بالا رفتن نرخ ناامیدی در میان دانشجویان
«امید آخرین چیزی است که میمیرد» نقل است روزی از گابریل گارسیا مارکز میپرسند اگر بخواهی یک کتاب صد صفحهای در مورد امید بنویسی، چه مینویسی؟
او هم میگوید که ٩٩ صفحه را خالی میگذارم و سطر آخر صفحه آخر این جمله را نویسم؛ حالا انگار برای بیش از نیمی از دانشجویان کشور حتی سطر آخر صفحه آخر هم خالی مانده است چون که بنا بر گفته ابوالفضل ریاضی، معاون دانشجویی سازمان امور دانشجویان «٦٥درصد دانشجویان ایرانی ناامیدند». ریاضی گفته که این دانشجویان از همه بیشتر نسبت به شغلیابی ناامیدند و ناامیدی در دانشجویان ترمهای آخر بیشتر است؛ به طوری که در بازار اشتغال چشمانداز مثبتی نمیبینند و به آینده خودشان خوشبین نیستند.
به گزرش اقتصادآنلاین به نقل از شهروند ، ناامیدی همیشه تأسفبار و تلخ است اما وقتی میشنوی که این آمار ناامیدی مربوط به قشری است که آنها را آیندهسازان مینامند، انگار تلخی این واژه در مذاق باورها صدبرابر میشود. وقتی که پای صحبت و شعار در میان باشد، بارها و بارها از حسن جوانی گفته میشود، از اینکه آینده هر کشوری به دست جوانانش است اما گویا واقعیت همیشه تلختر و ورای شعارهای رنگی و شاداب است. سال ٩٢ بنا بر آمار مطالعات سازمان همیاری اشتغال دانشآموختگان جهاددانشگاهی نرخ بیکاری در بین دانشآموختگان رقمی حدود ١٥,٦ اعلام شده بود این درحالی است که نرخ بیکاری در سال قبل از آن حول عدد ١٠.٥درصد میگذشت. براساس سرشماری که سال ٩٠ انجام شده بود هم بیش از ٩٢درصد جمعیت کشور باسواد بودند که با توجه به روند پرشتاب تحصیلات عالی در چند سال اخیر قطعا افزایش یافته است. طبق مطالعات سازمان همیاری اشتغال دانشآموختگان جهاددانشگاهی، جمعیت فعال کشور تا سال ١٤٠٠ به ٦١میلیون نفر خواهد رسید و به عبارتی دیگر ٥.٢درصدی رشد خواهد داشت، در نتیجه باید سطح اشتغال نیز از رشد ٥.٢درصد در سال برخوردار باشد تا حداقل وضع فعلی حفظ
شود. به بیان دیگر تا سال ١٤٠٠ باید ٢٩میلیون فرصت شغلی در ایران ایجاد شود؛ اما نکتهای که در این میان مغفول مانده، نبود تناسب میان تعداد فرصتهای شغلی تخصصی ایجادشده در جامعه و شمار دانشآموختگان است. با استناد به نتایج آخرین سرشماری عمومی نفوس و مسکن سال ٩٠ مرکز آمار ایران، مجموعا حدود ٧٦٨هزار فارغالتحصیل دانشگاهی بیکار در کشور وجود داشت که از این تعداد ٢٠٧هزار و ٣١٠ نفر دارای مدرک فوق دیپلم، ٥٠٥هزار و ١٠ نفر دارای مدرک لیسانس، ٥٢هزار و ١٦٩ نفر فوقلیسانس و دکترای حرفهای و ٣٣٨٨ نفر نیز دارای مدرک دکترای تخصصی بودند. وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی هم گزارشی منتشر کرد و فهرستی از رشتههای دانشگاهیای که بیشترین و کمترین فارغالتحصیلان بیکار را دارند، ارایه داد. براساس گزارش وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، از حدود ٩٠٠هزار تحصیلکرده بیکار، بیشترین سهم به فارغالتحصیلان رشتههای صنعت و فناوری (با بیش از ١٦هزار و ٥٠٠ بیکار)، کامپیوتر، هنر و روزنامهنگاری اختصاص دارد؛ اما دانشآموختههای خدمات حملونقل، تربیت معلم و علوم تربیتی و بهداشت کمترین نرخ بیکاری را داشتهاند. سال گذشته علی لاریجانی، رئیس
مجلس نهم در حاشیه برگزاری اجلاسیه شهدای شاهرود با اشاره به اینکه «بیکاری و تورم دو مشکل مهم مردم است»، گفته بود: «۴۲درصد فارغالتحصیلان ایران بیکار هستند. نبود شغل با توجه به اینکه منابع سرشار و نیروی انسانی کافی در اختیار کشورمان وجود دارد، یک نقص است.» روایت دوم: زندگی درحاشیه سال اول ورود به دانشگاه فکرش را نمیکرد، قرار است روزی او هم کِشانکِشان برود پشت ساختمان اصلی دانشگاه، سیگارش را روشن کند و تصور کند چقدر همه چیز سیاه است. امیر پسر بزرگ یک خانواده چهارنفری است. پدرش کارمند یکی از دستگاههای نظامی بوده و مادرش خانهدار است. چهارسال دبیرستانش را در یکی از مدرسههای استعدادهای درخشان خواند و همان سال اول کنکور قبول شد. ترم سوم بود که از تعداد زیاد تهسیگارهای پدرش که میافتاد کف بالکن، فهمید که حقوق چند ١٠٠هزاری پدر کفاف خرجشان را نمیدهد و باید برود دنبال کار. ازهمان اول هرکجا که میتوانست برای کار سپرد، هر فرمی که برای استخدام بود، پر کرد و به هرکس که میتوانست رو زد. یکسال تمام گشت و آخرش فهمید که قرار نیست اسم پرطمطراق رشته دانشگاهیاش مبلغی بگذارد روی درآمد پدر و بشود
