لحظهای که مصدق منتظر مرگ نشست
کانال تلگرامی سایت تاریخ ایرانی بخشی از کتاب «تراژدی تنهایی» نوشته کریستوفر دی بلیگ و ترجمه بهرنگ رجبی که به روز کودتای 28 مرداد سال 32 دارد را منتشر کرده است.
در این مطلب آمده است؛
مصدق منتظر مرگ شد. با پیژامهای خاکستری به تن روی تختش نشست. ناگهان پنجرهٔ پشت سر مصدق شکست. باقی تخت را کشیدند و از دم پنجره دور کردند. به مصدق التماس کردند که پا بشود و از اتاقخواب برود به اتاقی دیگر، دورتر از خط مقدم آتش.
حتی این امکان هم بود که از بالای دیوار دربروند، مصدق قبلتر آن باری که به خانهاش حمله شد، همین کار را کرده بود. به نظر میآمد این پیشنهادها مصدق را رنجانده و خشمگین کرده. کماکان اصرار داشت که خواهد ماند. از رفقایش چنین انتظاری نداشت: «آقایان، التماستان میکنم هر جا میخواهید بروید.»
مصدق حتما میدانست آنها رهایش نخواهند کرد. محمود نریمان، از نمایندههای ملیگرای مجلس هفدهم، پیشنهاد خودکشی دستهجمعی داد: «چرا اینجا منتظر بنشینیم که آن بیمقدارها بیاید ما را بکشند؟» مصدق با عصبانیت این فکر را رد کرد و بعد هفتتیرهای خودش و نریمان را گذاشت توی گاوصندوق.
نردبانی پای دیوار حیاط گذاشتند و تعدادی رفتند بالا و رسیدند به آن طرف. بعد نوبت مصدق شد.
فکر این بود: تا جایی که میشود از خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ دور شوند. توی عمارت کناری که کسی تویش زندگی نمیکرد تختی چوبی پیدا کردند و آن را به بغل خواباندند تا بتوانند رویش بروند و برسند آن طرف دیوار خانه. قضیه همینطور ادامه یافت، به سمت شرق میرفتند و از آشوب دور میشدند؛ در گذر از یک خانه که زن و بچه تویش بود، ازشان خوب استقبال نشد و در خانهای دیگر ساکنانش که روی پشتبام فرش پهن کرده بودند و داشتتند چای میخوردند، با شور و شوق منظره را تماشا کردند. سینهخیز دیوارهای بلند را میرفتند و پشت تنههای درختها خودشان را جمع میکردند. رفقای مصدق هوایش را داشتند و سالم ماند و طوریاش نشد. اقبال زیرکزاده کمتر بود. جایی افتاد و پایش شکست.
عمارت چهارمی که واردش شدند متعلق به تاجری بود که تابستان را رفته بود سفر و خانه را خالی گذاشته بود؛ فقط یک سرایدار مانده بود تا مراقب باشد. با تاجر تماس گرفتند و او هم خانهاش را با لطف تمام در اختیار آنها گذاشت تا شب را سر کنند.
کمی بعد ساعت هفت شب دیگر سر و صدای نبرد متوقف شد. هوا تاریک شد و از سمت خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ شعلههای آتش برخاست. مصدق و صدیقی ایستادند به تماشا. صدیقی به یاد میآورد که «احساس غریبی همهٔ ما را در بر گرفت و خیالات هولناک و افکار دردناکی از سرمان گذشت که توصیفشان سخت است.»