x
۰۳ / دی / ۱۳۹۴ ۱۳:۳۴

قتل مادر برای زندگی در فرنگ

وقتی پلیس در آپارتمان پیرزن 70ساله را شکست و جسدش را وسط خانه دید همسایه‌ها گفتند که صدای جروبحث او و دخترش مریم را شب قبل شنیده‌اند.

کد خبر: ۱۰۸۷۴۰
آرین موتور

به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از شهروند ،مریم، دختر ٣٥ساله «سنگین وزنی» است که با پیکان قدیمی سفیدرنگش در شهر مسافرکشی می‌کرد. او به تازگی با پسری جوان آشنا شده بود و می‌خواست به هر قیمت شده خانه پدری‌اش را بفروشد و همراه او به خارج از کشور برود. اما آن شب درگیری او و مادرش داستان را جور دیگری تمام کرد. پیرزن را در طبقه دوم یک آپارتمان ١٠ طبقه در یکی از خیابان‌های سجودی پیدا کرده‌اند. چشم‌های ترسیده و رفت و آمد‌های بی‌حرف و بی‌صدای ساکنان کوچه، ناگفته حقیقت ترسناکی را که روز گذشته در خانه همسایه اتفاق افتاده تعریف می‌کند. صدای فریادهای دختری که می‌خواست فرار کند پیرزنی که از آپارتمان بیرون می‌آید دست‌های لرزان و ترسیده‌اش را از کیف دستی‌اش بیرون می‌آورد تا کلید خانه را جابه‌جا کند. از چشم در چشم شدن هم واهمه دارد. در ذهنش مدام تصاویر شب و روز حادثه را مرور می‌کند و با خودش راه‌هایی را که می‌توانسته دوستش را از مرگ نجات دهد هزار بار مرور می‌کند. ساکن طبقه بالای آپارتمان دوشنبه شب صدای داد و فریادهای درگیر شدن پیرزن را با مریم (دختر مقتول) شنیده و با دست‌های لرزیده چشم‌هایش را روی هم گذاشته و زیر لب صلوات فرستاده تا دوباره سروصداها تمام شود و لرزش دست‌هایش آرام بگیرد. حالا او نمی‌تواند باور کند همین زنی که تا دیروز به خانه‌اش می‌رفته و در فنجان‌های خانه‌اش چای می‌خورده و از زمین و زمان می‌گفته کشته شده باشد. خانه‌های کوچک و آپارتمان‌های پوست پیازی مجالی برای بی‌خبری نمی‌گذارد. تمام اهالی محل مریم، دختر ٣٨ ساله سنگین وزن پیرزن کشته شده را می‌شناسند. صدای فریادها و درگیری او با مادرش را حتی همسایه‌های انتهای کوچه هم بارها شنیده‌اند. می‌دانند که مریم وزن زیاد و چهره خشنش را دوست ندارد.

شب‌ها که می‌خواهد سرش را روی بالش بگذارد آنقدر قرص مصرف می‌کند تا همه‌چیز را فراموش کند و خواب به چشمش بیاید. یکی از همسایه‌های ساکن کوچه می‌گوید: «مریم یک پیکان سفید‌رنگ داشت که چند سال با آن مسافرکشی می‌کرد. صدای مردانه و هیکل درشتش که همیشه با غیظ و غضب آدم‌ها را نگاه می‌کرد اجازه نمی‌داد با کسی ارتباط دوستانه داشته باشد. دل همسایه‌ها برای مادرش که مجبور بود او را تحمل کند می‌سوخت. همسایه‌ها بارها شنیده بودند که جیغ و داد کرده و برای پول مادرش را تهدید به قتل کرده است. به ظاهر زندگی‌شان نمی‌خورد که مال و اموال زیادی داشته باشند. مریم با اینکه ناراحتی اعصاب داشت صبح تا شب روی پیکانی که مادرش سال‌ها پیش برایش خریده بود کار می‌کرد.» همه محل صدای فریادهای مریم را شنیده بودند محسن پسر ١٩ ساله‌ای است که همه‌چیز را می‌داند. از خانه که بیرون می‌آید مدام اطراف را می‌پاید تا کسی او را نبیند و برای مادرش خبر نبرد که به خبرنگارها چه گفته و چه شنیده: «همه مردها و پسرهای محل از مریم حساب می‌برند. چه برسد به زن‌ها. کسی جرات ندارد پشت سرش حرف بزند. طبیعی است که کسی نمی‌خواهد برای خودش دردسر درست کند.» اینها را می‌گوید و دوباره در خانه را نگاه می‌کند. مردمک لرزان چشم‌ها و دست‌های کبود و خیس‌شده‌اش از عرق روایت ترسی است که از آن روز دارد شاید هم دلهره رسیدن مادرش را دارد: «مریم تازگی‌ها با پسری دوست شده بود که از خودش کوچک‌تر بود. اسمش میثم بود. خیلی دوستش داشت. با هم می‌رفتند و می‌آمدند و معاشرت می‌کردند. مادر مریم، میثم را دوست نداشت. پیرزن ٧٠ساله نمی‌توانست ببیند دخترش پسر غریبه را توی محلی که سال‌ها برای خودش آبرو داشت ببرد و بیاورد.

