x
۱۷ / اسفند / ۱۳۹۴ ۱۲:۲۲

فروش سرقفلی پیاد‌ه‌روها به دست‌فروشان

دست‌فروشی که خودسوزی کرد. این جمله مشترکی است که تمام دست‌فروشان تهران، به‌خصوص دست‌فروشان بلوار جمهوری و ولی‌عصر به زبان می‌آورند، اگر مهلت هم‌کلامی با آنها پیدا شود.

کد خبر: ۱۱۹۴۲۷
آرین موتور

وقتی بخواهند از حال‌ و روز شب عیدشان حرفی بزنند، حتما یادی از بگیروببندهای مأموران به میان می‌آورند و بعد، بلافاصله یادی از امیر احمدی می‌کنند و با احترام، از دِینی که او بر گردن‌شان دارد، حرف می‌زنند. خودسوزی امیر احمدی سایه مأموران را از سر دست‌فروشان برداشته و اینها، برای ادای دِین، کمک می‌کنند تا هزینه دوا و درمان دست‌فروش خودسوخته تأمین شود؛ گرچه سایه مأموران فعلا کوتاه شده؛ اما سایه قلدرها و باج‌گیرها بلند و پایدار است و هر‌یک به فراخور زور بازو و قدرت اجرائی‌اش سعی می‌کند چیزی از دست‌فروشان بکند؛ دست‌فروشانی که اگر بگذارند کاسبی کنند، به زحمت خرج معیشت خود را در می‌آورند. در حقیقت عرضه مستقیم یک کالا در منظر رهگذران یکی از ابتدایی‌ترین اشکال کسب روزی و درآمد است و به نظر نمی‌رسد این وضعیت مطلوب کسی باشد که در پیاده‌روها و در سرما و گرما و بدون سرپناه، کاسبی کند؛ به‌ویژه با استرس ازدحام جمعیت، وجود سارقان و جیب‌برها٬ هجوم بی‌خبر مأموران شهرداری و سایر بلاهای غیرمترقبه.

به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از شرق ، دست‌فروشان از همه قسمی هستند. از کسانی که اجناس دیگران را می‌فروشند و به صورت درصدی مزد می‌گیرند تا مغازه‌دارانی که برای آب‌کردن جنس‌های درجه‌چندم خود مجبور می‌شوند کسی را مأمور فروش اجناس به صورت دست‌فروشی کنند. در میان دست‌فروشان، کسانی هستند که سال‌هاست به این کار مشغول‌اند و به‌عنوان شغل به دست‌فروشی نگاه می‌کنند و کسانی نیز هستند که به یک‌باره و با بازی روزگار به این ورطه افتاده‌اند. براساس اظهارات اغلب دست‌فروشان، درآمدهای روزمره دست‌فروشی کفایت زندگی روزمره آنها را می‌دهد؛ البته به شرطی که مأموران شهرداری، کسب‌وکارشان را مختل نکنند. در‌این‌میان برخی از مأموران نیز از وضعیت دست‌فروشان و جایگاه سازمانی خود سوءاستفاده می‌کنند. از دیگر سو برخی از به اصطلاح قلدرها هم توانسته‌اند گوشه‌ای از بازار دست‌فروشی را در اختیار خود بگیرند و سرقفلی پیاده‌رو را بفروشند یا اجاره بدهند. این قلدرها حتی ایجاد‌نشدن مزاحمت توسط مأمور را نیز تضمین می‌کنند.

در چندقدمی روزنامه، نبش میدان آرژانتین هم دست‌فروشانی هستند که بشود با آنها گرم گرفت. تقریبا همه کسانی که روزانه در سطح شهر رفت‌وآمد دارند، مردانی را دیده‌اند که عطر و ساعت می‌فروشند. یکی از این ساعت‌فروش‌ها که می‌توان از ظاهر و پوشش او حدس زد از کدام ناحیه است، می‌گوید با دو برادر، پسرعمویش و چند نفر دیگر از همشهریانش بیش از‌ هزار کیلومتر آمده تا اینجا، در خیابان‌های شلوغ پایتخت، با دست‌فروشی، کاسبی کند. وقتی از مبدأ جنس‌هایش و جایی که آنها را تهیه می‌کند می‌پرسم، از جواب‌دادن طفره می‌رود اما عاقبت که اصرار می‌کنم می‌گوید از شهرستان برایشان می‌فرستند و اینها کم‌کم می‌فروشند و پول جنس را پس می‌فرستند تا اجناس تازه‌ای برایشان بفرستند. به گفته این فرد، هم‌قطاران او روزانه ٣٠، ٤٠‌ هزار تومان و اگر شانس بیاورند، بالای ١٠٠‌هزار تومان درآمد دارند. این افراد چند گروه هستند که با هم سر کار می‌آیند و با هم برمی‌گردند. می‌گوید ما حواسمان به هم هست و به صورت گروهی بساط می‌کنیم.

