۹۰ روز جهنمی پناهجویان ایرانی در فرانسه
شب کریسمس بود. هوا از شدت سرما، گونه هایش را سرخ کرده بود، چارهای نداشت، فقط همین یک شال نازک پر خاطره برایش مانده بود و بس... نه غذایی داشت و نه جای خوابی. ناگهان چشمش به یک سطل زباله جادارو نونوار در آن سوی خیابان افتاد که حالا میتوانست دست کم به یاد خاطره دورهمیهای ایرانش دلگیری و سرما و بارش شدید باران آن شب را از یادش ببرد.
ساعتها دلگیر و گرسنه در کوچه پس کوچههای شهر قدم زده بود.از پشت پنجره خیره به زنان و مردانی مانده بود که در داخل خانه جشن سال نو را گرفته بودند. همان وقت که روی یکی از پلههای خانههای اطراف نشسته بود و به صدای خنده و موسیقی که در فضای شهر پیچیده بود، گوش میداد. باران به شدت میبارید. بهدنبال سرپناهی میگشت تا باران کمتر شود و بتواند جای خوابی برای خودش زیر یکی از همین پلهای شهر پیدا کند. سیگارش را روشن کرد، یاد شب عید سال گذشته افتاد. یاد آن سبزی پلو با ماهی که مادر درست کرده بود و آجیل و شیرینیهایی که به زور به خوردش میدادند. فارغ از هر غم و غصه ای. برخی شبها فقط خانواده دور هم جمع میشدند و به هم عشق میدادند. مادر ستون خانه بود. همه را دور هم جمع میکرد، به تک تک خواهر و برادرها زنگ میزد. اگر یکی نمیآمد آنقدر خواهش و التماس میکرد تا همه بیایند و دور هم جمع باشند.
یاد چهره درهم پدرش افتاد و زخمهایی که او در این ماهها بر دل مادر زده. یاد روز آخری افتاد که مادر گریه کرد و گفت: «آسمان همه جای دنیا یک رنگ است... معلوم نیست چه بلایی سرت میآید.... نرو محسن....» محسن سودای رفتن داشت. نه در کار و نه در زندگی عاطفی شانس نیاورده بود. روزهای آخر زندگی در ایران احساس ترس و ناامیدی داشت. علاقهای به زندگی کارمندی نداشت. میگفت اصلاً یعنی چه که یک آدم از صبح تا شب برای دو میلیون تومان حقوق جلوی این و آن خم شود. خودش را در زادگاه مادریش بیپشت و پناه میدید. در آخرین روزهای بودنش در تهران فرصتهای از دست رفته زندگیاش را مرور میکرد و حسرت نداشتههایش را میخورد. از دوستانش شنیده بود افرادی هستند که به طور قاچاقی میتوانند او را به اروپا برسانند تا آنجا برایش آغازی نو رقم بخورد.
خودش هم در سایتهای مختلف جستوجو کرد تا اینکه با یک قاچاقبر که کارش مهاجرت غیر قانونی بود آشنا شد. همین شروع یک ماجرای تلخ برای محسن بود. داستان محسن از همان شبی که همه داراییاش را در کوله پشتی ریخت تا برای آینده بهتر تلاش کند آغاز میشود. او در یکی از شبهای گرم تابستان با هر آن چه در ایران داشت خداحافظی می کند. پیشانی پدر را میبوسد و مادر را بغل میکند، دلداریش میدهد که خیلی زود شرایطی را فراهم میکند تا آنها را ببیند. از آن روز یک سالی میگذرد اما محسن همچنان درگیر سرپناهی است تا بتواند با خیالی آسوده مادر و پدر را فقط برای چند روز در کنار خود داشته باشد. او این روزها در کوچه پس کوچههای جنوب فرانسه در کمپی زندگی میکند و منتظر است تا شرایط اقامتش در این کشور فراهم شود. محسن این روزها غمگینتر از آن سالهایی است که در تهران بود.
