندل در «موکونداپور» پر است از لوحهای تقدیر و جام قهرمانی. بچههایم، قهرمانان کوچک من هستند، خوشحالم که خودشان را باور کردند، به آنها افتخار میکنم.
برای خیلیها تعجب برانگیز است که شما چطور با بچههای مبتلا به ایدز زندگی می کردید.دوست مشترکی می گفت من فکرمی کردم که نرگس از بیماری مادر و پسر مبتلا به ایدز خبرندارد که از آنها نگهداری میکند.
نه، من هیچ وقت از آنها نترسیدم. به خاطر اینکه شناخت آدمها درباره ایدز بسیار اشتباه است. ایدز براحتی انتقال داده نمیشود. تنها از طریق خون است و آن هم حتماً باید یک مقداری خون من با خون شما مخلوط شود تا ایدز انتقال یابد. با بغل کردند و یا بوسیدن کسی مبتلا نمیشود. من زخمهای بچهها را خودم تمیز میکردم. ما باید بدانیم که آنها به محبت نیاز دارند و با محبت دادن به آنها مبتلا نمیشویم.
الان بچه مبتلا به ایدز در خانه «پریشان» دارید؟
نه.
در رایاگادا پسرها را هم در خیابان رها میکنند؟
پسرهای سالم را خیلی کم ولی دخترها را رها میکنند، حتی سالمها را. مثلاً در این 6 سال من دوبار شاهد رهاسازی پسرهای سالم بودم. اما وضعیت دخترها اصلاً قابل مقایسه نیست. هفتهای دو دختر رها میشود.
شما وقتی به هند وارد شدید به زبان هندی آشنا بودید؟
نه، مسأله چیز دیگری است. در هند هر استانی زبان مخصوص خود را دارد. در رایاگادا به زبان «اوریایی» حرف میزنند.
شما میتوانستید به این زبان صحبت کنید؟
ابتدا نه. آنها انگلیسی بلد نبودند ومن اوریایی. ولی کم کم یاد گرفتم. وقتی 24 ساعت یک زبان را بشنوی زود یاد میگیری.سخت بود اما یاد گرفتم.
چرا اصلاً این راه را انتخاب کردید؟
دلایل خودم را داشتم. من وقتی بچه بودم پدر و مادرم را از دست دادم. شاید به این خاطر بود که این مسیر را انتخاب کردم.آن زمان تصمیم گرفتم که به دنبال بدترین جایی که کودکان در آن زندگی میکنند بگردم.
بدترین جا را چطور انتخاب کردید؟
توی اینترنت سرچ کردم. عشق بیش از حدی داشتم که دوست داشتم برای بچهها باشد. یک سال طول کشید تا جایی که به نظر خودم بدترین جا بود پیدا کردم و آنجا رایاگادا بود.
قبل از رایاگادا تجربه جای دیگری را هم داشتید؟
بله. در مدرسهای در «مالدیو» کار کردم و به بچهها انگلیسی درس دادم. اما این برنامهای بود که همه میتوانستند انجام بدهند.
بعد به سریلانکا رفتید؟
بله آ نجا بچههای بسیار کوچکی بودند که در یتیم خانه زندگی میکردند. یکی از بچهها اسمش پریشان بود. به خاطر همان بچه اسم مؤسسهام در هند را پریشان گذاشتم. 6ماه سریلانکا بودم. اما خواهرهای روحانی زیادی بودند که آنجا کار میکردند.بچهها تنها نبودند. من دنبال جایی بودم که بچهها هیچکس را نداشتند. آمدم هند و بالاخره رایاگادا را پیدا کردم.
گاهی خبرهای بسیار بدی در برخورد با زنان از هند میشنویم مثل تجاوزهای وحشتناک. چطور با این مسائل برخورد کردید؟
از قبل می دانستم که این اتفاقها وجود دارد بنابراین موهایم را تراشیدم. بیشتر وقتها سعی میکردم لباسهایی را بپوشم که جنسیت من مشخص نباشد، کلاه میگذاشتم. یا حتی به کسانی میگفتم همسر من هندی است. خیلی وقتها الکی زنگ میزدم و نشان می دادم که کسی جایی منتظر من است. جوری رفتار میکردم که کسی نتواند مزاحم من شود و متوجه باشند که حداقل 10نفر می دانند که من کجا هستم. چون هند مزاحمهای خطرناکی دارد.