فروشندگان درصدی دسته دوم دست‌فروشان را در مترو می‌توان دید؛ گرچه مسافران مترو تهران به حضور این فروشندگان عادت دارند و حتی جملاتی که اینها فریاد می‌زنند هم در یاد اکثر متروسواران نقش بسته اما کم‌وبیش می‌توان ناراحتی‌ آنها را از حضور این فروشندگان به‌خصوص در ساعات شلوغ مترو حس کرد. حدود دو ماه پیش، در روزهای اول که طرح برخورد با دست‌فروشان مترو اجرا شد، دست‌فروشان یکباره ناپدید شدند اما یکی، دو روز بعد با شگرد تازه‌ای برگشتند. در دور جدید فعالیت دست‌فروشان، قطار که به ایستگاه می‌رسید، آنها هم مثل مردم عادی می‌ایستادند و به محض بسته‌شدن در قطار، دوباره راه می‌افتادند و مدام تبلیغ اجناسشان را در مغز حضار فرو می‌کردند. جدای از لحن و جملات یکسانی که این افراد برای فروش کالای خود دارند، مشابهت اجناسی که این افراد می‌فروشند هم، ظن مشترک‌بودن مبدأ اجناس را تقویت می‌کند. دست‌فروشان مترو کمتر جواب سؤال کسی را می‌دهند مگر اینکه دردی در دل داشته باشند و دنبال هم‌زبانی بگردند.

قطار خلوت بود، آ‌ن‌قدر خلوت که من توانستم روی صندلی بنشینم. دست‌فروشی کنار من نشست. خسته بود، دست‌هایش خبر از کارگری طولانی‌مدت می‌داد. دو هفته پیش کل اجناسش را مأموران مترو مصادره کرده‌ بودند. پیگیری هم کرده بود اما دستش به جایی بند نشده بود. لحن صدایش آدم را دعوت به شنیدن حرف‌هایش می‌کرد. می‌گوید این جنس‌ها مال خودش نیست، همین مسواک، خمیردندان، چسب، کیف، کفش و... همه را از یک آشنا می‌گیرد و می‌فروشد. پول جنس را به صاحب اجناس می‌دهد و چنددرصدی هم نصیب خودش می‌شود و هر روز همین بساط ادامه دارد. مغازه‌دارانی که دست‌فروشی می‌کنند.

دست‌فروش‌ها همه جا هستند؛ از کسانی که جوراب می‌فروشند تا آنهایی که گل و فال و دستمال دارند. پیاده‌رو نسبتا شلوغ است و ماشین‌ها بی‌امان در خیابان می‌رانند. غوغای دست‌فروش‌ها هم کم از ماشین‌ها نیست. رج به رج بساط پهن کرده‌اند و عنوان و قیمت جنسشان را فریاد می‌زنند. یک سمت پیاده‌رو را کلا بساط دست‌فروشان پوشانده‌ و خودشان هم پشت آن ایستاده‌اند. مردم و کسبه هم به این وضعیت عادت کرده‌اند و آزرده نمی‌شوند. آدم‌ها اغلب جلو هر بساطی می‌ایستند، براندازی می‌کنند و به راه می‌افتند. کسی مهلت پرسیدن سؤال را نمی‌دهد. دست‌فروشان فقط در حد قیمت‌دادن با من هم‌کلام می‌شوند. قیمت برخی اجناس تقریبا از قیمت‌هایی که پشت ویترین مغازه‌ها دیده‌ام، حدود ٢٠، ٣٠ درصد ارزان‌تر است.

