مادر :بود و نبودم را گم کردهام
ظهر یکی از آخرین روزهای شهریورماه 94 لیلا پشت میز آشپزخانه، سیب زمینیهای پخته شده را برای ناهار بچههایش رنده میکرد. سحر 15ساله در اتاقش خوابیده بود و سپهر هشت ساله روی صندلی ولو شده بود و کلش بازی میکرد.
آن روز مثل همیشه لیلا ناامیدانه سپهر را برای خرید نان مامور کرد و اینبار برخلاف همیشه سپهر بی حرف و منت پول را لای مشتش گذاشت و پرید بیرون. ١٠ دقیقه از رفتن سپهر نگذشته بود که یکی از همسایهها زنگ خانه را زد و پشت آیفون گفت: «لیلا خانوم! بیا ببین این پسر شماست؟» لیلا روسری پوشید و پلهها را یکی دوتا کرد و تا سرکوچه را یک نفس دوید. دید مردم ایستادهاند و با چشمهای وحشت زده جسد بیجان پسری را میان غرقابه خون تماشا میکنند. تیزی چاقوی اشکان، گلوی پسربچه را دریده بود و آخرین قطرههای خون روی چاک گردنش لخته شده بود. کسی جرات نزدیک شدن را نداشت. لیلا بود و نبودش را گم کرد؛ با خودش گفت: «این کیه؟ این پسر منه؟ صورتش که شبیه سپهره!» گیج و مبهوت صورت سپهر را تماشا کرد و چشمش که به نانهای لواش پخش شده روی زمین افتاد زمین و زمان میان چشمهایش گم شد. اشکان پسر ٣٥ساله معتاد به شیشه صورت سپهر را در رویاهایش دیده بود و او را با چاقو کشته بود و فرار کرده بود. حالا چیزی نزدیک به سه ماه از حادثه میگذرد، اشکان را در امینآباد نگه داشتهاند و مادر سپهر به دنبال گرفتن رای دادگاه برای کشته شدن اشکان است. کوچهای که اهالی آن را به نام سپهر سرداری میشناسند شاید اهالی و کسبه خیابان شاپور در منطقه بازار تهران آدرس دقیق کوچه مقدم را ندانند اما همین که بگویی کوچهای که سپهر سرداری در آن کشته شد دستت را میگیرند و یک راست تو را به کوچهای میبرند که اشکان مرد معتاد به شیشه سر سپهر را برید و با چاقوی خونی فرار کرد. کوچههای تنگ و باریک خیابان شاپور را که رد کنی سر یکی از پیچها، تصویر بزرگ صورت سپهر روی بنر دیوار خانهاش نقش بسته است. لبخند مهربانش یکسره داستان معصومیتش را میگوید. در خانه باز میشود و لیلا بیرمق و کم جان در آستانه در میایستد. نه ناراحت است و نه بیقرار... هنوز شوک از دست رفتن سپهر بر چهرهاش است. آثار رنج و بی غذایی از چروکهای نورسیده چهرهاش پیداست. بوی برنج آبکش شدهای که از راهرو وارد خانه میشود به تن آشپزخانه ساکت و بیروح لیلا سنگینی میکند. آشپزی کردن در این آشپزخانه طاقت میخواهد، لیلا پلک میزند و دستهای کوچک سپهر را بر قاشق و چنگالهای روی میز میبیند، صدای شاد و مهربانش را میشنود وقتی پشت سر هم مامان مامان میگوید و پای اجاق گاز به دامنش آویزان میشود. زندگی لیلا جایی میان قاب یک تصویر باقی مانده است؛ هنوز کاسه پوره سیبزمینی روی میز آشپزخانه است و گوشهای لیلا در انتظار زنگ آیفون تا در را برای پسرش باز کند. سپهر رفته است بی آنکه فرصتی داشته باشد تا پشت سرش را نگاه کند و تصویر چشمهای نگران مادر را برای همیشه به خاطر بسپارد. صورت سپهر را میان غرقابه خون نشناختم «پنجشنبهها بهشت زهرا شلوغه، جمعهها میریم دیدنش...» لیلا این را میگوید و چشمهایش پر از اشک میشود. تصویر حکاکی شده سپهر بر روی سنگ قبر در ذهنش است. مادرها وقتی میخواهند از بچهشان تعریف کنند، میگویند چه بچه خوبی... «سپهر خیلی بچه خوبی بود.» لیلا ته دلش خالی شده. بغضها را یکی پس از دیگری قورت میدهد و اسم سپهر را همچون بادبادکی