او برای ما از آشناییاش با «آدم پرانها»گفت و از آن شبهای سردی که زیر پلهای «کاله» در فرانسه میخوابید و از ترس مهاجرت غیر قانونی و افتادن در دام پلیس و یا برچسب تروریست از سایه خودش هم فرار میکرد: «تهران که بودم خیلی تلاش کردم که از راه قانونی از کشور خارج شوم. اما یا باید سرمایهگذاری میکردم و یا باید برای تحصیل اقدام میکردم که اصلاً شرایط این دو کار را نداشتم. از دوستانم شنیده بودم که بیشتر این آدمپرانها در مسیر سفارتخانهها به انتظار «ویزاهای ردی» مینشینند. یک روز به سفارتخانه آلمان مراجعه کردم و کنار در اصلیاش چند دقیقهای نشستم آنجا با یک قاچاق بری آشنا شدم که کارش خروج آدمها به طور غیر قانونی بود.از همان جا عزم خود را جزم کردم تا از کشور خارج شوم.»
او فریب همین حرفهای چرب و نرم آدم پرانها را خورد. هر چه را داشت فروخت. قاچاق برها وعده داده بودند در ازای 60 میلیون تومان دو هفتهای او را هوایی به بریتانیا برسانند. او توافق کرد که نصف پول را در تهران و نصف دیگر را وقتی به انگلیس رسید بپردازد. شنیده بود وقتی پایش به این کشور باز شود همه جوره از سوی دولت بریتانیا حمایت خواهد شد. قاچاق بر ضمانت کرده بود که اگر هوایی نتوانست او را وارد انگلیس کند از طریق آبهای مدیترانه با کشتیها و یاکهای شیک و لوکس وارد آن کشور شود. اما وقتی به دل ماجرا زد نه از کشتی لوکس خبری بود نه از رسیدن به کشوری که کعبه آمال و آرزوهایش بود:«آن شبی که از تهران خارج شدم قاچاق بر با من تماس گرفت و بلیت ترکیه را برایم فرستاد و گفت تا چند ساعت دیگر فرودگاه امام باشم. از قبل هم میدانستم که خیلی زود باید از کشور خارج شوم. به خانه رفتم و با پدر و مادرم حرف زدم و کوله پشتیام را بستم. راهی شدم. هیچ وقت آن شب ترک کردن خانه را فراموش نمیکنم. فشار روحی عجیبی داشتم و تا خود ترکیه گریه کردم.»
وارد استانبول که شد مردی ایرانی با او تماس گرفت و گفت سوار اتوبوس شود و خودش را به محلهای قدیمی در استانبول برساند. آن شب را در آشپزخانه یک شرکت حمل و نقل و کاریابی ایرانی سر کرد. تا فردای آن روز قاچاق بر ایرانی با او تماس گرفت و گفت باید برای رفتن به «بدروم» به فرودگاه برود. به بدروم که رسید بهزاد قاچاق بر دیگری او را به خانهای برد که چند ایرانی و افغان هم آنجا بودند. چند روزی را در آن خانه گذراند و تازه فهمید که چرا انتخاب اول قاچاق برها ترکیه است: «انتخاب ترکیه به این علت است که این کشور ویزا نمیخواهد و کشور خوبی برای قاچاقبرها است چرا که آنها میتوانند تا 3 ماه افراد را در ترکیه نگه دارند.»