یکی از بساطی‌ها دو فروشنده دارد. از حال و روزشان می‌پرسم. می‌گوید کار و بارش چندین سال است که همین است. پولی برای جنس نمی‌دهد؛ درصدی می‌فروشد و سر ماه قد یک کارگر گیرش می‌آید. می‌پرسم از بگیروببندها نمی‌ترسی؟ اصلا تا حالا ‌گیر افتاده یا نه؟ می‌گوید به جز دست‌فروشی هیچ هنری ندارد. نه پول دارد که مغازه بزند و نه می‌تواند زیر مخارج اجاره و عوارض و مالیات کمر راست کند. یک نفر را کمی دورتر با اشاره نشان می‌دهد و می‌گوید: آن آقا، مغازه دارد اما شاگردش را گذاشته که دست‌فروشی ‌کند. مجبور است جنس‌ درهم بخرد، خوب‌هایش را بگذارد داخل مغازه و بقیه را اینجا حراج کند. می‌پرسم مأمورها را چه می‌کنید؟ می‌گوید اگر جدید باشند دردسر می‌شوند اما بعضی‌هاشان آشنا هستند و کاری ندارند. وقتی می‌پرسم آشنا یعنی چه؟ می‌گوید با مرام‌اند دیگر؛ می‌فهمند که ما هم گرفتاریم. از مأموران جدید می‌پرسم. می‌گوید یکی از «بچه‌ها» مسئول این شده که با مأمورها حرف بزند و اگر چیزی هم خرج کرد از همه ما بگیرد.

دست‌فروشی ، آخرین پناه کارگر ساختمانی نرسیده به تقاطع جمهوری- ولی‌عصر تجمع دست‌فروش‌ها شروع می‌شود. اولین دست‌فروش که به نظر می‌رسد کمی پرت افتاده اما باز هم مشتریان خودش را دارد، جوانی است که روی پله‌های یک مغازه نسبتا بزرگ اما خالی بساط کرده است. در‌های شیشه‌ای مغازه نیمه‌باز است و برخی از اجناس دست‌فروش پشت در و روی زمین خرمن شده‌اند. خودش را سیدعلی معرفی می‌کند. جوانی اهل یکی از ایلات عشایری صاحب‌نام دامنه زاگرس. می‌گوید کارگر ساختمانی است اما برای فرار از بی‌کاری یکی، دو سال اخیر و همچنین برای کسب روزی حلال مجبور است بساط کند و روسری و مانتو بفروشد. این‌طور که سیدعلی می‌گوید این مغازه تازه‌ساز و خالی، به یکی از صاحبکاران قدیمی او که شغل بسازبفروشی داشت تعلق دارد و حالا به او اجازه داده وقتی خالی است روبه‌روی آن بساط کند و برای فرار از گیردادن‌های مأموران شهرداری به آن پناه ببرد. برای همین بخشی از اجناسش را داخل مغازه گذاشته تا اگر به او‌ گیر دادند، بگوید مغازه را تازه اجاره کرده و تا تکمیل دکوراسیون مجبور است مثل دست‌فروش‌ها کاسبی کند. از درآمد و کسب‌وکارش که می‌پرسم، چشم‌هایش را تنگ می‌کند و می‌گوید: آن‌طورها حساب و کتاب ندارد که بگویم روزانه چقدر درآمد دارم اما اگر اوضاع مساعد باشد و بساط کنم، از روزی ٤٠،٣٠ تومان تا ٧٠ و گاهی ١٠٠‌هزار تومان درمی‌آورم. اگر پنجشنبه و جمعه باشد و مأموران‌ گیر ندهند، شاید بیشتر هم کاسبی کنم اما مسئله این است که در این روزها هم مشتری زیاد است و هم مأموران راه و بیراه‌ گیر می‌دهند.

باج‌گیران سرچراغ دو جوان با صورت‌های جدی و موهای کوتاه، کنار هم بساط کرده‌اند. یکی لباس‌های بچگانه می‌فروشد و دیگری جوراب و کلاه. فرشید و محسن می‌گویند تازه خدمت سربازی در ارتش را تمام کرده‌اند و آمده‌اند تا زبروزرنگی سربازی از سرشان نپریده، خرج‌وبرج شب عید را با دست‌فروشی دربیاورند. روزانه بین ٣٠ تا ٧٠ تومان درآمد دارند و البته قدیمی‌ها به آنها گفته‌اند شب عید شاید روزانه ٢٠٠ تا ٣٠٠‌ هزار تومان هم کاسب شوند، اما خودشان فکر می‌کنند اگر مأموران دوباره بخواهند مثل ٢٠ روز، یک ماه پیش به دست‌فروشان‌ گیر دهند، شاید درآمد فعلی را هم نداشته باشند. محسن می‌گوید مأموران سرچراغ می‌آیند و تشر می‌زنند بساطمان را جمع کنیم و تذکر می‌دهند وقتی برگشتند اگر نرفته باشیم، اجناس ما را توقیف می‌کنند. پشت سرشان یکی از دست‌فروش‌های قدیمی که همه او را می‌شناسند، می‌آید و بسته به اندازه بساط و کاسبی افراد، مبلغی را از آنها می‌گیرد. این ماجرا هر هفته ادامه دارد اما بعد از ماجرای خودسوزی یکی از دست‌فروشان، غوغای مأموران شهرداری فعلا خوابیده و کسی ‌گیر نمی‌دهد البته هر هفته آن دست‌فروش قدیمی باج را از ما می‌گیرد و به آنها می‌دهد. به گفته این دو جوان، دست‌فروشان در کنار باجی که می‌دهند، مبلغی حدود ٤٠، ٥٠ تومان دیگر هم می‌پردازند که خرج دوا و درمان امیر (دست‌فروشی که خودسوزی کرده) شود که در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری است.