که به هوا بفرستد و امید برگشتش را نداشته باشد به زبان میآورد. قطرههای اشک دوان دوان شیارهای نورس صورت لیلا را پیدا میکنند و به دامنش فرو میریزند. خدا خدا میکند چشم هایش را ببندد و وقتی باز میکند همهچیز خواب و خیال باشد. سپهرش را ببیند که روی صندلی کنار آشپزخانه ولو شده و برای خرید نان بازی درمیآورد. آنوقت، دست و پای بیحسش جان بگیرد، از جا بپرد و او را تنگ در آغوش بفشارد؛ یک دل سیر هق هق بزند و اشک شوق بریزد و از دلتنگیهایش بگوید... چشمهای ملتهبش را باز میکند و عکس سپهر در کنار تکه پارچههای سیاه روی دیوار برای بار هزارم حقیقت تلخ رفتن همیشگیاش را تکرار میکنند.
تیزی چاقوی اشکان و ذهن متوهمش، سپهر را برای همیشه با خودش برده و حقیقت چیزی جز این نیست: «اون روز ظهر سپهر اونجا، رو اون صندلی تکی نشسته بود و داشت کلش بازی میکرد... بهش گفتم سپهرجون میری نون بخری؟ بدون اینکه بگه نمیرم بلند شد رفت... همیشه وقتی ازش میخواستم بره خرید، میگفت نمیرم و بارها تکرار میکرد که نمیرم، نمیرم، نمیرم. اما اون دفعه خیلی زود پول رو گرفت و رفت. ١٠ دقیقه بعد از رفتنش زنگ در رو زدن... بدون اینکه تو آیفون چیزی بگم در رو باز کردم اما دیدم کسی بالا نیومد. بعد یکی از همسایهها تو آیفون گفت لیلا خانوم میای پایین؟ بیا ببین این پسرته؟ مانتو پوشیدم رفتم بیرون، خیابون و کوچه و همهچیز مثل همیشه بود. یه نیسان جلوی در پارک کرده بودن که نمیذاشت جمعیت رو ببینم... گفت بیا جلوتر... رفتم دیدم سپهر غرقابه خون رو زمین افتاده. شوکه شدم، حتی نتوانستم بهش دست بزنم. ولی دیدم که چاقو گلویش را پاره کرده. اومدم تو خونه فریاد زدم، سحر از خواب بیدار شد. خودم را گم کرده بودم، نمیدانستم باید به کی و کجا پناه ببرم؟ باید چه کار کنم؟ سحر تلفن را برداشت و با کلانتری تماس گرفت و خبر داد. ماشین آگاهی خیلی دیر آمد. بچه تا ساعت شش عصر تو کوچه افتاده بود. من غیر از همون بار اول طاقت نداشتم ببینمش... اصلا فکر کردم که سپهر بین موتور و ماشین مانده و تصادف کرده، تنها چیزی که به نظرم نمیآمد قتل بود. برایم عجیب بود و از من خیلی دور بود. کلمه قتل را فقط در روزنامهها دیده بودم. حالا آمدند سر بچهام را بریدند و رفتند. اشکان سالم است یا مجنون؟ اشکان در پزشکی قانونی و در مراحل مختلف بازجویی کشتن سپهر را به یاد نیاورده اما شاهدان آن روز میگویند که اشکان بعد از کشتن سپهر، چاقوی خونی را به ناصرخسرو برده و فروخته تا مواد بخرد. روز حادثه نه لیلا، نه مادربزرگ ونه پدر سپهر نتوانسته بودند اشکان را شناسایی کنند، اما مغازهدار پیر سرکوچه «مقدم» اشکان را شناسایی میکند و همان لحظه تمام اهالی کوچه مقدم و محله شاپور با چوب و چماق برای گرفتن انتقام خون سپهر جلوی خانهاش صف میکشند. آن شب پنج مامور در خانه مادر اشکان میخوابند اما او نمیآید. دی انای خون روی لباس اشکان و سپهر با هم یکی است و همین کافی است جرم او را به عنوان قاتل تایید کند. لیلا میگوید: «اشکان پروندهای از ضرب و شتم در سال ٩٣ داشته. مدتی را هم در زندان گذرانده است اما چرا آن زمان کسی بیماری روانی او را نفهمید؟ در گواهی فوت سپهر علت قتل را نامعلوم نوشتهاند.» دوباره به هم میریزد و بغضها یکی بعد از دیگری میشکند: «سپهر قوت قلبم بود. با تپش قلبش جان میگرفتم، خیلی به من نزدیک بود خواب و بیداریش تو بغل خودم بود.