یک روز مریم آمد و گفت: من می‌خوام برم خارج. مادرش را تهدید کرد که خانه را بفروشد و طلاهایش را بدهد تا او و میثم با پولش بروند خارج. برای پاسپورتش هم اقدام کرده بود. پاسپورتش همین دیروز آمد در خانه. یک روز بعد از اینکه مادرش را کشت. آن شب صدای مریم در راهرو می‌آمد. مثل همیشه داشت مادرش را تهدید می‌کرد که اگر خانه را نفروشد چنین و‌چنان می‌کند. آن شب میثم هم آنجا بود. صدای دعوا بالا گرفت و ناگهان همه‌چیز ساکت شد. مریم و میثم در خانه را بستند و رفتند. این اتفاق از نظر همسایه‌ها چیز عجیبی نبود. اما از آنجایی که یکی از پیرزن‌های ساختمان دوست و همدم مادر مریم بود وقتی دیده بود تا ظهر هیچ صدایی از خانه‌شان نمی‌آید رفته بود در خانه‌ را زده بود تا ببیند پیرزن خواب است یا بیدار. اینکه آن روز صدای داد و بیداد مریم و روشن کردن ماشینش از پارکینگ نیامده بود، عجیب بود. رفته بود در خانه‌شان را زده بود و وقتی کسی جواب نداده بود پلیس را خبر کردند.

یک ساعت بعد از آگاهی آمدند و در را شکستند، دیدند زن با صورت سیاه و کبود وسط خانه افتاده. چند تا رد چاقوی کم‌عمق هم روی گردنش انداخته بودند. پول‌ها و طلاهای پیرزن هم هیچ کدام سر جایش نبود.» محسن میان حرف‌هایش وقتی از مریم می‌گوید صورتش مچاله می‌شود. انگار که حی و حاضر روبه‌رویش ایستاده و قصد جانش را دارد. حرف‌های‌مان که به اینجا می‌رسد مادر محسن در کوچه را باز می‌کند و شروع می‌کند به فریاد زدن « فردا میان می‌برن می‌کشنت...» خودش را لعنت می‌کند و به صورتش خنج می‌اندازد. محسن جواب مادرش را با صدای بلند می‌دهد و دست‌های عرق کرده‌اش را به لباس‌هایش می‌کشد. همراه مادرش به داخل خانه می‌رود و همین که می‌خواهد در را ببندد ما را تماشا می‌کند و می‌گوید: «اگه مریم اینارو بخونه میاد منو می‌کشه.» در را می‌بندد و پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رود. دوباره صدای فریادهای مادر می‌آید. دختر پیرزن را مجبور کرد خانه‌اش را بفروشد در بنگاه معاملات ملکی سر خیابان آیت‌الله سجودی همه از پیرزنی ٧٠ ساله صحبت می‌کنند که روز گذشته ماشین آگاهی آمد و جسدش را با خودش برد؛ «خدابیامرز وضعش بد نبود. خونه مال خودش بود، این آخریا دخترش مجبورش کرده بود خونه رو بفروشه تا با پولش بره خارج. پیرزن زیر بار نمی‌رفت اما دختره عاصی‌اش کرده بود، دو ماه پیش اومد، گفت می‌خواد خونه رو بفروشه. ما هم براش مشتری می‌بردیم. دخترش ناراحتی اعصاب داشت.» مردها شروع می‌کنند به بحث و جدل کردن و داستان را برای چندمین‌بار تعریف کردن. صاحب سوپرمارکت سرخیابان از مریم همان روایت بقیه را دارد. می‌گوید: وقتی ماشینش را پارک می‌کرد کسی جرات نداشت کنارش پارک کند. فریاد می‌زد و همه را به جان هم می‌انداخت. پلیس در خانه پیرزن را پلمب کرده و قفلی بزرگ بر کرکره آهنی‌اش زده است. عرض باریک راه پله و فاصله زیاد هر پله با پله‌ بعدی برای یک آدم با وزن متوسط هم سخت است. صدای باز شدن در آپارتمان می‌آید و به دنبالش پیرزنی وارد می‌شود. دست به دیوار گذاشته و نفس‌نفس‌زنان پله‌ها را بالا می‌آید: شما این پیرزنی روکه دیروز تو این ساختمون کشتن می‌شناسید؟ با چشم‌های درشت مات و مبهم نگاه می‌کند: چی می‌خوای بدونی؟ داستان زندگی همسایتون رو... این خانومی که... نمی‌گذارد جمله‌ام تمام شود. کلید را در قفل می‌چرخاند و درمانده می‌گوید: بدبختی داستان داره؟بیچارگی داستان داره؟ هیچ کی نمی‌تونه این داستانارو تعریف کنه، اونی که باید داستان نو بگه الان رفته زیر خاک...

نوبیتکس
ارسال نظرات
x