جنس‌های زمستانی روی دست دست‌فروشان زن جوانی وسط بساط روسری، پیراهن و شلوارهای زنانه نشسته و با مشتری‌هایش چانه می‌زند. تقریبا همه مشتریانش زن هستند. چند دقیقه‌ای می‌نشینم تا کمی سرش خلوت شود. می‌گوید حُسن مشتری زن این است که قیمت بازاری همه این لباس‌ها را می‌داند و راحت قانع می‌شود اما مشکل اینجاست که جیب مردم خالی است و برای همین تخفیف بیش از حد می‌خواهند. به گفته او، به دلیل گیربازاری که در چند ماه گذشته به راه افتاد و اجازه ندادند دست‌فروش‌ها بساط کنند، بیشتر لباس‌های زمستانی روی دستشان مانده است و حالا هرچه سود کنند باز هم ضرر آن لباس‌ها جبران نمی‌شود. او می‌گوید دست‌فروش بنیه مالی ندارد که بخواهد لباس‌ها را برای زمستان آینده نگه دارد، برای همین مجبور است آنها را با ضرر حراج کند تا بخشی از سرمایه‌اش برگردد و بتواند جنس‌های جدید بیاورد. گویا این زن یک‌بار طلاهای خود را نزد یکی از بازاریان به امانت گذاشته و چند قلم جنس برای فروش گرفته است اما بعد که پول اجناس را پس داده، طلاهایش را به او نداده‌اند و نزدیک دو سال است که پیگیر این ماجراست. این زن، سرپرست خانواده‌ است و به طور متوسط، روزانه ٣٠ تا ٥٠ تومان درآمد دارد. البته روزهایی هم هست که در بهترین حالت باید لباس‌هایش را به دوش بکشد و از دست مأموران بگریزد. سه سال است به صورت مداوم دست‌فروشی می‌کند و همیشه نیز همین‌جا بساط کرده است. تا‌کنون پنج بار بخشی از بساطش توسط مأموران شهرداری توقیف شده است اما به دلیل اینکه باید دوندگی کند تا آنها را پس از پرداخت جریمه، پس بگیرد، از خیرشان گذشته است. حالا هم هر هفته ٥٠‌ هزار تومان می‌دهد تا مأموران به او ‌گیر ندهند. جدای از این مبلغ، در دو هفته اخیر صد ‌هزار تومان هم برای مداوای دست‌فروشی که خودسوزی کرد، پرداخت کرده است.