تو مسافرت و ماشین و همه جا با من بود. همیشه بهم میگفت با تو بودن خوبه، بدون تو میمیرم.» عصبانی میشود، بغضها راه گلویش را میبندند: «من به بازپرس پرونده هم گفتهام که از پیگیری دست برنمی دارم و هر جا لازم باشد میآیم و اگر نیازی به گرفتن وکیل باشد این کار را میکنم. گفته هنوز جواب پزشکی قانونی نیامده تا وقتی که این جواب بیاید هیچ کار دیگری نمیشود کرد. پلیس گفته ما خیلی دقیق و موشکافانه پیگیر این پرونده هستیم به خاطر همین آنقدر طولانی شده...» لیلا وقتی از اشکان حرف میزند او را ایشان خطاب میکند، شاید او هم پس ذهنش دلش برای اشکان میسوزد و تنها میخواهد کاری کند تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد: «من از بازپرس پرونده هم پرسیدم که به نظر شما اشکان سالم است یا مشکل روانی دارد؟ گفته که به نظر او اشکان سالم است. اما منتظر جواب پزشکی قانونی باشیم. به نظر من آنطور که باید و شاید پیگیر باشند این کار را نمیکنند، چون ما وقتی به آگاهی مراجعه میکنیم میگوید وظیفه ما گرفتن اشکان بوده باید سراغ بازپرس پرونده بروید. آنجا که میرویم میگویند پرونده نیامده بعد از کمی جستوجو باز میگویند که پرونده آمده اما هنوز جواب پزشکی قانونی نیامده... ما سه ماه است که درگیررفت و آمد هستیم. چطور اشکان به یاد دارد کجا کارتنخواب بوده؟ کجا مواد خریده و چاقو را کجا فروخته؟ همه اینها را میداند فقط همان لحظهای که سپهر را سربریده به یاد نمیآورد؟ ولی به من گفتهاند تعداد پزشکانی که رای بر سلامت عقل اشکان میدهند بیشتر است.» پیدا شدن فیلمی که داستان کشته شدن سپهر را روایت میکند به خوابی پریشان میماند. آدمها بیایند و بروند و کودکی را ببینند که سرش بریده میشود و همگی مدهوش، فقط تماشا کنند و چیزی نگویند. دوربین یکی از ساختمانهای اطراف منطقه به طور اتفاقی تصویر اشکان را ضبط کرده است. در این فیلم اشکان با چاقو وارد کوچه میشود و بعد از مدتی با چاقوی خونی کوچه را ترک میکند. در کنار اشکان عابرین پیاده هم دیده میشوند که وارد کوچه میشوند و برمیگردند اما هیچ کدام از آنها چاقوی اشکان را ندیده یا وقت سربریدن سپهر نبودهاند. مادربزرگ سپهر مات و مبهوت عکس نوهاش را تماشا میکند: «معلوم نیست چه جوری کشتنش؟ بچم نون و خوراکی هاشو گرفته گذاشته کنار دیوار بعد گردنشو زدن.» لیلا و مادرش گهگاه که از سپهر حرف میزنند فعل جملههایشان زمان حال دارد انگار که سپهر شوخی یا جدی همان اطراف چشم گذاشته باشد و منتظر اشارهای باشد تا برگردد و داستان را تمام کند.