بی آرتی خوابی شبانه در تهران
تلألو رمانتیک برق چراغهای نئون، شبانه همهچیز را در نوری جادویی غرق میکند. از درختان نور میبارد. هوای مه شدهیی رنگ سیاه شب را سفید کرده است. سوز استخوانسوز سرما، ساز محزون زمستان است. پشت شیشههای اتوبوس سرما لهله میزند و تهدید میکند.
ساعت از 12شب گذشته است. از پایانه تهرانپارس-آزادی شروع میکنم. ایستگاه «پیچشمیران» سوار میشوم. انتهای اتوبوس مینشینم. اتوبوس خلوت نیست. در گوشه اتوبوس، گدا- دستفروشی چمباتمه زده و بساطش را کف اتوبوس پهن کرده است. در میانههای خوابوبیداری چشمهای سرگردانش، قدرت تمرکز و فوکوسشان را از دست دادهاند. چنانکه گویی هیچ رابطهیی با مکان ندارد و زمان برایش تخدیر شده است. تند میگذرد ؟ دیر میگذرد ؟
ایستگاه نواب پیاده میشوم. پشت ترافیک چهارراه نواب_شمال دختری که 15_14 ساله به نظر میرسد، بچهیی را بسته به پشتش، دستمال کاغذی میفروشد و با بچه جلو تکتک ماشینها تا انتهای ترافیک میرود. چراغ که سبز میشود، ماشینها میروند. روی جدولهای سبزوسفید اندکی مینشیند. چراغ دوباره قرمز میشود و دختر دوباره همین پروسه را تکرار میکند. نمیدانم در این ساعت از شب، چرا باید سوز و سرما اینگونه این بچه و این دخترک را به سلاخی بکشد؟! این تسلسل، این منازعه شبانه و این دستوپنجه انداختن با زندگی این شعر «بیژن نجدی» را از خاطرم میگذراند... «دریا با این همه آب رخصت نمیدهد تا بنگریم که ماهیها چگونه میگریند.»
به سمت جنوب سوار اتوبوسهای پایانه افشار (پارکوی) _ترمینال جنوب میشوم. هر چه به انتهای شب نزدیک میشویم از تعدد مسافران کم میشود. قسمت بانوان شبها اکثرا خالی است. فضای داخل اتوبوس خیلی گرم و مناسب است. در انتهای اتوبوس، آن قسمت از صندلیها که از بقیه بلندتر است، کارتن خوابی در صندلی وسط چرت میزند. گردنش یکبار روی شانه راستش میافتد بار دیگر روی شانه چپش. گردن مسخ شدهاش بیاختیار آویزان زمان است. به ترمینال میرسیم. دو مرد که ظاهری شلخته و سرو وضع بههمریختهیی دارند در قسمت بانوان خوابیدهاند. راننده چندبار صدایشان میکند. وقتی میبیند که گوششان بدهکار نیست، به زور بیدارشان میکند. یکی از آنها به راننده التماس میکند که در اتوبوس بماند اما راننده کوتاه نمیآید. آن یکی هم کوله باری بر دوش به سمت پارکینگ ترمینال جنوب میرود.
ساعت 3 صبح است. از ترمینال جنوب راهی خاوران میشوم. جز من کسی در اتوبوس نیست. با راننده درباره این معضل[بی. آر. تی خوابی]شبانه گرم صحبت میشویم. در کرج زندگی میکند و شیفت شب است. میگوید: «پاتوقشان بیشتر مسیرهای طولانی است. مسیر ما یک ربع طول میکشد و مناسب خواب نیست.» ادامه میدهد: «اکثر آنها مهاجرت به تهران را راه نجات تیرهروزی میبینند. مهاجرت به شهر درندشتی که از دور برق میزند و تنها زمانی که وارد دهان این هیولا شوی خواهی فهمید که آن امکانات برای همهگان در دسترس نیست. نهایتا اینطور آواره و بیخانمان میشوند.»