یک ساعتی که 100 سال گذشت
چند روزی در آن خانه ماند تا اینکه یک شب به او و همخانهای هایش اعلام کردند که باید آماده شوند تا با قایق به سمت یونان حرکت کنند. همان جا به قاچاق برها میگوید که من در تهران با شما توافق کردم تا هوایی وارد خاک اروپا شوم. اما میشنود که از یونان با هواپیما به انگلیس خواهد رفت. شنیده بود که راه دریایی خطر دارد. شنیده بود که قایقها در آب واژگون میشود و مسافران غرق میشوند.هراز گاهی این اخبار را میشنید اما چارهای نداشت. کوله پشتی را برداشت و رفت: «سوار اتوبوس شدیم. یک ساعتی به سمت اطراف شهر حرکت کردیم. قاچاق برها اصلاً اجازه حرف زدن به ما نمیدادند .میگفتند باید ساکت باشیم و حتی از تلفن همراه مان هم استفاده نکنیم چون ممکن است پلیس مشکوک شود. وسط بزرگراهی اتوبوس ایستاد و قاچاقبرها گفتند که باید سوار یک کامیون یخچال دار حمل گوشت شویم. 50 نفر بودیم. از ترس داشتم سکته میکردم، سوار آن کامیون شدیم. یک ساعت وحشتناک و عذاب آور را داخل کامیون گذراندیم. از بچه شیرخوار تا پیرمرد داخل آن کامیون بودند، وضعیت بسیار بد بود. عجیب ترسیده بودم. راننده کامیون هم وحشتناک رانندگی میکرد. داخل کامیون فقط 6 نفر ایرانی بود و ما دستهای همدیگر را گرفته بودیم تا استرس کمتر سراغمان بیاید. آن یک ساعت برای ما به اندازه 100 سال گذشت. بعد از یک ساعت به قلهای رسیدیم و آنجا پیاده شدیم. یکی از قاچاق برها گفت باید تا انتهای دره پیاده راه برویم، نه چراغی روشن کردند و نه نوری آنجا بود. بعد از یک ساعت به ساحل رسیدیم، تقریباً 100 نفر آنجا منتظر کشتی بودند. از ایرانی گرفته تا سوری، افغانی و عراقی. سرانجام کشتی آمد و ما وارد آن شدیم. برخی از افراد هم سوار قایق بادی شدند و رفتند. وضعیت کشتی هم بسیار بد بود هر لحظه احتمال شکسته شدن کشتی می رفت. بچهها گریه میکردند و زنان حسابی ترسیده بودند. حال ما ایرانیها هم اصلاً خوب نبود. اصلاً فکرش را نمیکردم که روزی این چنین از کشور خارج شوم ، وارد کامیون یخچال دار شوم و تا حد مرگ بترسم. در کامیون فقط فکر این را میکردم نکند ما را بگذارند و یخچال کامیون را روشن کنند و بمیریم. خلاصه به یونان رسیدیم و قاچاق برها اعلام کردند که از عرشه به داخل آب بپرید. مردها بچهها را بالای سر خود گرفتند و تا گردن داخل آب بودیم و خودشان سر کشتی را کج کردند و رفتند.»
به یونان که رسید قاچاق برها گفتند باید خودشان را به اداره پلیس یونان معرفی کنند تا نامه ترک خاک را از پلیس بگیرند. اما گرفتن این برگه به این آسانیها هم نبود. قاچاق برها هم کاری برای گرفتن برگه ترک خاک برایش نمیکردند. پولش هم کم کم به ته رسید. ترسش هر روز بیشتر از قبل میشد. نه خبری از خانواده داشت و نه خانواده خبری از او. همه مهاجران ورود به اروپا اول به جزیره کاس میآمدند و آنجا چادر میزدند. خانوادههای سوری، افغان و ایرانی در کنار خیابان چادر زده بودند: «پلیس یونان فقط به پناهندگان سوری نامه ترک خاک میداد و قاچاقچی هم نمیتوانست برای ما کاری کند. نمیدانستم که با اندک پولی که دارم در این جزیره چه باید بکنم. به قاچاقچی التماس میکردم کمکم کند آنجا وضعیت خیلی بد بود. همه با هم دعوا میکردند. سر یک لقمه نان کتک کاری میشد. قاچاق بر هم شماره یک آدم بر پاکستانی را به من داد. او هم در ازای 100 یورو یک نامه جعلی ترک خاک برایم تهیه کرد که یک تبعه سوری هستم و اینچنین آتن را ترک کردم.»