کمک خرجشان. این بود که کارنامه ترم پنجمش با معدل «الف» را پانچ کرد به بقیه برگههای پرونده تحصیلیاش و بعد انصراف. روزی که میخواست کارت دانشجوییاش را باطل کند، در جواب مسئول دانشگاهشان که پرسیده بود حیف این معدل و استعداد است که دیگر نمیخواهد درس بخواند، گفته بود: «درس خوندن زندگیمه اما زندگی بابام برام مهمتره». روایت سوم: پول از همه چی مهمتره دست میاندازد و آینه خودرو را تنظیم میکند پایینتر. نگاهی به موهایش میکند، چند تار مو از زیر مقنعه میکشد بیرون و میپیچاند دور انگشتانش. موی تاب داده را ول میکند روی صورتش و بقیه موها را هل میدهد زیرمقنعه. شیما ٢٢ساله است و به قول خودش اندازه همین موهای سرش مشروطی دارد در کارنامه. مدیریت بازرگانی میخواند و یکسالی میشود که در یکی از سالنهای معروف تهران ناخن میکارد. میگوید: «روز اولی که زدم تو برگه انتخاب رشته مدیریت بازرگانی خیلی خوشحال بودم. فکر میکردم یه کار درست و حسابی و باکلاس پیدا میکنم، کلاس زبانم میرفتم اما از یه جایی به بعد دیگه کلاس اینارو ول کردم چون فهمیدم هرچی بخونم فایده نداره. دختر خالم تو همین دانشگاه خودمون مدیریت
بازرگانی خونده بود، از من سال بالاتری بود. بعد اینکه درسش تموم شد، هرچی گشت دنبال کار چیزی پیدا نکرد، آخرشم بیکار نشسته توخونه.» میپرسم از کاری که داری، راضی هستی؟ «از کارم خوشم نمیاد، خیلی شبا هم گریه میکنم، وقتی میبینم اون چیزی که میخواستم نشد، اما پول از همه چی مهمتره» این را میگوید و راه میافتد به سمت کلاسی که برای بار سوم اسمش در کارنامهاش ثبت شده و خیلی هم برایش مهم نیست که این سهبار برسد به چهار. روایت چهارم: طالعی که سعد نیست دورتر از بقیه دانشجوها روی نیمکت آخرین آلاچیق حیاط دانشگاه نشسته است. کیفش را گذاشته کنار پاهایش روی زمین و با نوک کالج سفیدرنگش با بند آن بازی میکند. مسعود فرزند آخر یک خانواده پنج نفره است. نه سرکار میرود و درآمدی دارد و نه حتی خوب درس میخواند. از نظرش دانشگاه مسخرهترین چیزی است که در دنیا وجود دارد. کمحرف است و بعد از هرجملهای که میگوید، چند لحظهای ساکت میشود. میگوید درخانواده هم همینقدر کمصحبت میکند و اصلا چیزی نیست که بخواهد در موردش حرف بزند: «کلا آدم از چی حرف بزنه آخه. صبحها پا میشم میام دانشگاه بین هر کلاسمم یه ساعت فاصله است،
میروم سرکلاس و بعد میام میشینم اینجا. فقط میرم سرکلاس که غیبت نخورم و حذف نشم. شبم که میرم خونه، خسته و کوفته میافتم میخوابم» میپرسم قصد کارکردن نداری؟ فندک را میگیرد زیر سیگارش و میگوید: «کجا برم کار کنم آخه؟ کار نیست. تو فامیلامون هرکی رو میبینی یا بیکاره یا خودش یه کاری راه انداخته. الحمدلله بابامون هم پول نداره بده بهمون سرمایه کنیم. یه مدت میخواستم کافیشاپ بزنم اما دیدم اونم خیلی خرج داره. الان هر ازگاهی میرم واس عروسیها مهمانداری میکنم» اینها را میگوید و پک میزند به جان سیگار بهمن لاغرش که آتش افتاده به جانش و تقریبا چیزی از آن نمانده. سیگار را که زیر پایش له میکند، چشم میدوزد به بدن نحیف و سوخته سیگار زیر پاهایش و میگوید: «میدونی چی میخونم؟ مهندسی هوا و فضا». روایت آخر امروزه شاید این فضاها برایمان خیلی فضای غریبی نباشد، این روایت کهنه و تکراری برای خیلی از ما تکرار شده که روزی با هزار امید آمدیم به جایی به نام دانشگاه و با دستِ خالی از امید از آن برگشتیم. چیز غریب و دور از ذهنی نیست، اینکه بعد از گذشتِ دوترم، تعداد زیادی از دانشجویان به خیل عظیم افسردگان
دانشگاه میپیوندند و هیچ انگیزهای، شاید جز مدرک تحصیلی، آنها را به ادامه دادن تشویق نمیکند. سال ٩٤ معاون فرهنگی و دانشجویی وزارت بهداشت با هشدار درباره افزایش افسردگی درمیان دانشجویان، گفته بود: «طبق آماری که از دانشجویان به دست آمد، افسردگی درمیان دانشجویان افزایش پیدا کرده و خودکشی در اوج افسردگی روندی تصاعدی را طی کرده است.» حالا هم که اعلام شده، ناامیدی دانشجویان ایرانی به ٦٥درصد رسیده، درحالی که میانگین این رقم در کل دنیا چیزی حدود ٤٠درصد است. برای بررسی تبعات این ناامیدی بین دانشجویان و اینکه اصلا این ناامیدی از کجا آمده و تبعاتش چیست و آیا راهکاری برای رفع آن وجود دارد؟ با کارشناسان مختلف به گفتوگو نشستهایم.
ارسال نظرات