وقتی به ترمینال روباز خاوران رسیدیم، راننده چشمانش را از مسیر برنمیداشت[میگفت احتمال دارد بپرن جلو اتوبوس] اما با انگشتش مکان کارتنخوابها را نشانم داد. انبوه جمعیت کارتنخوابها توجهم را جلب میکند. بوی مواد تمام ترمینال را برداشته است. جای جایش سیاه شده از خاکسترهای به جامانده از آتش و دود. یک دکه و یک مغازه سیگار فروشی هم در ترمینال هستند. دو مغازه ساندویچی خالی که فقط برچسبهای قیمت روی شیشه درشان مانده، وسط ترمینال تعطیل شدهاند. دو چرخی دورهگرد سیگارهای ارزانقیمت و فندک و آب معدنی به کارتنخوابها میفروشند و در میان مشتریان آنها، رهگذران نیز وجود دارند.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تعادل ، انبوه کارتنخوابها در گروههایی چند نفری دور آتش حلقه زدهاند و مشغول مصرفند. با دستها و صورتهایی سیاهوسوخته غرق در خماریاند. لای انگشتان دست یکی از آنها سیگاری نصفه خاموش شده است و هنوز خاکسترش نیفتاده است. از لابهلای گفتوگوهایی که با بعضی از آنها انجام دادم. مشخص شد ترکیب اتنوگرافی کارتنخوابها متفاوت است. از تمام قومیتها در این مکان و این مسیرها حضور دارند. اکثر آنها از شهرستان به تهران آمدهاند و مهاجر هستند.
سیگاری روشن میکنم. خودم را در یکی از حلقههای مختلط[هم زن و هم مرد هستند]جا میدهم. دو تا از آنها[یک دختر جوان و یک مرد میانسال]که در حالت هوشیاریاند و بقیه در بیکرانگی مفرط به سر میبرند. توی حال نیستند. بسیاری از این کارتنخوابها شبها را در ترمینال خاوران به خرید و فروش و مصرف مواد مخدر میگذرانند. از خاطراتشان برای همدیگر میگویند. از سوابق زندانی شدن و تجربههای بستری شدن در کمپهای ترک اعتیاد میگویند. از تجربههای مشترک باعث شده که علاوه بر اعتیاد در برخی خاطرات نیز با هم اشتراک داشته باشند، میگویند.
به دوربین عکاسیام اشاره میکنند و قبل از اینکه بخواهم اجازه عکاسی بگیرم، میگویند: «عکس نگیریها... !» یک لحظه ترسیدم. قلبم تندتند میزد. گفتم: «دانشجو هستم. برای کار پژوهشی میخوام». دختر جوان رو به مرد میانسال میکند و میگوید: «دکتر عکس بگیره؟ دانشجوئه». دکتر با حالت خماریاش میگوید: «فقط از چهره بچهها نگیر». بعدش گفت: «دکتر و میشناسی؟» گفتم: «نه. از کجا باید بشناسم. » مکثی کوتاه میکند و با اشاره به دکتر میگوید: «دکتر هر روز میاد برا بچهها... دوا تجویز میکنه.» جملات ناقصش را با حرکت دستش کامل میکند. دکتر مرد میانسالی است. ظاهر تمیز و جموجورتری نسبت به بقیه جمع دارد. خیلی تحویلش میگیرند. به نظر میرسد مواد مورد نیازشان را دکتر تامین میکند.
شیشه از پرطرفدارترین موادی است که در ترمینال خاوران مصرف میشود. علاوه بر شیشه قرصهای دیگری در دستشان دیده میشود. صورت سیهچرده با دندانهای یک در میان، دستهایی سیاهوسوخته با انگشتهای ترک خورده و لرزان. کفشهای کثیف بدون بند و سوراخ شده با لنگههایی متفاوت. لباسهای آسفالتشده با دکمههایی پریده. این وضع ناجور ظاهر در اکثر کارتنخوابها قابل دیدن است. در این حلقهیی که من نشستم وضع به مراتب بدتر از این است. هرازچندگاهی بویی غیرقابل تحمل از جمع برمیخیزد، چنانکه پتانسیل این را دارد همانجا مسمومت کند.