قلدرهای پردرآمد بازار دست‌فروشی می‌گوید مغازه روبه‌رویی، که آبمیوه‌فروشی است، اجازه داده اینجا کار کند اما چندنفر هم هستند که محل‌های شلوغ و پرمشتری را به دست‌فروش‌ها می‌فروشند و اجازه می‌دهند بساط کنند. طبق اظهارات او این افراد، قلدرهایی هستند که هم با مأموران آشنا هستند و هم با کسبه هماهنگ می‌کنند تا اعتراضی نداشته باشند. پولی هم که می‌گیرند بسته به اندازه بساط می‌تواند از ٥٠٠ ‌هزار تومان تا دو میلیون‌تومان باشد. اینها صحبت‌های اولیه دست‌فروش میان‌سالی است که خود را بوریاباف معرفی می‌کند و در چندقدمی تقاطع جمهوری- ولی‌عصر پیراهن مردانه می‌فروشد؛ کسی که یک‌بار مکانی را از این قلدرها اجاره کرده و بعد از آن به دلیل اینکه احتمال داده این باج‌دادن‌ها از نظر شرع درست نباشد به اینجا نقل‌مکان کرده است اما در اینجا هم مجبور شده مبالغی را گاه‌و‌بی‌گاه پرداخت کند تا جلو کسب‌وکارش را نگیرند. حالا دو پسر او در پارکینگ خانه، چند چرخ خیاطی گذاشته‌اند و پیراهن می‌دوزند. پدر خانواده و دو نفر دیگر هم بخشی از این تولیدات را به صورت دست‌فروشی می‌فروشند و مابقی به چند مغازه در سطح شهر سپرده می‌شود. وقتی از مدت‌زمانی که مشغول دست‌فروشی است سؤال می‌کنم به فکر فرو می‌رود و چند لحظه بعد، یک‌باره مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد، می‌گوید: «٢٠ روز دیگر می‌شود شش‌سال». او در بازار فروشنده پارچه بوده و گویا تقریبا شش‌سال پیش، طوری از او کلاهبرداری می‌کنند که مجبور می‌شود بیاید و دست‌فروشی کند. از جزئیات کلاهبرداری چیزی نمی‌گوید، اوقاتش تلخ به نظر می‌رسد. بوریاباف پس از اینکه حدود دوسال دست‌فروشی می‌کند، به دو پسر خود می‌گوید یک کارگاه تولیدی در پارکینگ خانه راه‌ بیندازند و پیراهن بدوزند. خودش نیز از آن روز فقط پیراهن می‌فروشد.

بی‌آر‌تی مرا دست‌فروش کرد شیخ‌رضا، مردی است با چهره خندان که آجیل می‌فروشد. روی چرخ‌دستی‌اش آجیل مخلوط، کشمش و انجیر خشک دارد و آرام و پیوسته تکرار می‌کند در پیاده‌رو جمهوری: «آجیل شب عید، خوشمزه و ارزان و مفید، بخرید، بی‌آجیل به خونه نرید». وقتی روبه‌روی بساطش می‌ایستم، ته‌مشتی از آجیل به دستم می‌ریزد که امتحان کنم و جزئیاتی از خواص آن می‌گوید که شنیدنش از یک دست‌فروش جالب به نظر می‌رسد. می‌پرسم، شما چطور دست‌فروش شدید؟ شیخ‌رضا می‌گوید در نزدیکی سه‌راه ‌آذری مغازه خشکبارفروشی داشته اما بعد از اینکه خط بی‌آر‌تی از آنجا عبور می‌کند، وسط خیابان نرده می‌کشند و ایستگاه اتوبوس هم از روبه‌روی مغازه‌اش برداشته می‌شود. آن‌قدر کسب‌وکارش کساد شده که برای جلوگیری از زیان مغازه را جمع کرده و از آن روز متناسب با هر فصل، دست‌فروشی می‌کند. آجیل و میوه و شربت می‌فروشد. حالا کم‌وبیش روزانه حدود ٤٠ کیلو آجیل می‌فروشد و راضی است. اما از بابت توقیف‌شدن اجناسش می‌ترسد. آخرین‌باری که پسته‌ تر می‌فروخت و توقیف شد، بعد از یک هفته دوندگی فقط توانست پسته‌ها را بگیرد و به سطل آشغال بریزد چون کاملا خراب شده بودند. او هر هفته ٢٠، ٣٠ تومان به‌ واسطه‌ مأموران می‌پردازد تا جلو توقیف مجدد اجناسش را بگیرد. به محض اخطار مأموران هم باروبندیلش را جمع می‌کند و به راه می‌افتد.

گروگذاشتن شناسنامه برای گرفتن جنس جوانی که نرسیده به پاساژ شانزه‌لیزه شلوارهای زنانه می‌فروشد، پیش از این شاگرد لباس‌فروشی بوده و حالا ‌دوسال است که دست‌فروشی می‌کند. می‌گوید دوست دارم در یک مغازه اجاره‌ای «مثل آدم» کاسبی کنم تا کسی به کسب‌وکارم‌گیر ندهد اما نه سرمایه‌ای دارم و نه کاسبی‌ای. این روزها آن‌قدر درآمد دارد که بشود عوارض و مالیات مغازه را پرداخت. آن‌طور که او وانمود می‌کند، با دست‌فروشی، روزانه درآمد خوبی دارد اما هرروز نمی‌گذارند کاسبی کند. یک روز باید با مغازه‌دار بگومگو کند و یک روز باید از طرح ضربتی مأموران شهرداری بگریزد. روزهایی هم غافلگیر می‌شود و عاقبت یا جنس‌هایش را می‌برند یا باید کل درآمد آن روزش را باج بدهد تا توقیفش نکنند. سؤالات بیشتری را پاسخ نمی‌دهد. می‌گوید هنوز کمتر از دو هفته از خودسوزی دوستش می‌گذرد و دست‌ودلش به کار نمی‌رود اما به‌هرحال باید کار کند تا سر ماه بتواند پول صاحب جنس را بپردازد. این شلوارها را با گروگذاشتن شناسنامه و کارت ملی از یک تولیدی که او را می‌شناسد گرفته و مجبور است در مدت معین اصل پول جنس را عودت دهد.