خودش را به آتن که رساند فکر میکرد دیگر بدبختیاش تمام میشود. منتظر بود تا قاچاقچی بلیت هواپیما بفرستند و او را هوایی وارد انگلیس کند. خوشحال بود و با قاچاق بر صحبت کرد و به محله ویکتوریایی پارک آتن رفت. شماره تلفن همراه یک قاچاق بر افغان را گرفت و با او قرار گذاشت. «عصمت» افغان، محسن را به خانه آپارتمانی یک خوابه برد.علاوه بر محسن، پوریا، علی و خانمی با کودکش در خانه بودند که هر کدام داستان خاص خودشان را داشتند: «خانمی با دختر کوچکش آنجا بود. او میخواست به اتریش پناهنده شود. شب اول قاچاق برها هم بودند. ما گفتیم این خانم با دخترش داخل اتاق خواب برود اما قاچاق برها خیلی اذیت میکردند. ما هم نمیتوانستیم کاری برای این خانم بکنیم چون ممکن بود جلوی کار ما را هم بگیرند. وضعیت خیلی بدی بود. از مرد بودن خودم خجالت میکشیدم. بعد از 4 شب یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم آن خانم خانه را ترک کرد.»
ورود به جنگل «کاله»
با اینکه در تهران توافق کرده بود هوایی به بریتانیا برود اما قاچاق برها زیر همه قول و قرارهایشان زدند و او را زمینی به مجارستان فرستادند. در شبی بارانی و سرد سوار اتوبوس شد و به نقطه صفر مرزی مقدونیه و یونان رسید و از آنجا هم با گذشتن از سیم خاردارها وارد خاک مجارستان شد و از راه جنگل هم به سمت نقطه صفر مجارستان حرکت کرد. یک شب داخل کمپ مجارستان بود. از آنجا هم با سختی از راه جنگل و کامیون به کرواسی، اتریش، آلمان و در نهایت به فرانسه رسید. از آن دو هفتهای که به محسن قول دادند تا او به انگلیس برود تا رسیدنش به خاک فرانسه سه ماه طول کشید. همه پولش تمام شد و از خانواده خواست تا کمی پول برایش بفرستند تا بلکه خیلی زود فرانسه را به مقصد انگلیس ترک کند. بدبختیهای محسن از رسیدن به خاک فرانسه و همان جنگل کاله شروع شد. او در کاله شبها و روزهایی را دید که کسی نمیتواند در تصوراتش هم خیال کند. چند بار فکر خودکشی به ذهنش رسید و چند باری هم خواست برگردد اما روی بازگشت نداشت: «قاچاق بر ما را وارد جنگل کرد و گفت همین راه را مستقیم بروید به کاله میرسید. کاله محیطی وحشتناک بود. اعتیاد و فساد اخلاقی بیداد میکرد. جنگ، دعوا، دزدی و خشونت را هر لحظه و هر ثانیه احساس میکردیم. خیلی از افرادی که در کاله بودند مواد میزدند. سرنگهایی که چند بار مصرف شده بود را بر میداشتند و به خودشان تزریق میکردند. برخی هاشان هم میبریدند و در جنگل خود را حلق آویز میکردند. چند باری صبح که از خواب بیدار میشدم جسد میدیدم. خودکشی در کاله امری عادی بود. خیلیها ناامید و افسرده شدند.»
کاله آخر تباهی و سیاهی برای محسن بود، روزهای اول هاج و واج همه را نگاه میکرد و نمیدانست چه واکنشی نسبت به رفتارهای مردم جنگل کاله داشته باشد: «در کاله چیزهایی را دیدم که واقعاً مأیوسم کرد. خیلی از خارجیها به سمت ما میآمدند و خودشان را کارگر جنسی معرفی میکردند و حاضر بودند فقط با دو یورو ارتباط جنسی برقرار کنند. برخی از ایرانیانی که با آنها آشنا شدم یک سالی هم در کاله بودند و نتوانستند وارد خاک بریتانیا شوند. ترامادول و حشیش با یک یورو به فروش میرسید. جنگل بوی فاضلاب میداد. خیلی کثیف بود اما باید تحمل میکردم. همه چیز در آنجا وجود داشت مثل یک شهر اما در چادر. مسجدی برای مسلمانها بود، برخی قرآن میخواندند و چادری هم به نام کلیسا برای مسیحیان بود که در آنجا عبادت میکردند.»