دور محوطه میچرخم. فضای ترمینال و خیابانهای منتهی به آن در ساعات پایانی شب با نور کافی روشن است. مسوولی یا نیرویی امنیتی نمیبینم. انگار این ترمینال برای آنها رها شده. اطرافش پر از گندکاری! است. مغازههایی که در ساعات انتهایی شب باز هستند، مشغول فروش مواد عذایی هستند. گروه دیگری که حضورشان در ترمینال خاوران مشهود است، زنان کارتنخواب هستند. زنانی که با دختران و پسران خردسالشان در این مکان به مصرف مواد مشغول هستند. گروه دیگر موتوریهای مسافربر هستند که سوار بر موتور منتظر مسافرند. در کنار کارتنخوابها دستفروشهایی که خود نیز معتاد هستند، بساطشان را پهن کردهاند. در بساط این دستفروشان تقریبا همهچیز پیدا میشود. از دستبند و لوازم برقی و لباس گرفته تا تابلوها و موبایلهای اوراق شده و کیف و کفش که بیشتر این وسایل دست دوم و کارکرده هستند. به نظر میرسد که اینکه وسایل بساطیها، فروش چندانی ندارد و بیشتر در ازای مواد با یکدیگر مبادله میکنند. پیادهروهای منتهی به میدان، مملو از کفشهای کهنه بیصاحب، زرورقهای سوخته، سیمهای مفتولی، فندکهای شکسته است. یکی فریاد زد: «غذا آوردن!غذا آوردن!». یک لحظه ترمینال خلوت میشود. همه آتش و مواد و بساطشان رها کردند روی سر وانتی که غذا آورده بود آوار شدند. صف غذا تا صد متر میرسد. ترمینال خاوران نمایشگاه فلاکت و «بهستوهدرآمدگی» تهران است.
هم آدم میآید، هم سرما
ساعت 4:30 صبح به وقت خاوران به سمت میدان آزادی راه میافتم. اتوبوس بوی کارتنخوابها به خود گرفته است. زیرِ صندلی اتوبوس ته سیگار دیده میشود. نمیدانم مسافران و راننده این بو را چطور تاب میآورند؟ کارتنخوابی با مشمایی در دست لنگانلنگان سوار اتوبوس میشود. هفت پرس غذا روی صندلی کناریاش میگذارد. غذاها آورده که بفروشد. فقط من و راننده در اتوبوس هستیم. غذاها را تعارف میکند. میگوید: «زرشک پلو بیرون 10 تومانه، میدم 2 تومان. دخترِ دستهگلم تو خونه درست کرده». اما از مهر روی غذاها پیداست که از همان وانتی گرفته است. اتوبوس جز چند صندلی سفت، درب و داغان و شکسته هیچ امکانات دیگر ندارد. راننده تمام گرمای بخاری جلویی را با یک کارتن پاره به سمت خودش هدایت کرده است.
هیچ سیستم گرمایشی برای مسافران نیست. داخلش نور ندارد. یکی از درهای عقبش بسته نمیشود. درِ اتوبوس که باز میشود، هم آدم میآید داخل و هم سرما.
اتوبوس از میدان خراسان بالا میآید. میدان محمّدیه (میدان اعدام سابق) را رد میکند و به میدان رازی میرسد. کارتنخوابی میخواهد سوار اتوبوس شود. کرایه ندارد. با راننده سر کرایه درگیر میشوند.
درحالی که میخواهد سوار شود، راننده هُلش میدهد. روی جدولها میافتد. بلند میشود و جلو اتوبوس میایستد. لج راننده را درمیآورد و مانع حرکت میشود. راننده بعد کلی فحش پایین میرود و کارتنخواب پا به فرار میگذارد. تا خود میدان آزادی راننده به خودش و به مسوولان بدوبیراه میگفت، که چرا در سن 55سالگی هنوز باید اینطور زندگی کند!
در میدان آزادی یک چای فروش دورهگرد با لیوانهای یکبار مصرف و فلاسکی بزرگ در اطراف ترمینال میچرخد؛ با لیوانهای پلاستیکی چای ساده و چاینبات به راننده تاکسیها میفروشد. دو، سه نفر از آنها چرخهای کوچکی هم دارند که به آنها امکان میدهد علاوه بر چای کلوچه و سیگار هم بفروشند.
فضایی برای کنار گذاشتن
آخرین مسیری که میروم خط هفت یعنی؛ تجریش_راهآهن است. از آزادی به سمت تهرانپارس حرکت میکنم. در این مسیر اتفاقی با ایرج فدایی برخورد میکنم. ایرج آقا هم از دست بی. آر. تیخوابها زبان به گله میگشاید و میگوید: «قبلا خیلی زیاد بودند اما شهرداری که این گرمخانهها را راه انداخت، کم شدند. در روزهای بارانی خیلی اذیت میشویم. وقتی لباسهایشان خیس میشود خودشان را به بخاری میچسبانند و بوی گند تمام اتوبوس را پر میکند که هم من و هم مسافران اذیت میشویم.»