ادای دین دست‌فروشان به امیر دو بساط روسری چیده شده و یک نفر پشت آن ایستاده است. می‌گوید من پسرخاله کسی هستم که خودش را آتش زد. اینها هم جنس‌های پسرخاله من است که مجبورم حالا که روی تخت بیمارستان افتاده، آنها را بفروشم تا لااقل از این بابت ضرر نکند. جنس‌های خودش را نچیده، هر دو بساط روسری‌هایی است که در یزد تولید شده و اینجا ٤٠ درصد زیر قیمت مغازه، هر کدام ١٠‌هزار تومان به فروش می‌رسد. به گفته او حال امیر احمدی (دست‌فروشی که تقریبا دو هفته پیش با ریختن بنزین، خودسوزی کرد)، اصلا خوب نیست. سروصورت و ریه‌هایش سوخته و در بخش مراقبت‌های ویژه بستری است. خرج دوا و دکترش را هم با مشارکت دست‌فروش‌ها می‌دهند. او می‌گوید بعد از خودسوزی امیر چندان به دست‌فروش‌ها‌ گیر نمی‌دهند و از این بابت به امیر مدیون هستند. این دست‌فروش می‌گوید چند سالی است که از شهرستان به تهران آمده و از پنج سال پیش همین‌جا بساط می‌کند و روسری می‌فروشد. روزهایی بوده که اصلا اجازه نداده‌اند بساطش را پهن کند و روزهایی هم بوده که بدون دَشت به خانه برگشته است. او می‌گوید دست‌فروشی شغل نیست، فقط یک‌جور خودگول‌زنی است. شب‌های عید اگر بگذارند شاید ٢٠٠، ٣٠٠ تومان هم سود کند، اما باز هم اتفاقی در زندگی‌اش نمی‌افتد چون اینها درآمدهایی نیست که بشود روی آن برنامه‌ریزی کرد.

٢ ‌میلیون تومان، اجاره و گارانتی یک بساط اینجا خیابان ولیعصر، بالاتر از تقاطع جمهوری است. پیاده‌روها شلوغ‌تر به نظر می‌رسند و دست‌فروشان هم اجناس متنوع‌تری دارند. اختلاف فاحش بین دست‌فروشان این قسمت و قسمت‌های دیگر این است که حرفی از مزاحمت مأموران نمی‌زنند. اگر از دور به آنها نگاه کنید، معلوم است که کل حواسشان به کسب‌وکار است و مانند دیگر دست‌فروشان، گاه‌وبی‌گاه این‌طرف و آن‌طرف را نگاه نمی‌کنند. یکی از دست‌فروشان که بساط چای هم کنار دستش گذاشته و یک شاگرد هم دارد، می‌گوید اینجا را اجاره کرده است. دو میلیون تومان به مغازه روبه‌رویی داده و اجازه گرفته است برای یک ماه منتهی به عید بساط کند. هم پوشاک بزرگسال می‌فروشد و هم پوشاک کودکان. چند قلم هم لباس زنانه دارد که فروش آنها را به شاگردش سپرده است. می‌گوید روزانه ٢٠‌ هزار تومان دستمزد به‌اضافه ناهار و شام به شاگرد می‌دهد و خودش هم از درآمدش راضی است. ساده‌دلانه می‌گوید اگر می‌خواهم بساط کنم یک جای خوب سراغ دارد، فقط کافی است پولش را پیش بدهم و بروم مشغول شوم. می‌گویم من حوصله مأموربازی ندارم. خیالم را با این حرف راحت می‌کند: جایی که به تو می‌دهم، تضمین دارد. مأمورها به تو کاری ندارند. می‌پرسم یعنی بساطم گارانتی می‌شود: سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد و می‌خندد.

نوبیتکس
ارسال نظرات
x