چرا «اودیسا» و شهر «رایاگادا» را انتخاب کردید؟
براساس اطلاعاتی که در اینترنت به دست آوردم «اودیسا» فقیرترین استان هند بود. خیابانها و خانههای این ایالت پر از فقر است و خیلی عقب افتاده هستند. در این اایالت یا دخترها را میکشند یا در بیمارستان رها میکنند.چون دختر نمیخواهند. خیلیها از بچهها زیر 5 سال میمیرند. الان دخترها وقتی در ایران ازدواج میکنند خانواده داماد به آنها هدیه میدهد اما در رایاگادا خانواده دختر علاوه بر جهیزیه به مرد پول هم می دهند. به خاطر همین دردسرها دختر نمیخواهند. سقط جنین دختر در هند تا جایی ادامه یافته که «سونوگرافی» در هند ممنوع شده است.
پس باید در رایاگادا یتیم خانههای زیادی وجود داشته باشد؟
بله بسیاری از خانوادهها به این یتیم خانهها پول میدهند تا دخترشان را نگهداری کنند. خانه اولی که در رایاگادا ساختم برای دختران بیسرپناه بود. در بسیاری از مناطق ایالت اودیسا تولد دختر، نفرت انگیز است. اینجا انجمنهایی وجود دارد که کارهای بدی انجام می دهند. خانه اول را یکی از همین انجمنها از من گرفت.
قبل از اینکه به اختلافات شما با انجمنی که نقش اساسی در گرفتاری امروز شما دارد بپردازیم دوست دارم بدانم که هزینه خانه را چطور تأمین میکردید؟
از طریق خیرین، دوستان و همکلاسیهایی که در کانادا و انگلیس دارم. حتی وقتی به کانادا میرفتم ماشین میشستم. با همین کار 50هزار دلار جمع کردیم.
به نظر میرسد این گرفتاری و اتهام قضایی که امروز شما را آزار می دهد به اختلافهای قبل از وقوع حادثه گم شدن یک کودک برمی گردد؟
بله. من ابتدای فعالیتم را در هند با همکاری نهاد غیرمردمی «اسیست» شروع کردم. اما این مرکز با مدرک جعلی و وعدههای دروغین نخستین خانهای که ساختم را مصادره کرد. آنها به من گفتند به عنوان یک خارجی نمیتوانم چنین مرکزی را به نام خودم ثبت کنم. بعد تلاش کردند تا خانه (مرکز) دوم را هم بگیرند اما من علیه آنها شکایت کردم.دادگاه به نفع من رأی داد و زن وشوهری که مؤسس نهاد «اسیست» بودند به زندان محکوم شدند اما با سپردن ضمانت آزاد شدند و بعد شروع کردند به تهدید و اذیت کردن من.
این اذیت و آزارها تا 2014 که شما بچههای مرکز را به پیک نیک برده بودید ادامه داشت؟
بله. دو نفر از کارمندان من(زن و شوهر) هم با بچههای خود به این پیک نیک آمدند. این بچهها تحت سرپرستی والدین خود بودند و اصلاً به مؤسسه ما مربوط نمیشدند. در این پیک نیک بود که پدرخانواده به من گفت که پسر من گم شده و از من درخواست کمک کرد. او با پلیس تماس گرفت و گفت که کودکش گم شده و از آنها کمک خواست. من هم با توجه به حضور پلیس نگران نبودم و امیدوار بودم که پسر این خانواده پیدا شود.
اینجا دوباره پای مرکز «اسیست» وسط میآید؟
بله. دقیقاً ۳۳ روز بعد، پس از آن که نهاد اسیست با آنها صحبت کرده و آنها را ترغیب به گرفتن پول از من کرده بود، والدین پسر گمشده به سراغ من آمدند و درخواست پول کردند.گفتم به هیچ کس پول نخواهم داد و هرکاری میخواهند انجام دهند. آنها دوباره به دفتر پلیس رفتند و ادعا کردند که من پسر آنها را کشته ام؛ آنها گفتند نرگس پسر ما را به رودخانه انداخته و غرق شدن او را تماشا کرده است.
چرا نخواستید با دادن پول خودتان را نجات بدهید؟
چون نمیخواستم بچه هایم یاد بگیرند که به کسی باج بدهند. خیلیها از من پول خواستند. پلیس هم به من گفت اگر به ما پول بدهی اظهاراتت را قبول میکنیم و پرونده بسته میشود اما اگر پول ندهی ما اظهارات آنها را قبول میکنیم. من هم دوباره تقاضای آنها را رد کردم چرا که تصور میکردم پرونده به دادگاه کشیده خواهد شد و آنها خواهند فهمید که تمام ماجرا بر سر پول بوده است.