چهارراه ولیعصر پیاده میشوم. اتوبوس سبزرنگی که یک شعار محیط زیست روی بدنهاش نوشته شده، میآید. تا حالا از این مدل اتوبوسها در این مسیر ندیده بودم. از راننده که میپرسم. میگوید: «یک هفتهیی میشود که این خط به بخش خصوصی واگذار شده است». راننده با سرعتی غیرمجاز به سمت میدان راهآهن حرکت میکند. طوری که در عرض 8 دقیقه به میدان راهآهن میرسیم. این اتوبوس 5 نفر بیخانمان دارد. یک زن میانسال، یک تِرنس، دو مرد و یک پسر نوجوان. به راهآهن که میرسیم راننده همه را بیرون میکند.
شبهای تهران هیچ شباهتی به روزهایش ندارد. در پرتو شب طبقات دیگری از جامعه شروع به کار و زندگی میکنند. با خودم کلنجار میروم. اینکه چه عواملی میتوانند این سطح از به ستوهدرآمدگی را توجیه کنند. دلایل کارتنخوابی چیست. اگر دنبال یک دلیل مشخص و بنیادی باشیم باید به این جمله «انگِلس» برگردیم که میگوید: «تمام فضاها در نظام سرمایهداری، فضای کنار گذاشتن است». یعنی براساس توانایی مالی، افراد بهترین مکان یک منطقه را مشخص میکنند. کسانی که سطح زندگیشان از آنها پایینتر است به لایه بعدی رانده میشوند. لایه بعدی پر میشود. آنهایی که تواناییشان از لایه بعدی کمتر است رانده میشوند به لایه بعدی. همینطور که رانده میشوند نهایتا قسمتی میماند که هیچ جا در این تعاریف قرار نمیگیرد. این موارد که در سطح شهر به عنوان«کارتنخواب»، «خیابانخواب»، «خرابهخواب»، «کانالخواب» و حالا «بی. آر. تیخواب» رها و آواره میشوند.
تو فکر یک سقف بود
زندگی رفته رفته بیدار و صبح آغاز میشود.اتوبوسها دوباره شلوغ میشوند.
خطوط بی. آر.تی تهران در گستردهترین حالت خود، در غایتِ ثانیهمندی مبدأهای مشخص را به مقصدهای مشخص، شرق را به غرب و غرب را به شرق و شمال را به جنوب و جنوب را به شمال مرتبط میسازند و با جابهجاکردنِ روزانه کنسروی از آدمها، بدل به فضایی روزمره در زندگی بسیاری از شهروندان شدهاند. توده مردم، ازدحامِ ورود و خروجِ دربها، پلهها و گیتها را شکل میدهند.
کارتنخوابها امکان دیگری را پیدا کردهاند؛ اتوبوسهایشبانه؛ یک جای تمیز و امن و راحت[نسبت به زیر پل و پارکها]. زمستان گرم است و تابستان خنک. اما شوریدگی، سرگردانی و بیخانمانیشان را چه کسی پاسخ است؟ طرفای 6 صبح، به سمت تهرانپارس که برمیگردم، همان کارتنخوابی که سری اول در همین مسیر دیده بودم را، دوباره میبینم.
چشمهایش به چشمانم افتاد. به هم خیره شدیم. در توقفی کوتاه جریانی از ارتباط بین ما برقرار شد. چشم از من برداشت و صورتش را به طرف پنجره برگرداند.
در لابهلای ژولیدگیاش، به سیاهی و تاریکی خیره شده است. بیخانمانییی رعبآور او را از پشت پنجره اتوبوس میپایید. حس کردم آرزو میکند که ای کاش یکی از این صندلیها خانه او میبود. در اندیشه یک سرپناه و «تو فکر یک سقف بود.»
* تو فکر یک سقفم/ یک سقف بیروزن/ یک سقف پابرجا، محکمتر از آهن/ سقفی که تنپوشِ هراس ما باشه/ تو سردی شبها، لباس ما باشه
ایرج جنتی عطایی