محسن از وضعیت زنان و مردان ایرانی میگوید. از دختران جوان ایرانی که قاچاق برهای زیادی آنها را اذیت کردند و در تاریکیهای سرد کاله از ترس تجاوز و حمله قاچاق برها به داخل چادرشان بیدار میماندند: «کافهای در نزدیک جنگل بود که من صبح به صبح با دادن یک یورو هم چای میخوردم و هم گوشی خودم را شارژ میکردم. یک روز صبح دو دختر ایرانی در کنار یک خانم کرد پشت میز من نشسته بودند و ایرانی حرف میزدند. متوجه شدم که این خانم کرد به یکی از این دو دختر میگوید «اگر میخواهید به انگلیس بروید باید با قاچاقچی همبستر شوید.» برخی خانمها اذیت میشوند و قبول نمیکنند و برخی خانمها هم این کار را انجام میدهند. بیشتر افرادی که در کاله هستند دوست دارند وارد بریتانیا شوند و چون رفتن به خاک انگلیس سخت است با پیشنهادهای مختلفی مواجه میشوند.
زندگی در جنگل، جنگلوار است
محسن خودش باید برای خودش قاچاق بر پیدا میکرد. پولش تمام شده بود. سه ماهی هم که در کاله زندگی کرد نزدیک 50 میلیون هزینه کرد و در نهایت هیچ: «پوریا دوستم در کاله با قاچاق بری آشنا شد که گفت خیلی زود شما را به انگلیس میبرم ما هم قبول کردیم اگر این کار را برای ما انجام دهد نفری 15 میلیون تومان به او بدهیم. قاچاق بر گفت باید در اکسل چرخ عقب کامیون بنشینیم تا کامیون وارد قطار شود و در آنجا هم باید دقت میکردیم تا سرمان بلند نشود که به برق فشار قوی قطار بخورد. خیلیها با این ریسک کشته شدند. من و پوریا این ریسک را کردیم و پذیرفتیم تا این چنین وارد انگلیس شویم. قاچاق بر از ترس اینکه پولش را بخوریم پوریا را داخل چادر گروگان گرفت، قرار شد من رد شوم و پول را پرداخت کنم تا پوریا هم با همین روش بیاید. از سیمهای خاردار رد شدیم .
با وضعیت بدی از سیم خاردارها رد شدم. محمد یکی از دوستانم صورتش به سیم خاردار کشید و پاره شد. به سختی و با همان حالت خونین وارد اکسل کامیون شدیم. اما شانس نیاوردیم و زمانی که کامیون وارد قطار شد سگ پلیس بو کرد و فهمید ما جاساز شدهایم و ما را از آنجا بیرون آوردند. بعد از آن شب 6 ماه دیگر در جنگل بودم. همان زمان اقدامات تروریستی فرانسه رقم خورد و پلیس وارد جنگل شد. همه ما را به صف و انگشت نگاری کردند. خیلی وقتها از ترس پلیس زیر پل یکی خیابانهای کاله میخوابیدم. خیلی شبها هم که سرد بود سطل آشغالی را خالی میکردم و داخل آن میرفتم تا از شر باران در امان باشم. باز هم خدا را شکر میکردم که یک سقفی پیدا کردهام که حداقل تا صبح خیس نشوم.دولت فرانسه جنگل کاله را از بین برد و همه مهاجران را به جنوب فرانسه فرستاد.
من در این جنگل یک سال سخت را گذراندم. اتفاقات بدی برای من و هم سن و سالهایم افتاد. خیلیها وسط راه برگشتند و خیلی دیگر از روی خجالت جرأت برگشت ندارند. البته برخی هم موفق میشوند به کشوری که دوست دارند برسند. من از دسته دوم هستم. با این حال یک شب تصمیم گرفتم بی خیال انگلیس شوم و در همین فرانسه درخواست پناهندگی بدهم. حالا منتظرم تا دادگاه تشکیل شود تا بتوانم اینجا زندگی کنم.