جسد آن پسر پیدا شد؟
نه. برای من بسیار مسخره بود که موضوع حتی تا دادگاه کشیده شد چرا که هیچ مدرکی علیه من وجود نداشت و حتی جسد پسر گم شده نیز پیدا نشده تا همین امروز. این پسر حتی عضو بنیاد پریشان نبود و روز پیک نیک نیز پدر و مادرش حضور داشتند. آنها هم چندین و چند بار حرفهای خود را تغییر دادند؛ بار اول گفتند پسرشان گم شده است، بار دوم گفتند من او را عمداً کشتهام و بعد گفتند من غیر عمدی پسرشان را کشته ام. من هرگز فکر نمیکردم این موضوع به اینجا برسد.
شاهدی هم وجود دارد که حرفهای آنها را تأیید کند؟
نه، آن حادثه هیچ شاهدی غیر از پدر و مادر آن کودک نداشته است و در واقع هیچ کس افتادن این کودک را در رودخانه ندیده است.
پای این زن و شوهر چطور به خانه شما باز شد؟
چند سال پیش طوفان عظیمی در غرب هندوستان رخ داد که خانه های بسیاری ویران شد .یک یتیم خانه محلی، که متعلق به این زن و شوهر بود هم خراب شد . ما 25 پسر این یتیم خانه را به جمع 12 کودک روشن دلم اضافه کردیم. چون نمی خواستیم این زن و شوهر بیکار شوند پیشنهاد دادم آنها برای ما کار کنند.
جلسات دادگاه چطور برگزار شد؟
در طول دو سال من فقط شش یا هفت بار به دادگاه رفته ام. هر بار که برای جلسه دادرسی میرفتم به من میگفتند جلسه کنسل شده و یک ماه دیگر باید مراجعه کنی. به من میگفتند به ما پول بده یا ما جلسه را کنسل میکنیم. تا این که کنسولگری به من کمک کرد و در دو ماهی که حضور داشتند من شش جلسه دادرسی داشتم. ولی با این حال جلسات اصلاً منصفانه برگزار نمیشد و به من اجازه صحبت نمیدادند. حتی روزی که نوبت حرف زدن من بود گفتند که نباید زیاد صحبت کنم و فقط بله یا نه بگویم و اصلاً عدالت وجود نداشت.قاضی که خانم بسیار جوانی است وقتی مادر پسر گم شده حرف میزد گریه میکرد. جلسات تا این حد غیرحرفهای و احساسی بود. در هیچ جای دنیا اجازه چنین کاری داده نمیشود و نمیتوانی اینقدر جانبدارانه رفتار کنی. ولی آنها این کار را کردند و این اصلاً عادلانه نبود.
اگر تبرئه بشوید به رایاگادا برمی گردید؟
نه. چون در رایاگادا افراد مختلفی را به دفترم میفرستادند تا من را تهدید کنند. آنها تهدید میکردند که اسید به صورت من میپاشند یا من را میکشند.چند بار وقتی در حال رانندگی بودم در جاده بودم دو ماشین مرا دنبال میکردند و سعی میکردند که به ماشین من ضربه بزنند. یک بار نیمه شب پلیس به بیرون خانه من آمد و من را تهدید کرد. من همه این موارد را گزارش کردم و به پلیس رایاگادا گفتم. من حتی برای آنها نامه فرستادم و نوشتم که اگر اتفاقی برای من بیفتد میدانم که کار شماست و این نامه را برای تمام دوستانم فرستادم که نتوانند موضوع را مخفی کنند. به دلیل همین خطرها من دیگر در رایاگادا نیستم و هرگز تنها به آنجا برنمی گردم.
تصمیم دارید بعد از خلاص شدن، به کجا بروید؟
الان نمیتوانم تصمیم بگیرم. هر وقت آزاد شدم با خیال راحت درباره آیندهام تصمیم میگیرم.
در اصفهان متولد شدید و تا چهارسالگی هم در اصفهان بودید.بعد از آن به ایران برنگشتید؟
بعد از چهارسالگی به انگلستان رفتم اما زمانی که 11 ساله بودم، برای زمان کوتاهی به ایران (اصفهان) برگشتم. پدرم به من گفت باید به سرکار بروم و به بچهها زبان یاد بدهم. هر روز عصر به یک مرکز آموزش زبان میرفتم و به 20 کودک زبان انگلیسی درس میدادم و روزی 1000 تومان پول میگرفتم.از نوجوانی عاشق بچهها و درس دادن بودم. بتازگی در کنسولگری ایران هفتهای سه روز در هفته به بچهها زبان درس میدهم. خوشحالم از این جهت.
امیدوارم که بزودی شما را در ایران ملاقات کنم.
ممنونم.